تفسیر سوره بقره

۱۴ تیر ۱۳۹۹ | ۰۹:۲۶ کد : ۴۶۱۵ تفسیر قرآن
تعداد بازدید:۳۶۸۳۱
تفسیر سوره بقره


           دفتر یکم
اسامی و اوصاف سوره بقره در کلام پیامبر (صلی الله علیه و آله ) و اهل بیت (علیهم السلام) عبارت است از؛
یک _(بقره) شهرت سوره به این نام بدلیل داستان گاو بنی اسرائیل است که در آیات 67 تا 73  آن آمده است.

دوم _ و سوم _(سنام قران) /به فتح سین/ و (ذروه قران) /به ضم ذا /
به معنای ( قله رفیع قرآن.و یا نقطه برجسته ، ممتاز و نمایان قرآن) ، وصف و نام گذاری سوره به این دو بدلیل اشتمال سوره به( آیه الکرسی)  و مضمون آیات پایانی سوره است.
چهارم_(سید قران)./ به کسر سین/ چرا که توحید بلند ترین جایگاه در معارف الهی را دارد، و این سوره مشتمل بر آیات برجسته توحیدی مانند (آیه الکرسی )است. 
پنجم _ (زهراء) به معنای درخشان و تابناک.
 در برخی از روایات سوره بقره و آل عمران با نام (الزهراوان) آمده است 

ششم_(فسطاط القران)/ به ضم فا/
به معنای خیمه و سراپرده قرآن ، وصف سوره به این نام بدلیل اشتمال آن بر اصول اعتقادی و فروع عملی است.
در روایت آمده   که   پیامبر اکرم (ص)  فرموده اند《سوره های طولانی قرآن به جای تورات به من عطا شده است. 
و همچنین در پاسخ به این پرسش ،که کدام سوره از سوره های قرآن افضل است ؟ پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمودند؛ سوره  بقره. 
نکته:
بین افضل بودن سوره بقره با برتری سوره حمد تنافی وجود ندارد؛
چرا که افضل بودن در این گونه موارد نسبی است و مطلق نیست،
برتری سوره حمد در ایجاز و اختصار است و مشتمل بر عصاره معارف قرآن می باشد و از آن به( ام الکتاب) تعبیر شده است.
و حال انکه، برتری سوره بقره در جامعیت آن است که مشتمل بر معارف، اخلاق، حقوق و احکام فقهی است و از این جهت در میان سوره های قرآن بی همتا است.
در روایات تاکید فراوان بر تلاوت و حفظ این سوره شده است که نشان از عظمت این سوره دارد.

بحث ادامه دارد...


               دفتر دوم
اجمالی از نوشتار قبل؛
اسامی و اوصاف سوره بقره:
1_بقره، دلیل چنین نام گذاری  بیان داستان گاو بنی اسرائیل در این سوره است.
2_و 3 _  سنام قرآن و ذروه قرآن ،به معنای قله رفیع و نقطه برجسته ، چرا که سوره بقره مشتمل بر (آیه  الکرسی) است. 
 4_سید قرآن، به اعتبار بیان توحیدی  بعضی از آیات سوره بقره.
5_ زهراء به معنای درخشان و تابناک است، و در این خصوص روایت داریم.
6_ فسطاط قران،به معنای خیمه و سراپرده، که به دلیل وجود بعضی از آیات در این سوره که بیان کننده اصول اعتقادی است.
و بیان شد که بین افضل بودن این سوره با افضل بودن سوره حمد تنافی نیست ، چون افضلیت سوره حمد به اعتبار ایجاز و اختصار در بیان معارف  است، و افضلیت  سوره بقره بدلیل جامعیت آن در تبیین معارف  نسبت به سایر سوره های قرآن است.
ادامه بحث:
 روایات  وارده در فضیلت فراگیری و تلاوت این سوره عبارت است از:
1 ـ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به اُبی بن کعب فرمودند: 《پاداش قرائت سوره بقره، درود و رحمت الهی و اجری همسانِ اجر یک سال مرزبانی در راه خداست》.
۲_ امام صادق(علیه السلام) فرمودند: 《سوره بقره و آل عمران در روز قیامت مانند دو قطعه ابر بر سر قاری خود سایه می افکند》.
۳ـ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: 《هر کس یک روز، سوره بقره را در خانه خود قرائت کند، سه روز آن خانه از گزند اهریمن مصون است و همچنین اگر یک شب آن را در خانه خود تلاوت کند، سه شب آن خانه از آسیب شیطان محفوظ است و شیطان به آن جا درنمی آید》.
4 ـ در برخی روایات آمده است:《 تهی ترین خانه ها از خیر، خانه ای است که در آن سوره بقره تلاوت نشود》.
5ـ امیرالمؤمنین(علیه السلام) در خصوص آیه الکرسی و مداومت بر قرائت آن می فرماید:《 از هنگامی که آن را از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم، هیچ شبی تلاوت آن را ترک نکردم》.
نکته:
 احادیث فراوانی درباره تأثیر تلاوت سوره بقره و نیز خصوص آیه الکرسی در درمان بیماریهای جسمی،فقرزدایی و تأمین نیازهای دنیوی نقل شده است  تبیین این گونه فواید و آثار در روایات برای مؤمنان متوسّط است و این گونه احادیث هرگز در صدد حصر رسالتِ اصلی و اساسی قرآن نیست؛ زیرا رسالت اصیل قرآن کریم خارج ساختن انسانها از تیرگیهای اعتقادی، اخلاقی و عملی به نور هدایت و درمان دردهای فکری و اخلاقی جوامع بشری و آراستن آنان به اندیشه و رفتاری الهی است، و قرآن در وصف خود می فرماید: 《.. کتاب أنزلناه إلیک لتخرج الناس من الظّلمات إلی النور》نزول قرآن برای خروج انسان از ظلمت به نور است.
و یا فرموده است: 《یا أیّها الناس قد جاءتکم موعظه من ربّکم وشفاء لما فی الصدور》. کتاب موعظه و شفا بخش سینه های دردمند است. 
بنابراین نقش و تاثیر گذاری قرآن به حسب مراتب انسانها متفاوت است، 

بحث ادامه دارد...


                  دفتر سوم  
خلاصه مطالب گذشته :
چند روایت در فضیلت قرائت و حفظ سوره بقره با این مضمون بیان شد، یک_ (اجری همسان اجر یک سال مرزبانی در راه خدا). دو_ (همانند ابر بر سر قاریان سایه می اندازد). 3_ (قرائت یک روز سوره بقره خانه را تا سه روز از گزند اهریمن محافظت می کند) .4_ (امیرالمومنین به دلیل شنیدن اهمیت ایه الکرسی از پیامبر اکرم هر شب آن را قرائت می کرد).5_(تهی ترین خانه ها از خیر خانه ای است که در آن سوره بقره تلاوت نشود) و احادیث دیگر
توجه: 
اینگونه روایات از پیامبر(ص) و معصومین (علیهم السلام)که برای تشویق مومنان در قالب بیان آثار وضعی قرائت و حفظ قرآن آمده است   ناظر به احوال متوسطین از مومنان است و نه تمامی انها، و الا ، حقیقت قرآن موعظه و شفا بخش سینه های افراد دردمند است که خواص و اخص از خواص ، جستجوگر این حقیقت اند.

《بسم الله الرحمن الرحیم 》
چون مفصل در سوره حمد از  تفسیر بسم الله الرحمن الرحیم بحث شد از ذکر دوباره آن در اینجا صرف نظر می کنیم و علاقه مندان را به آنجا ارجاع می دهیم.
《الم 》
برخی از سوره های قرآن کریم با حروفی آغاز می شود که آن حروف چون ناپیوسته قرائت می شود، به (حروف مقطّعه) موسوم شده است. 
تبیین این حروف از آغاز تاریخ تفسیر تاکنون همواره مورد توجه مفسران و 
قرآن پژوهان بوده است و در تحلیل آن، دو راه پیموده اند: برخی آن را راز و رمزی میان خدای سبحان و رسول اکرم( صلی الله علیه و آله)  دانسته و از این رو آن را غیر قابل تفسیر می دانند،
گروه دیگر که بیشترِ مفسران و قرآن شناسان هستند، برآنند که این حروف نیز مانند سایر آیات قرآن گرچه معرفت و شناخت کامل آن میسور نیست، لیکن امکان تفسیر دارد. 
اینان در تفسیر حروف مقطعه قرآن آرای گوناگونی دارند و چون این آرا، رودرروی یکدیگر نیستند، اگر هر یک  با دلیل معتبر اثبات شود، همه آنها قابلیت پذیرش را دارد.
 گرچه زمینه فحص و ارزیابی نهایی درباره حروف مقطعه همچنان وجود دارد .
مفسران و قرآن شناسان در تفسیر حروف مقطعه بیش از 20 قول و احتمال را مطرح کرده اند .
 دراینجا ضمن بیان بعضی از اقوال جهت علاقه مندان تفسیر، آنها را نقد و بررسی می نماییم .
نظریه اول:
حروف مقطعه همچون آیات متشابه  است که علم آن مخصوص خدای سبحان است و درک آن میسور غیر خدا نیست،
، چنانکه خدای سبحان می فرماید: 《هو الذی أنزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هن أم الکتاب وأخر متشابهات فأما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه وابتغاء تأویله وما یعلم تأویله إلاّ الله... 》.
 اوست خدایی که قرآن را بر تو فرستاد که برخی از آن کتاب ، آیات محکم است که اصل و مرجع سایر آیات کتاب خداست و برخی دیگر متشابه است، و آنان که در دلشان میل به باطل است از پی متشابه رفته تا به تأویل کردن آن در دین راه شبهه و فتنه‌گری پدید آرند، در صورتی که تأویل آن را کسی جز خداوند و اهل دانش نداند.
بنابراین طبق نظریه اول، حروف مقطعه از متشابهات است و فهم آن مختص خداوند است.

بحث ادامه دارد...


سیر سوره بقره 
           دفتر چهارم
اجمالی از بحث جلسه گذشته:
گفته شد که قران پژوهان در تحلیل حروف مقطعه دو راه پیموده اند ؛ برخی آن را راز و رمزی میان خداوند و رسول اکرم می دانند ، در این صورت نمی توان ان را تفسیر کرد، و گروهی بر آنند که این حروف همانند سایر آیات امکان  تفسیر دارد.
آنان در تفسیر حروف مقطعه 20 قول را مطرح کرده اند؛
قول یکم:
حروف مقطعه همانند آیات متشابه است و درک آن میسور غیر خدا نیست.
قول دوم:حروف مقطعه هر سوره نام همان سوره است . 
سوره ها اسمهای متعددی دارند ، بعضا اسامی مشهور و بعضا اسامی مستور دارند؛
 یکی از اسامی مستور آنها، همین حروف مقطعه است که در آغاز بعضی از سوره ها آمده .
قول سوم:
حروف مقطعه نامهای قرآن است؛ چنانکه 《فرقان》و《ذکر》نامهای قرآن کریم است.
قول چهارم:
هر یک از حروف مقطعه علامت اختصاری و یا اشاره، به اسمی از اسمای  الهی است و برخی نیز  اشاره به نام پیامبر اکرم دارد.
چنانچه 《الم》را اشاره به تمام هستی می دانند.
 الف، اشاره به الله که اول وجود است و لام اشاره به عقل فعال که جبرئیل امین باشد و میم اشاره به محمد (صلی الله علیه و آله) که آخر وجود است که به او هستی پایان می پذیرد.

قول پنجم:
حروف مقطعه اجزای اسم اعظم الهی است و اگر به درستی ترکیب شود اسم اعظم ظهور می کند، چنانچه از تلفیق حروف مقطعه 《الر》و 《حم》و《ن》[الرحمن ]که اسم اعظم لفظی است پدید می آید.
قول ششم:
حروف مقطعه سوگندهایی است بر این که قرآن کلام  و کتاب خداوند است ، چرا  که حروف الفبا جملگی شرافت دارند و قرآن و اسمای الهی نیز از همین حروف می باشند.

قول هفتم:
این حروف بر اساس حساب ابجد که نوعی محاسبه است اشاره به مدت بقای اقوام و امتها و اجل آن ها و نعمت ها و بلاها دارد.
قول هشتم:
این حروف بر اساس حساب ابجد، اشاره به مدت بقای امت اسلامی دارد.
قول نهم:
 این حروف همانند حروف الفباست که به عنوان مثال و نمونه ذکر شده.
قول دهم:
حروف مقطعه برای تنبیه و سکوت کافران بوده است.

بحث ادامه دارد....

               دفتر پنجم

خلاصه بحث نوشتار قبل:

قرآن پژوهان در بررسی حروف مقطعه دو نظریه را مطرح کرده اند ؛

گروهی قائلند که حروف مقطعه تفسیر بر دار نیست و بلکه رمزی ایست بین خداوند و پیامبر اکرم.

 ولکن گروه دیگر ضمن قبول امکان تفسیرحروف مقطعه ، بیست قول  مبتنی بر مسلک علمی خود مطرح نمودند.

در جلسه قبل به ده قول از اقوال بیست گانه اجمالا اشاره شد .

و اما....

قول یازدهم:

حروف مقطعه برای تحدی است .بدین معنا که شما اگر در معجزه بودن قرآن تردید دارید، با همین حروفی که قرآن از آن فراهم آمده و ما در صدر بعضی از سوره ها آورده ایم، کتابی همانند همین قرآن بیاورید .

قول دوازدهم:

حروف مقطعه در اوایل هر سوره  نشانه غلبه همین حروف  در کلمات آن سوره است و این خود یک معجزه می باشد.

قول سیزدهم :

حروف مقطعه برای مرزبندی بین سوره ها و نشانه انقضای سوره قبلی و شروع سوره بعدی است.

قول چهاردهم:

این حروف به منزله خلاصه و پیام اجمالی محتوای سوره است.

قول پانزدهم:

حرف مقطعه مقدمه و شروع سوره است.

قول شانزدهم:

 این حروف ناظر به نامهای کسانی است که نسخه های قرآن را در اختیار داشتند.

قول هفدهم:

 این حروف به گونه ای ناظر به تعداد آیات سوره ها است.

قول هجدهم:

این حروف را در ابتدای برخی سوره ها آورد تا انسانها بدانند که قرآن از همین حروفِ حادث تشکیل شده است، پس قرآن قدیم نیست.

قول نوزدهم:

استاد علامه طباطبایی(قدس سره) در تفسیر حروف مقطعه می گوید:

با تدبر در سوره هایی که حروف مقطعه همسان دارند، مانند سوره هایی که با (الم، الر، طس یا حم) شروع می شود، درمی یابیم که سوره های دارای حروف مقطعه مشترک، در مضامین و سیاق هم با یکدیگر مشابه و نزدیک بهم هستند در حالی که این تشابه ویژه میان سوره های مزبور با سایر سوره ها وجود ندارد.

قول بیستم:

 این قول در مقابل اقوال پیشین است،می فرماید؛ حروف مقطعه رمز و سری است، میان خدای سبحان و رسول اکرم صلی الله علیه و آله و مراد از آن اِفهام دیگران نیست.

بحث ادامه دارد


                دفتر ششم

ادامه بحث:
 بیان مجدد اقوال بیست گانه  حروف مقطعه در صدر بعضی از سوره های قرآن و پاسخ به هر یک از این اقوال.
قول اول:
حروف مقطعه همانند آیات متشابه است و درک آن میسور همگان نیست.
پاسخ :
اولا ؛ آیات متشابه یعنی آیات چند وجهی که بعضی از آنها درست و بعضی نادرست است که به کمک آیات محکم آن آیات ، از چند وجهی خارج میشود و امکان تفسیر می یابد ، در حالی که اگر، حروف مقطعه را از اسرار الهی بدانیم فهم آن برای دیگران غیر ممکن است ، پس حروف مقطعه نمی تواند همانند آیات متشابه باشد.
ثانیا :
با فرض قبول شباهت حروف مقطعه به آیات متشابه ؛ همچنانکه آیات متشابه با کمک محکمات قابل فهم است این حروف هم می تواند با کمک  محکمات  قابل فهم باشد، پس تفسیر پذیر است.

قول دوم :
 حروف مقطعه هر سوره نام همان سوره است، 
توضیح ؛ اسم سوره ها ،گاها از اسامی مشهور است که همگان آن را می شناسند مثل [بقره] و یا [آل عمران]و گاها از اسامی مستور و غیر مشهور است از جمله اسامی غیر مشهور همان حروف مقطعه است، مثل《الم》و 《 یس》 و《 طه》 و《 ص 》و 《ق》 هر کدام میتواند  نام دیگر آن سوره  باشد.
پاسخ:
بله چنین اسامی متعدد، مستور و مشهور، برای سوره ها  منعی ندارد ولکن اثبات آن، نیازمند به دلیل است، اگر چه بر نفی آن هم دلیلی نداریم .
 بله چنین نام گذاری محتمل است .
قول سوم:
حروف مقطعه نامهای قرآن است؛ همانند «فرقان» و «ذکر» که نامهای دیگر قرآن کریم است.
پاسخ: این احتمال اگر چه عقلا محال نیست، ولی اثبات آن، نیازمند دلیل معتبر است ودلیلی از سوی صاحبان این رأی ارائه نگردیده بنابراین از محدوده احتمال تجاوز نمی کند.
قول چهارم:
کسانی چون شیخ رئیس ابو علی سینا و مرحوم کاشانی در تاویلات، براین باورند که حروف مقطعه علامت اختصاری و اشاره به اسمی از اسمای الهی و یا اشاره به  پیامبر اکرم دارد.  چنانکه《 الم》 اشاره به تمام هستی است (الف) آن اشاره به الله  و(لام)آن اشاره به جبرئیل و (میم) اشاره به محمد [ص] دارد، و به عبارتی دیگر ذکر حروف مقطعه به عنوان رمز اختصاری جهت دلالت بر اسمی از اسمای الهی است.
پاسخ:
اگر چه این احتمال ، محال عقلی ندارد، ولکن در اثبات نیازمند به دلیل است، و روایاتی که به عنوان دلیل ذکر کرده اند یا سندا مخدوش است و یا در دلالت نا تمام می باشد.
بنابراین دلیل قائلین به شباهت حروف مقطعه به ایات متشابه ناصحیح است و قول دوم و سوم و چهارم بدلیل فقدان دلیل معتبر،ناثواب و صرفا به عنوان احتمال منعی ندارد.   

بحث ادامه دارد....


               دفتر هفتم
ادامه بحث:
قول پنجم:
حروف مقطعه  اجزای تشکیل دهنده اسم اعظم است؛
مثلا از تلفیق حروف مقطعه《 الر》 و 《حم 》و 《ن 》《الرحمن》 که اسم اعظم لفظی است پدید می آید؛
در پاسخ به قول گفته اند؛
اولا ـ این وجه را به عنوان تفسیر حروف مقطعه نمی توان پذیرفت؛ چرا که  دلیل معتبری بر آن نداریم . 
ثانیا ـ نامهای 《الله》 و 《الرحمن》 که از اسمای اعظم لفظی خداوند سبحان است، به صراحت در قرآن کریم آمده است و نیازی نیست تا از تلفیق و ترکیب حروف مقطعه به آنها دست بیابیم. 
ثالثا ـ درباره اسم اعظم، چنانکه در تفسیر سوره حمد آمد،
 اسم اعظمی که آثار تکوینی همانند احیای مردگان و یا طی الارض دارد از سنخ لفظ نیست و توقع چنان آثاری از لفظ بر پایه پنداری نادرست درباره اسم اعظم است. همچنین اسم اعظم، مفهومی حصولی نیست تا با فراگیری آن بتوان مردگان را زنده کرد یا طی الارض داشت، بلکه اسم اعظم مقامی است که باریافتگان به آن، گرچه لفظی هم نگویند تنها با اراده بر چنین کارهایی قادرند. 
 به بیان دیگر در نظام هستی که بر مدار علیّت و معلولیت حقیقی اداره می شود نمی توان با امور اعتباری مانند لفظ و مفهوم(رابطه لفظ و مفهوم) بر امور تکوینی اثر گذاشت؛ در چنین نظامی هر علّتِ مؤثری باید بر معلول خود فائق و از آن قویتر باشد. البته می توان با نیایشهای ویژه در قرائت آیات یا ادعیه استعداد مناسب قابلی را فراهم کرد تا مبادی فائقه که به اذن خداوند سبب فاعلی هستند، علت پیدایش اثر تکوینی شوند، لیکن در این حال تأثیر از آنِ مبدأ ملکوتی است، نه لفظ یا مفهوم ذهنی شخص نیایشگر. 
انسانهای ملکوتی و فرشته منشی که به مقام اسم اعظم بار یافته اند بر امور مُلکی فائقند و در نظام تکوینی هستی تصرف می کنند، همانند آصف بن برخیا که با بهره گیری از علومی که حضرت سلیمان(علیه السلام) به وی آموخته بود، در زمانی کوتاهتر از برهم خوردن پلک چشم، تخت ملکه سبأ را از منطقه ای دور، یعنی از یمن به فلسطین آورد: 《قال الذی عنده علم من الکتاب أنا اتیک به قبل أن یرتدّ إلیک طرفک》.
انسانی که به آن مقام بار نیابد از الفاظ یا مفاهیم ذهنی او کاری ساخته نیست.
در جمع بندی می گوییم 
اولا _دلیل معتبر نداریم ؛
ثانیا_اسم اعظم به صراحت در قرآن آمده و نیازی به چنین ترکیبی نیست؛
ثالثا_ اسم اعظم از سنخ لفظ نیست.

بحث ادامه دارد....


              دفتر هشتم
ادامه بحث تفسیر حروف مقطعه قران:
قول ششم؛
حروف مقطعه سوگند است ، بر این که قرآن کلام و کتاب خداوند است. چرا که اولا حروف شرافت دارد ، و ثانیا قرآن از همین حروف تشکیل شده است.
پاسخ:
یکم _آنچه گفته شد فقط صرفا احتمال است و دلیل معتبر ندارد.
دوم_این احتمال نمی تواند تفسیر حروف مقطعه باشد.
سوم _اگر مثلا 《یس》قسم به 《یس》است باز نمی فهمیم مراد از یس چیست؟در حالی که قسم های قرآن از قبیل جمادات مثل قسم 《خورشید《 و یا  《ماه 》و قسم به میوه ها مثل قسم به《 تین》و یا قسم به اسمای الهی ،معنای آن روشن است.
چهارم_قسم برای رفع شک و ابهام است در حالی که پیامبر شکی در کلام خدا بودن قران ندارد و اگر نسبت به غیر رسول خدا است باید معنی قسم برایشان واضح باشد در حالی که چنین نیست.
پنجم_ اگر حروف شرافت دارد تمام حروف را شامل میشود نه صرفا چهارده حرف از حروف، که به عنوان حروف مقطعه در صدر بعضی از سوره ها وارد شده است.

قول هفتم:
این حروف بر اساس حساب ابجد اشاره به مدت بقای اقوام و امتها است.مثلا《 المص》ناظر به زمان انقراض دولت اموی است .
دلیل این قول برخی از روایات است.
پاسخ:
یکم _اعتبار این روایات بعنوان دلیل قابل قبول نیست.
دوم _اگر چه خواص هر حرف مانند علم اعداد نزد صاحبان این علم معتبر است ولکن آیا حقیقتا این حروف می خواهد زمان برقرای حکومت ها و زوال آنها را مشخص کند؟ اگر چنین است باید بر چنین دلالتی دلیل قوی اقامه شود.

قول هشتم:
این حروف بر اساس حساب جمل که نوعی محاسبه است ، اشاره به مدت بقای امت اسلامی است.
پاسخ :
یکم _این قول صرفا احتمال است و دلیل معتبر ندارد.
دوم_با قرآن نا هماهنگ است؛ چرا که قرآن به صراحت اعلام می کند که هیچ فرد و گروهی از اجل مقدر خود اطلاع ندارد《و ما تدری نفس ماذا تکسب غدا و ما تدری نفس بآی ارض تموت》اگر چه معصومین به تعلیم الهی از زمان ارتحال خود با خبر هستند ولی دیگران از این علم بی بهره هستند.بنابر این ، نمی توان پذیرفت که از یک سو خدای سبحان بگوید هیچ کس زمان مرگ خود را نمی داند و از سوی دیگر حروفی نازل کند که با جمع بندی آنها زمان انقراض امت اسلامی معلوم شود و این تفسیر از حروف مقطعه نا صحیح است.

بحث ادامه دارد...

               دفتر نهم

ادامه بحث تفسیر حروف مقطعه قرآن:

قول نهم؛

 حروف مقطعه به عنوان مثال و نمونه ذکر شده است و اینکه قرآن از همین حروف و امثال آن برای شما نازل شده است.

پاسخ؛

ذکر این حروف بعنوان مثال نمی تواند تفسیر برای حروف مقطعه باشد.مگر آنکه قائل به بی معنایی این حروف باشیم و صرفا از باب مثال ذکر شده است.

قول دهم؛

ذکر حروف مقطعه در صدر سوره برای تنبیه و وادار به سکوت کردن کافران  است.

چرا که آنان به یکدیگر سفارش می کردند که هر وقت پیامبر خواست قرآن تلاوت کند شما با ایجاد جنجال مانع شنیدن آن شوید:لا تجمع لهذا القرآن و الغوا فیه

توضیح؛اعراب جاهل با سوت ، دست زدن و یا دیگر صداها مانع تلاوت و شنیدن صوت زیبای پیامبر می شدند و خداوند بنحو معجزه، جهت سکوت آنان این حروف را در ابتدای بعضی از سوره ها نازل کرد تا مشرکان با شنیدن این حروف که نه نظم بود و نه نثر، و چون بی سابقه بود اعجابشان بر انگیخته شود و سکوت کنند.

پاسخ؛

یکم_این بیان صرفا یک احتمال است و آنچه ذکر شد نمی تواند تفسیر این حروف باشد.

دوم_اگر دلیل بر ذکر این حروف جنجال و بر هم زدن تلاوت پیامبر گرامی اسلام توسط اعراب جاهل بود می بایست ذکر این حروف مختص به سوره هایی مکی باشد در حالی که در ابتدای سوره های مدنی و پس از هجرت هم آمده است .

سوم_ با فرض قبول باز هم مشرکان حجاز با شنیدن این حروف سکوت  نمی کردند و همچنان به دنبال شلوغ کاری بودند و این نقض غرض است.

چهارم_اگر بپذیریم که آنان با شنیدن این حروف که کاری بدیع بود و سکوت می کردند چرا باید نسبت به قرائت آیات بعدی سکوت می کردند؟

پنجم_اگر با دلیل معتبر ثابت شود که این حروف برای تنبیه و سکوت مشرکان عنود بوده است  در اینصورت این حروف نیاز مند به تفسیر نیستند و ما آن را می پذیریم.

بحث ادامه دارد....

                 دفتر دهم

ادامه تفسیر حروف مقطعه قران:

قول یازدهم؛

همان طور که به اجمال در رأی نهم بیان شد، خدای سبحان[ با این حروف تحدّی] کرده است.

 آوردن این حروف در صدر سوره ها از قبیل شمارش و بیان حروف الفباست و بدین معناست که شما اگر در معجزه بودن قرآن تردید دارید، با همین حروفی که قرآن از آن فراهم آمده، کتابی همانند قرآن پدید آورید یا ده سوره یا حدّاقلّ یک سوره مانند آن بسازید و عجز شما از نگاشتن کتاب یا سوره ای همانند قرآن با حروفی که با آن محاوره می کنید و قرآن نیز از همان حروف ساخته شده، نشانه اعجاز قرآن کریم و استناد آن به خدای سبحان است.

همان گونه که انواع خوراکیها، میوه ها و انسانها از خاک پدید آمده اند و جز خدا کسی نمی تواند از خاک انسان یا میوه بیافریند، آیات قرآن نیز از همین حروف است، لیکن غیر خدا کسی قادر بر ساختن آن نیست. مؤید این وجه آن است که، چنانکه در بیان ویژگیهای حروف مقطعه گذشت، بیشتر سوره هایی که با حروف مقطعه آغاز می شود، نخستین آیاتش درباره عظمت قرآن و اعجاز آن یا وحی و رسالت است؛ چنانکه در همه سوره هایی که با (حم) شروع می شود و به حوامیم سبعه موسوم است، سخن از وحی و قرآن است و این تناسب، مایه تقویت این رأی است که مراد از این حروف تحدّی است.

پاسخ:

گرچه این وجه مانند برخی از آرای دیگر از مناسبترین وجوهی است که درباره حروف مقطعه گفته شده و فی الجمله قابل قبول است، لیکن دلیل معتبری آن را تأیید نمی کند.

امّا آنچه در تناسب این وجه با نخستین آیات سوره های دارای حروف مقطعه گفته شده، صحیح است؛ زیرا سوره هایی که با حروف مقطعه آغاز می شود به استثنای سوره های مریم، عنکبوت، قلم و روم، همه در نخستین آیاتش سخن از وحی و قرآن دارد و چهار سوره مزبور نیز، گرچه صدر آن متعرضِ عنوانهایی مانند وحی و کتاب نیست، لیکن در اثنای آنها از وحی و قرآن سخن به میان آمده است.

بحث ادامه دارد....

              دفتر یازدهم

ادامه تفسیر حروف مقطعه قران:

قول دوازدهم؛

حروف مقطعه در اوایل سور مخصوص نشانه غلبه حروف مزبور در کلمات آن سور است و این خود یک معجزه است. صاحبان این رأی معتقدند که در سوره های مشتمل بر حروف مقطعه، درصد حروف مزبور نسبت به سایر حروف آن سوره، بیشتر از همین درصد در سایر سوره هاست. مثلاً حرف ق در هر یک از سوره های ق و «حم عسق»، 57 بار تکرار شده است و با توجه به 57 بار تکرار این حرف در سوره ق، درصد آن نسبت به همه حروف این سوره 3/782349% است که این درصد حرف «ق» در سوره ق از درصد حرف ق

در هر یک از سوره های قرآن بیشتر است به جز سه سوره شمس، قیامت و فلق.

مثال دیگر: سوره اعراف با حروف مقطعه المص آغاز می شود؛ بررسی و تحلیل آماری نشان می دهد که تعداد حرف الف در این سوره 2529 و تعداد حرف ل 1530 و تعداد حرف م 1164 و تعداد حرف ص 97 و مجموعاً 5320 است که درصد این رقم نسبت به همه حروف همین سوره 37/558% است و این درصد حروف المص اگر با درصد همین حروف در 113 سوره دیگر سنجیده شود و به مکی و مدنی بودن و طول و قِصَر سوره ها نیز توجه شود، المص در سوره اعراف بیشترین درصد را نسبت به همه سوره ها دارد.

بر خلاف آنچه شهرت یافته، صاحبان این رأی مدعی نیستند که مثلاً، حرف ق در سوره ق از سایر حروف آن سوره بیشتر است یا حرف ق در آن سوره از حرف ق سایر سوره ها بیشتر است، بلکه می گویند: درصد حرف «ق» نسبت به سایر حروفِ این سوره، بیشتر از همین درصد، در سایر سوره هاست. پس ممکن است تعداد حرف قدر سوره بقره بیشتر از تعداد آن در سوره ق باشد و این ناقض آن مدّعا نیست.

همچنین مدعای آنان این نیست که مثلاً در سوره مبارکه اعراف حرف الف بیش از لام و لام بیش از میم و میم بیش از صاد و صاد از سایر حروف الفبا بیشتر است.

پاسخ: اگر این وجه اثبات شود از معجزات لفظی قرآن به شمار می رود؛ زیرا سوره ای مانند سوره بقره که طی 12 یا 18 ماه نازل شده اگر چنین نظمی داشته باشد نشانه اعجاز آن است؛ زیرا بشر عادی هرگز نمی تواند چنین سخن بگوید؛

 چنانکه اعجاز عددی قرآن در سایر موارد نیز شگفت انگیز است، مانند این که کلمه شهردر قرآن کریم دوازده بار، به عدد ماههای سال و کلمه یوم 365 بار، به عدد روزهای سال تکرار شده است و رقم واژه های دنیا و آخرت یکسان است. (هر یک 115بار)تکرار شده است.

کتابی که طی 23 سال نازل شده است و دارای چنین نظم ریاضی است، اگر این نظم عددی در حد گمان نیز برای ما پیامی داشته باشد سودمند است.

اما درباره تحلیل آماری حروف مقطعه باید گفت گرچه کوشش نیکویی است، لیکن به دلیل موارد نقض آن، هنوز قابل اعتماد نیست و لازم است قرآن پژوهان دقیقتر بررسی کنند که آیا مدعای مزبور تنها در سطح مجموعه های همسان، مانند سوره های طوال، مِئین، مفصل و... قابل ارزیابی است یا در سطح همه سوره های قرآن کریم، تا نقض پذیر نباشد. به هر تقدیر، در این بخش تا کنون رأی قابل اعتماد و نقض ناپذیری ارایه نشده است، گرچه ممکن است طمأنینه روان شناختی نه اطمینان منطقی پدید آمده باشد.

بحث ادامه دارد....

             دفتر دوازدهم

ادامه تفسیر و بیان اقوال در حروف مقطعه قران:

قول سیزدهم؛

حروف مقطعه برای مرزبندی بین سوره ها و نشانه انقضای سوره قبلی و شروع سوره بعدی است.

پاسخ:

ًاولا، برای تفکیک سوره ها از یکدیگر، آیه کریمه (بسم الله الرحمن الرحیم) کافی است، چنانکه در برخی روایات آمده است که در عصر نزول وحی نزول این آیه کریمه نشانه پایان یافتن سوره پیشین و آغاز نزول سوره جدید بود: وإنما کان یعرف انقضاء السوره بنزول (بسم الله الرحمن الرحیم) ابتداءً للأخری.

ثانیا، اگر این حروف برای مرزبندی است، باید همه سوره ها [به استثنای اوّلین سوره] دارای حروف مقطعه باشد، در حالی که تنها در 29سوره آمده است.

قول چهاردهم؛

این حروف به منزله خلاصه و پیام اجمالی محتوای سوره است

پاسخ:

در این صورت باید سایر سوره ها نیز دارای چنین عنوانی باشد؛ زیرا کتاب منسجمی مانند قرآن ، باید در این بخش نیز منسجم باشد؛ چنانکه خدای سبحان درباره همگونی همه اجزای قرآن می فرماید: الله نزّل أحسن الحدیث کتاباً متشابهاً مثانی.

قول پانزدهم ؛

حرف مقطعه مقدمه و مفتاح سوره هاست.

 صاحبان این رأی به برخی روایات استناد کرده اند .

برخی نیز گفته اند: حروف مقطعه جز افتتاح سوره ها هیچ نقش دیگری ندارد.

پاسخ:

 لازمه این رأی آن است که همه سوره های قرآن دارای چنین مقدمه  

و مفتاحی باشد، در حالی که 85 سوره قرآن فاقد آن است، همچنین با توجه به ناشناخته بودن حروف مقطّعه، لازمه این قول آن است که حدود یک پنجم سوره های قرآن مبهم و ناشناخته باشد؛ زیرا این حروف در آغاز یک پنجم سوره ها قرار گرفته و تا کنون معنای دقیق آنها ناشناخته است و وقتی کلید گنجینه ای روشن نبود آن گنجینه نیز مبهم است؛ زیرا از دَرِ بسته نمی توان وارد شد.

بحث ادامه دارد....

            دفتر سیزدهم

ادامه تفسیر و بیان اقوال در حروف مقطعه:

قول شانزدهم؛

این حروف ناظر به نامهای کسانی است که نسخه های قرآن را در اختیار داشتند ، مثلاً (س) ناظر به نام (سعد بن ابی وقاص) و (م) ناظر به نام (مغیره بن شعبه) و (ن) ناظر به نام (عثمان بن عفان) و (ه) ناظر به نام (ابوهریره) و (طه) ناظر به نام طلحه و (حم) و(ن)ناظر به نام (عبدالرحمن) است که در جمع آوری قرآن نیز نقشی داشته اند!

پاسخ:

این سخن به دلایل ذیل  ناثواب است ؛ اولاً،این حروف جزء وحی و کلام خدای سبحان نیست و کلماتی است که به نص قرآنی افزوده شده و این مخالف اجماع    همه  مسلمانان   است    که معتقدند: قرآن کنونی، بدون هیچ کم و کاست، همان است که از جهت لفظ و معنا بر قلب مطهر رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نازل شده است. ثانیاً، چنانکه در تاریخ ثبت شده و در روایات متعدّد نیز آمده، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نیز این حروف را قرائت کرده اند.

 ثالثاً، نامبردگان کاتبان وحی و صاحبان نسخه های اصلی قرآن نبوده اند؛ قرآن کریم که به صورت متواتر از لسان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نقل شده در خانه آن حضرت و نزد بسیاری از صحابه بوده است و دلایل دیگر که نشان می دهد  قرآن در عصر پیامبرصلی الله علیه و آله و سلم جمع آوری شده بود؛ نه این که سوره هایی پراکنده باشد که بر روی چوب و یا پوست و کاغذ ثبت شده باشد. و مضافا آن که اگر قرآن کریم تنها چند نسخه معدود داشت و نزد برخی از صحابه بود نمی توانست مرجع عمومی هدایت امت باشد.

رابعاً، اگر این حروف ناظر به نامهای صاحبان نسخه ها باشد، باید مانند سایر علامتهای اختصاری در صدر نسخه یا در پشت جلد نسخه نوشته شود، نه پس از آیه (بسم الله... )، در حالی که حروف مقطعه، پس از بسم الله آمده است.

خامساً، صاحبان این رأی تنها برای برخی از حروف مقطعه چنین توجیهی ارائه کرده اند، نه برای همه آنها.

بنابر این پذیرش این قول همانند قول کسانی که به دنبال اثبات اسم اعظم از ترکیب حروف مقطعه بودند باطل و ناثواب است.

قول هفدهم؛

احتمال داده اند که این حروف به گونه ای ناظر به تعداد آیات سوره ها باشد

پاسخ:

 این وجه نیز فاقد دلیل است ، چون 85 سوره قرآن حروف مقطعه ندارد و پذیرش چنین وجهی دشوار است.

قول هجدهم؛

از ابوبکر تبریزی نقل شده است که چون خداوند می دانست گروهی از این امّت به قِدَم قرآن قائل می شوند، این حروف را در ابتدای برخی سوره ها آورد تا انسانها بدانند که قرآن از همین حروفِ حادث تشکیل شده است. پس قرآن قدیم نیست؛ اگر کسی قائل شود قرآن قدیم است، باید این حروف را نیز قدیم بداند و چون کسی این حروف را قدیم نمی داند، قرآن را نیز نباید قدیم دانست.

پاسخ:

 این رأی نیز فاقد هرگونه برهان عقلی و دلیل نقلی است. افزون بر این که، قائلان به قِدَم قرآن، به قدم حروف آن نیز فتوا می دهند.

بحث ادامه دارد...

تفسیر حروف مقطعه قرآن

           دفتر چهاردهم

ادامه تفسیر و بیان اقوال :

قول نوزدهم؛

استاد علامه طباطبایی(قدس سره) در تفسیر حروف مقطعه می گوید:

با تدبّر در سوره هایی که حروف مقطعه همسان دارند، مانند سوره هایی که با (الم، الر، طس یا حم) شروع می شود، درمی یابی که سوره های دارای حروف مقطعه مشترک، در مضامین و سیاقها نیز با یکدیگر مشابه و متناسب است و این تشابه ویژه میان سوره های مزبور با سایر سوره ها وجود ندارد. 

یکی از شواهد این مدعا آن است که سوره های دارای حروف مقطعه همسان با الفاظی همانند یا نزدیک به هم آغاز می شود؛

 مثلا شروع سوره با (حم) با (تنزیل الکتاب من الله) یا الفاظ دیگری که مفید همین مضمون است آغاز می شود و سوره های  با (الر) با (تلک آیات الکتاب) یا الفاظی که مفید همین مضمون است شروع می شود و نظیر این مطلب در سوره هایی که  با (طس) است و همین طور سوره هایی که با حروف مقطع (الم) آغاز می شود، در آغاز آن نفی ریب از قرآن مطرح شده است.

بر اساس شواهد مذکور می توان حدس زد که بین حروف مقطعه و مضامین سوره هایی که با حروف مزبور آغاز می شود پیوند خاصی است.

یکی دیگر از شواهد این مدعا، همان طور که قبلاً به اجمال اشاره شد، این است که هر گاه سوره ای دارای حروف مقطعه دو سوره دیگر باشد، جامع محورهای اصلی محتوای آن دو سوره نیز خواهد بود؛

چنان که سوره اعراف که با (المص) آغاز می شود جامع محتوای سوره هایی است که با (الم) و (ص) آغاز می شود و یا سوره رعد که با (المر) آغاز می شود جامع محتوای سوره هایی است که با (الم) و (الر) شروع می شود.

 حاصل این که، حروف مقطعه رموزی است میان خدای سبحان و رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم که بر ما مستور است و فهم های عادی ما به آن راهی ندارد جز این که بدانی بین حروف مزبور و بین مضامین سوره هایی که با حروف مقطعه آغاز می شود ارتباط خاص است.

پاسخ:

پاسخ  استاد جوادی آملی حفظه الله به مرحوم  علامه(قدّس سره).

 گرچه ایشان کوششی ارزشمند در جهت دستیابی به تفسیر حروف مقطعه بر داشته اند و شواهدی نیز آن را تأیید می کند، لیکن برای رسیدن به نصاب پذیرش نیازمند به بررسی ّ بیشتر است.

 ایشان در ادامه می فرماید؛

البته وقتی می توان حدس حضرت استاد علامه(رحمه الله) را صائب دانست که اولا،ً جهات مشترک ویژه ای بین چنین سوره هایی یافت شود و ثانیا،ً آن وجوه مشترک در سایر سور یافت نگردد و ثالثاً ، سایر سور با یکدیگر جهات مشترک دیگر نداشته باشند،

و استاد حضرت آیت الله جوادی آملی در پایان می فرماید ؛

در این صورت می توان حدس حضرت استاد(قدّس سره) را تصویب کرد؛ لیکن تا کنون حدسی بهتر از حدس ایشان به نظر نمی رسد.

بحث ادامه دارد..

تفسیر حروف مقطعه قران

               دفتر پانزدهم

ادامه تفسیر و اقوال در حروف مقطعه:

قول بیستم؛

آراء و وجوهی که تا کنون تبیین شد، همه در جهت تفسیر حروف مقطعه بود ومبنای همه آنها این بود که حروف مزبور تفسیرپذیر است.

 اما رأی بیستم که در مقابل آرای قبلی قرار دارد، این است که حروف مقطعه رمز و سری است میان خدای سبحان و حبیب او، رسول اکرم( صلی الله علیه و آله و سلم) و مراد از آن افهام دیگران نیست؛

 آلوسی در تقویت این قول می گوید:

درباره تفسیر حروف مقطعه اقوال فراوانی است، ولی آنچه به نظر راجح می آید این است که تفسیر این حروف علم مستور و سرّ محجوبی است که عالمان از درک آن عاجزند و... از این رو گفته اند: [سرّ الهی است، در پی فهم آن نروید].

بنابراین، بعد از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) جز اولیای الهی که وارثان علوم آن حضرت هستند، کسی به این راز پی نمی برد؛

عده ای از بزرگان معتقدند این حروف رمزی است میان خدا و رسول و اولیای الهی(علیهم السلام) و دیگران به آن دسترسی ندارند و باید از باب ایمان به غیب آن را بپذیرند.

و این همانند بسیاری از دستورهای دینی است که از نوع رمز و سرّ می باشد ؛

 چنان که خدای سبحان ما را به افعالی وا می دارد که راز و رمز آن برای ما روشن نیست و یا  به اقوالی  مأمور می کند که فهم معنای آن میسور ما نیست. افعال رمزی مانند رمی جمره و یا تعلیق هدی(آویختن کفش بر گردن شتر یا گوسفند قربانی برای تحقّق احرام حج قِران) و (هَرْوَلَ) بین صفا و مروه در حج، و  حروف مقطعه قرآنی از این قسم است.

بر اساس رأی مزبور نباید برای فهم معنای حروف مقطعه کوشش کرد و این در صورتی است که ما بخواهیم از راه علوم متعارف حصولی بدان دست

یابیم، لیکن راه رسیدن به این راز و رمز نیز به طور کلی بسته نیست؛ چنانکه اولیای الهی از راه قرب فرایض و نوافل دستیابی به آن برایشان میسور است. عارف نامدار، ابن عربی نیز از کسانی است که این حروف را رمز و سرّ می داند.

پاسخ:

 دستور تدبر در قرآن شامل حروف مقطعه نیز می شود؛

یک_ زیرا حروف مزبور الفاظ مستعمل است، نه مهمل و برای بسیط یا مرکب آنها معنایی قابل فهم است و ادعای رمز بودن آنها حتماً بعد از پذیرش معنادار بودن آنهاست.

دوم_  ادعای انحصار فهم آن معنا به رسول اکرم و اولیای معصوم(علیهم السلام) گرچه ثبوتاً ممکن است، لیکن اثباتاً محتاج دلیل است؛ چنانکه آیاتی مانند لا یَمَسّه إلاّ المطهرون

که حرمت مسّ کتابت قرآن بدون طهارت از آن مستفاد است، شامل حروف مقطعه نیز می شود و بدون طهارت، مسّ و حتی بوسیدن حروف مقطعه نیز جایز نیست.

سوم_رمز بودن حروف مقطعه با ذکر آن در قرآن(کتاب هدایت و بیان و تبیان) و با دستور تدبر در همه آیاتِ آن(به نحو عموم یا اطلاق) سازگار نیست؛ قرآن کریم می فرماید: أفلا یتدبرون القرآن أم علی قلوب أقفالهاو چون حروف  مقطعه نیز جزو قرآن است، امر به تدبّر شامل آن نیز می شود و رمز بودن با تدبر هماهنگ نیست

چهارم _و دلیل معتبری هم این رأی را تأیید نمی کند، تا بتواند سبب تخصیص عموم یا تقیید اطلاق گردد.

جناب آلوسی در جمع بین رمز بودن حروف مقطعه و دستور تدبر در قرآن، دستور تدبر را شامل این حروف نمی داند؛

 که حضرت استاد در پاسخ به آلوسی می گوید؛

گاه  معنای آیه را با تدبر در آن می فهمیم و گاهی می فهمیم که برای فهم معنای آیه و تدبر در آن به چه کسی باید مراجعه کنیم، مانند این که می دانیم باید به اهل بیت(علیهم السلام) که اهل الذکر هستند رجوع شود: فاسئلوا أهل الذکر إن کنتم لا تعلمون، پس امکان فهم و تفسیر آن است.

بحث ادامه دارد...


                دفتر شانزدهم
آیه دوم:
《ذَلِک َ الْکِتَابُ لارَیْبَ فِیهِ هُدًی لِلْمُتَّقِینَ 》.

(ذَلِکَ الْکِتَابُ )
واژه (کتاب)در این آیه کریمه به معنای مجموعه ای است که حاوی خطوط کلّی معارف و شریعت و احکام و قوانین آن است(عقاید، اخلاق و احکام عملی) و از طریق وحی بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نازل شده است.

(لارَیْبَ ) 
مراد از (نفی ریب)از قرآن کریم، این است که در ظرف قرآن جای هیچ ریبی نیست؛ زیرا زمینه ریب و شک آن جاست که حقّ و باطل به هم آمیخته شده باشد و حق نمایی باطلْ منشأ تردید گردد. در حالی که قرآن حق محض است: 《بل هو الحقّ من ربّک》
و در حریم پاک آن هیچ باطلی راه ندارد: 《لا یأتیه الباطل من بین یدیه ولا من خلفه》،
 از این رو در قیامت که حقیقت قرآن ظهور می کند نه باطلی آن را همراهی می کند و نه کسی درباره آن شکی دارد. پس نفی ریب در قرآن به معنای نفی موضوع آن است. 

نفی ریب با همین تعبیر (لاریب فیه) درباره قیامت نیز آمده است: (لیجمعنّکم إلی یوم القیامه لاریب فیه)
؛ زیرا قیامت نیز همانند قرآن، حقّ محض است: (ذلک الیوم الحقّ)
و جایی که جز حق، چیزی در آن حضور نداشته باشد، برای هیچ کس، حتّی برای کسانی که در آن روز کور محشور می شوند، ظرف شک و ریب نخواهد بود. پس در قیامت نیز زمینه ریب و موضوع آن منتفی است.

ولکن قران  نسبت ریب و شک  به کافران و منافقان، 《 و ان کنتم فی ریب مما نزلنا》/و اگر شما در نزول قرآن شک دارید/؛ بدلیل بیماری دل و چشم نا بینای کافران و منافقان داده است ،
 همان گونه که در روز روشن، در وجود نور آفتاب جای هیچ شکی نیست، ولی شخص نابینا بر اثر کوری خود در وجود آن شک می کند ؛ در حالی که مؤمنان درباره این حقایق و معارف هیچ شکی ندارند: 《إنّما المؤمنون الذین آمنوا بالله ورسوله ثم لم یرتابوا 》.

برخی از مفسّران (لا) در (لا ریب فیه) را لای نفی صحّت گرفته اند و در معنای آیه گفته اند: [شایسته نیست در قرآن شک کنید؛ زیرا در آن ابهامی نیست].

 برخی دیگر (لا) را به معنای( لای نهی) گرفته اند؛ 
یعنی کسی نباید در قرآن شکّ کند.

بحث ادامه دارد...


            دفتر هفدهم
آیه دوم:
《ذَلِکَ الْکِتَابُ لارَیْبَ فِیهِ هُدًی لِلْمُتَّقِینَ》.
اجمال جلسه گذشته؛
گفته شد واژه کتاب در این آیه به معنای مجموعه ای از معارف است که خطوط کلی شریعت و احکام و قوانین را مشخص می کند.
و همچنین در بیان( لا) در (لا ریب) گفته شد که (شک) نه در قرآن جای دارد و نه در قیامت ، هر دو حق محض هستند ، چرا که شک نتیجه امتزاج حق و باطل است و قرآن و قیامت از چنین امتزاجی مبرا هستند ؛
 البته بعضی از مفسران( لا )در( لا ریب) را به معنای (نفی صحت) گرفته اند یعنی (شایسته نیست در قرآن شک شود )، چنان چه مفسر دیگر (لا) در (لا ریب ) را به معنای (نهی) گرفته است، یعنی کسی نباید در قرآن شک کند.

ادامه بحث :
《ِ هُدًی لِلْمُتَّقِینَ 》؛
قرآن کریم مایه هدایت پارسایان است؛ اگر چه هدایت تشریعی قرآن ْمتوجه همگان است و اختصاص به گروهی خاص ندارد، لیکن هدایت تکوینی که در این آیه مطرح است و متأخر از هدایت تشریعی است، ویژه پرهیزکارانی است که سلامت فطرت خود را حفظ کرده اند و از هدایتِ تشریعی قرآن نیز بهره ها برده اند. 
لذا کسانی که با سوء اختیار فطرت اصیل خویش را در گور هوسها دفن کرده اند، نمی توانند از هدایت تکوینی قرآن بهره ببرند، چرا که قرآن شفا بخش بیماران است 《شفاء لما فی الصدور》نه زنده کردن کافران   مرده دل، چرا که اینان خودشان می گویند 《سواء علینا اوعظت ام لم تکن من الواعظین》چه ما را موعظه کنی و یا نکنی سودی ندارد ،
پس هدایت قرآن برای کسانی که فطرت را دفن کرده اند، کار ساز نیست.  
در حالی که متقین اولا سرمایه فطرت را حفظ کردند و در عمل آن را به کار بستند، به بیان دیگر اینان در هدایت تشریعی که (باید ها و نبایدهای شرع )باشد، اولا دریافت کردند و ثانیا در عمل بدان پایبند بودند حالا این افراد از هدایت پاداشی ایصال به مطلوب (هدی للمتقین) بهره مند می شوند . 

بحث ادامه دارد...


             دفتر هجدهم
آیه سوم:

《الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بالْغَیْب وَیُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ 》.
اجمال جلسه قبل؛
در آیه دوم
《ذَلِکَ الْکِتَابُ لارَیْبَ فِیهِ هُدًی لِلْمُتَّقِینَ》 
( کتاب) شامل مجموعه ای از معارفی است که خطوط کلی شریعت و احکام و قوانین را تبیین می کند .
و در بیان (لا ریب) گفتیم ، چون قرآن همانند قیامت حقیقت محض است پس هیچ نوع شک و ریبی، که  محصول امتزاج  حق  و باطل است را نمی پذیرد. 
و مراد از هدایت در( هدی للمتقین ) ، هدایت تکوینی است ، و هدایت تکوینی ،رساندن به مقصد و مقصود است و آرامیدن در جوار حضرت حق، این نوع از هدایت شامل کسانی است که اولا ؛ فطرت خویش را فراموش نکرده اند و ثانیا ؛ در مقام عمل، آنچه وظیفه آنان بود کوتاهی ننمودند، قرآن هدایت کننده این نوع افراد است.

ادامه بحث:
 تفسیر آیه سوم،《 الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بالْغَیْب وَیُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ 》:
این آیه بیان کننده سه صفت از اوصاف متقین در آیه قبل است؛
صفت اول؛
قرآن هادی تقواپیشگانی است که غیب اعم از خدای سبحان و اسمای حسنای او، وحی، فرشتگان و معاد را باور دارند(گرچه غیب مطلق، یعنی کنه ذات خدا نه مشهود تفصیلی عارف است و نه معقول حکیم و متکلّم و نه متعلَّق ایمان تفصیلی هیچ مؤمن).
صفت دوم؛
تقواپیشگان هم اهل نمازند و هم حقیقت آن را برپا می دارند؛ آنان پیام اصلی نماز را از مدار لفظ و مفهوم آن خارج ساخته، به وجود عینی می رسانند؛ یعنی، ابتدا در محدوده جان خویش حقیقت نماز را متمثل ساخته، سپس آن را با سنت مستمر خود در جامعه متجلی می کنند و با تبلیغ و تعلیم دیگران، آنان را نیز به عنوان روح متمثل نماز پرورش می دهند، تا حقیقت نماز که ناهی از فحشا و منکر، و شفابخش درد هلوع و جزوع و منوع بودن انسان خاکی است در جامعه متمثل گردد. 
صفت سوم:
آنان با انفاقِ آنچه خدا روزیشان کرده، ابتدا پیوند خود را با خداوند مستحکم و در پرتو آن به تحکیم پیوند خود با بندگان خدا می پردازند. 
انفاقِ پرواپیشگان منحصر به مال نیست؛ آنان از هر رزقی مانند مال،علم، عقل، قدرت، جاه و جان خود در راه حق نثار و ایثار می کنند.

بحث ادامه دارد....


         دفتر نوزدهم

 آیه سوم:
《 الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بالْغَیْب وَیُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ 》؛
اجمال آنچه گفته شد:
این آیه بیان گر سه وصف، از اوصاف متقین است.
یکم_آنان به غیب ایمان دارند،
دوم_آنان هم اهل نماز هستند و هم حقیقت نماز را بر پا می دارند.
سوم_ از آن چه خداوند روزیشان نموده انفاق می کنند.

ادامه بحث؛
 نکته:
اقامه نماز نمودن غیر از خواندن نماز است. خواندن نماز و تداوم بر آن اگر چه واجب است و در قرآن کریم از اوصاف مؤمنان شمرده اند: 《والّذین هم علی صلواتهم یحافظون》، 
امّا مهمتر از آن، اقامه و برپاداشتن نماز است که از اوصاف تقوا پیشگان می باشد .
برپا شدن حقیقت و روح نماز با صرف نظر از تلفّظ اذکارِ قرائت و کلماتی همچون ذکر رکوع، سجود، تشهّد و مانند آن و یا  تصویر مفاهیم اذکار نماز در ذهن، می بایست نماز گذار با حقیقت و روح نماز در هم آمیزد و به  وجود عینی برسد و با روح نمازگزار متمثّل گردد و همچنین در جامعه با تبلیغ، به تعلیم و تزکیه نفوس مستعد دیگران بپردازد، این نماز با چنین حقیقتی ناهی از فحشا و منکر و معراج مومن، و موجب قرب به خداوند سبحان و شفا بخش دردهای انسان  هَلوع و جَزوع و مَنوع است.
ولکن نماز افتاده و بی اثر، با سقوط در دوزخ  سازگار است: 《فویل للمصلّین الّذین هم عن صلاتهم ساهون》. 
انبیای بزرگ الهی هم به اقامه دین مأمور بودند و هم به اقامه نماز، چنان که حضرت عیسای مسیح(علیه السلام) خود را موظّف به نماز می دانست: 《و أوصانی بالصّلاه والزّکاه ما دمت حیّاً》.
و یا حضرت موسای کلیم(علیه السلام) به اقامه آن مأمور شد: 《وأقم الصّلاه لذکری》
و حضرت ابراهیم خلیل(علیه السلام) از خدای سبحان برای خود و فرزندانش توفیق برپایی نماز خواست: 《ربّ اجعلنی مقیم الصّلاه ومن ذرّیتی》. 
 ایستادگی در برابر کفر و شرک، لازمه اقامه نماز است و اقامه نماز نیز عامل اقامه کامل دین است. بنابراین، اگر انسانها اهل قیام به قسط و قیام برای خدا باشند و در برابر شرک و کفر ایستادگی کنند، می توانند نماز را که ستون دین است بپا دارند تا خیمه دین به طور کامل برافراشته گردد و بدین جهت است که در آیه محلّ بحث از میان عبادات تنها اقامه نماز مطرح شده است؛ زیرا اقامه نماز موجب اقامه دین است، چرا که دین به مثابه خیمه ای است که عمود آن نماز است و اگر عمود خیمه، بر پا شد، خیمه نیز برپا می شود.

بحث ادامه دارد....


              دفتر بیستم
آیه سوم:
《 الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بالْغَیْب وَیُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ 》؛

 سومین صفتی را که این آیه به متقین نسبت می دهد 《 وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ 》، انفاق است.
انفاق هم باعث تحکیم پیوند بندگان با خداست و هم در پرتو توجّه به خدا در تحکیم پیوند بندگان با یکدیگر مؤثّر است.
حقیقت انفاق منحصر به بذل مال نیست، بلکه ایثار جان در راه خدا را هم می شود؛ گرچه عنوان انفاق عرفاً بر آن اطلاق نشود؛ زیرا عناوین دیگر مانند بیع و شراء درباره بذل جان به کار می رود. 
انفاق، لازم و ضروری هر مجموعه است و زندگی اجتماعی بدون تعاون، احسان و ایثارِ اعضای آن ، نسبت به یکدیگر تحقّق نمی پذیرد و کمال فردی که در پرتو زندگی جمعی باید حاصل شود به دست نمی آید. 
از جمله 《ومما رزقناهم ینفقون》 در آیه مورد بحث ظاهر می شود که اوّلاً، پرهیزکاران بخشی از روزی خود را انفاق می کنند، نه همه آن را.
 قرآن کریم درباره مقدار انفاق می گوید؛ 《ولا تجعل یدک مغلوله إلی عنقک ولا تبسطها کل البسط فتقعد ملوماً محسوراً》./هرگز دستت رابرگردنت بسته‌ مگذار [و ترک ‌انفاق و بخشش منما] و بیش از حدّ [نیز] دست خود را مگشاى، که مورد سرزنش قرار گیرى و از کار فرو مانى/.
ثانیاً، طبق بیان قران 《 وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ 》، باید آنچه را که انفاق می کنند (روزی خدا) بدانند، نه مال خود و این بینش توحیدی را قرآن کریم به انسانها می دهد: 《وما بکم من نعمه فمن الله》. و یا《واتوهم من مال الله الذی آتاکم》. 
انسان مالک حقیقی چیزی نیست، بلکه نماینده مالک حقیقی است و باید مطابق فرمان او در مال خود تصرّف کند: 《وأنفقوا مما جعلکم مستخلفین فیه》.
 اگر کسی بگوید: من با کوشش خود مال فراهم کرده ام، گفتار او  
همان منطق باطل قارونی است که می گفت: 《إنّما أُوتیته علی علم عندی》. 
خدای سبحان از لحاظ تشریع، اصل مالکیت اعتباری انسانها را امضا کرده، در بسیاری از آیات اقتصادی، مانند آیات مربوط به تجارت، ارث، و پرداخت وجوه شرع، انسانها را مالک مال دانسته و اموال را به آنان اسناد داده است، لیکن از لحاظ بینش تکوینی و اعتقادی، آیات حاکمی نازل کرده است که دلالت بر سلب مالکیت تکوینی و حقیقی از آنان دارد. پس آیات مُثْبته ناظر به مالکیت جَعلی و اعتباری و آیات نافیه ناظر به مالکیت تکوینی و حقیقی است. 
ثالثاً، انفاق باید از مال حلال باشد؛ چون مال حرام شرعاً [رزق الله] نیست، بلکه مبغوض خداست. از این رو قرآن کریم می فرماید از طیّبات انفاق کنید: 《أنفقوا من طیّبات ما کسبتم》.
. گرچه اصل مال روزی خداست، ولی مال حلالِ هرکس روزی خاص اوست و خداوند دستور انفاق از رزق خاص انفاق کننده داده است. 
رابعاً، انفاق نباید محدود به مال باشد، بلکه علم، عقل، قدرت، جاه و جان نیز مورد انفاق است؛ زیرا همه اینها از مصادیق رزق الهی است که به بنده خود عطا کرده است و این مطلب در بحث روایی روشن تر می شود، و از این رو در این بخش از آیه فرمود: (ممّا رزقناهم) و نفرمود: 《من أموالهم》. بنابراین، متقین نه تنها از مال، که از هر چه خدای رزّاق روزیشان کرده انفاق می کنند و چنین انفاقی است که زمینه بهره گیری از هدایت قرآنی را فراهم می سازد. 
خلاصه آن که، آیات ناظر به انفاق چند دسته است: برخی تصریح به انفاق مال دارد.
 برخی دیگر دلالت بر انفاقِ «خیر» یا «محبوب» دارد که عنوان خیر یا محبوب شامل غیر مال نیز می شود.  دسته ای دلالت بر انفاق رزق دارد که عنوان «رزق» شامل غیر مال هم می شود.
  برخی بدون ذکرمتعلَّق است که حذف متعلَّق نشانه عمومیّت آن است.

بحث ادامه دارد....


              دفتر بیست و یکم
آیه سوم:
《 الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بالْغَیْب وَیُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ 》؛
چنانچه قبلا بیان شد آیه  بیان سه وصف از اوصاف متقین می نماید؛
یکم_ایمان به غیب دارند.
دوم_نماز اقامه می کنند.
سوم_از آنچه روزی به آنان دادیم انفاق می نمایند. 
در ادامه به چند نکته و مرتبط با بحث  اشاره می کنیم؛
نکته اول؛ 
           ( اقسام غیب)
غیب بر دو قسم است: مطلق و نسبی،
 غیب مطلق غیبی است که در همه مقاطع وجودی آن و برای همگان پوشیده و مستور باشد، مانند ذات خداوند که معرفت به کنه ذات اش به جز خودش برای احدی مقدور نیست.

غیب نسبی آن است که در برخی مقاطع وجودی و یا برای برخی افراد غیب است ، در حالی که ممکن است برای دیگری آشکار باشد، مانند اخبار گذشتگان: 《ذلک من أنباء الغیب نوحیه إلیک》، 
و مانند قیامت و فرشتگان؛
 زیرا قیامتْ مشهود برخی انسانهاست. فرشته نیز تمثّلش برای برخی از انسانها ممکن است: 《فتمثل لها بشراً سویّاً》
و مشاهده اش میسور انبیا و اولیای الهی است. البته همگان، حتّی کافران در حال احتضار و در برزخ و قیامت، بعضی از فرشتگان را مشاهده می کنند: 《یوم یرون الملائکه لا بشری یومئذٍ للمجرمین》.

نکته دوم:
          (شناخت عالم غیب)
درباره شناخت عالم غیب نیز باید گفت غیب مطلق، یعنی کنه ذات خداوند سبحان که حقیقت نامتناهی است، نه با علم حصولی و آموختنی قابل شناخت است و نه با علم حضوری و شهود قلبی. پس معرفت اکتناهی او 
میسور احدی جز خود او نیست، بلکه تنها علم اجمالی به آن و همچنین ایمان به آن فی الجمله، ممکن است.
 
امّا غیب نسبی، همانند اخبار گذشتگان ، فرشتگان و قیامت، معیار شناخت آن براهین عقلی و نیز مشاهدات قلبی است و اصرار قرآن کریم بر تفکّر و تعقّل برای آن است که عقل، اوّلین معیار شناخت می باشد، زیرا اگر عقل حاکم شود، معیار شناخت برتر، یعنی وحی را می پذیرد: 《کذلک نفصّل الآیات لقوم یعقلون》، 
 《ولیتذکّر أُولوا الألباب》
و هم شهود قلبی را تأیید می کند و هم ادراک حسّی را هدایت می کند.
  در این زمینه شیوه هدایت قرآن کریم این است که دست انسانها را گرفته، آنان را قدم به قدم از حس به سوی عقل و از عقل به کشف و شهود صحیحِ منطبق بر وحی می رساند، به طوری که انسان متفکّر، گذشته از ادراکِ امکان شهود قلبی، توان مشاهده حقایق را پیدا می کند.

نکته سوم:
     ( اختلاف منکران غیب)  
منکران غیب مختلف اند: عدّه ای از آنان توجیه گران مکاتب اِلحادی هستند؛ مانند مادّی گرایان، که همانند قوم بنی اسرائیل می گویند: چون خدا را با حواس نمی توان ادراک کرد، پس وجود ندارد و یا قابل ستایش نیست: 《لن نؤمن لک حتّی نری الله جهرهً》 
و قرآن کریم در پاسخ آنان می فرماید، معیار شناخت عقل است، نه صرف احساس و تجربه؛ زیرا در عالم شهادت ،که شناخت تجربی ارزشمند است، پشتوانه آن عقل است و سرّ اِنکار ملحدان نسبت به الهیّات و معارف غیبی این است که معیار شناخت را تنها تجربه می دانند و معارف ماورای طبیعتِ محسوس را مهمل می پندارند،
گروه دوم؛
 منکران غیب توده مردمی هستند که بر اساس عادات و رسوم سنّتی و تقلید از نیاکان خود، غیب را انکار می کنند: 《إنّا وجدنا اباءنا علی أمه وإنّا علی آثارهم مقتدون》.
خدای سبحان آنان را ارشاد می کند که مقلّد نیز باید در تقلید خود محقّق باشد و بداند از چه کسی و با چه شرایطی تقلید می کند: 《أو لو کان اباؤهم لا یعقلون شیئاً ولا یهتدون》. 

گروه سوم:
 مستکبرانی هستند که با وجود یقین به حقانیّت وحی و رسالت، غیب را انکار می کنند: 《فلمّا جاءتهم آیاتنا مبصره قالوا هذا سحر مبین》،
 چون اینان انکاری زورگویانه دارند، پاسخ خدای قهّار به آنان نیز جز شمشیر و زور نیست: 《فقاتلوا أئمه الکفر》. 
 البتّه باید توجه داشت که مراد از قتال، جهاد ابتدایی است، چرا که دفاع از حقوق انسانیّت و بهره از فطرت ناب واجب است، پس از باب تحمیل عقیده نیست.

بحث ادامه دارد....

تفسیر سوره بقره
          دفتر بیست و دوم
آیه سوم:
《 الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ 》؛
اجمال آنچه در جلسه قبل با عنوان نکته و مرتبط با آیه گفته شد؛
1_غیب یا مطلق است و یا نسبی،
غیب مطلق بر همگان غیب است و دست یابی بدان غیر ممکن، ولکن وقوف بر غیب نسبی برای کسانی به اذن و خواست خداوند مقدور است.
2_شناخت حقیقت ها یا با علم حصولی است و یا با علم حضوری و شهود قلبی ، و چون خداوند حقیقت نامتناهی است تنها از طریق ایمان و علم اجمالی می توان بدان پی برد ولی دستمان در شناخت، با علم حضوری و شهودی، کوتاه است
در حالی که غیب نسبی را می توان با براهین عقلی شناخت.
3_منکران غیب یا مادی گرایان هستند که راه رسیدن به حقایق را تنها از طریق حس می دانند ،
یا مردم عادی هستند که پایه شناخت خود از حقایق را آداب و رسوم گذشتگان می خوانند.
و یا مستکبرانی هستند که خود خواهی و غرور مانع فهم حقیقی آنها است و ما جواب هر کدام از سه دسته را پیشتر تقدیم نمودیم.
ادامه بحث:
نکته چهارم؛
آیه ابتداء بیان ایمان به غیب را می کند و بعد به پا داشتن نماز و در مرحله سوم انفاق را وصف متقین می داند  ، از این ترتیب در بیان می فهمیم که اخلاق و اوصاف نفسانی واسطه بین اعتقاد و عمل است و اگر اعتقاد به ملکه نفسانی بخواهد تبدیل شود می بایست اعتقاد با عمل به احکام، همراه و هم گام باشد .
چرا که معرفت وصف جان آدمی است و جان، اصل و حقیقت انسان است که بواسطه تجردش از ماده موجود ابدی است و از سوی دیگر عمل وصف اعضا و جوارح بدن و بقای آن محدود، پس در داوری و ارزیابی بین معرفت و خلق و عمل اصالت از آن معرفت است .
انسان در دنیا مکلف به عمل است و عالم برزخ و قیامت ظرف حساب، بنابراین جان آدمی در آن عوالم ثمره عمل خود را مشاهده و دریافت می کند، گر چه ادراک در همه مراحل از آن روح است و بدن ابزار آن محسوب می شود.
پس متخلق شدن انسان به اخلاق اسلامی و عمل به بایدها و اجتناب از نبایدها برای شکوفا شدن معرفت انسان است.

بحث ادامه دارد...

    دفتر بیست و سوم

آیه چهارم:

وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَآ أُنزِلَ إِلَیْکَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ وَ بِالأَخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ

هدایت قرآن بهره پرهیزکارانی است که به هر چه بر قلب مطهّر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نازل شده است و هم به کتب آسمانی پیشین ایمان دارند.

ایمان به قرآن و کتب آسمانی گذشته، مستلزم ایمان به پیامبران الهی و معجزات آنان و وجود فرشتگان نیز هست و از این رو متقیان همه این معارف را باور دارند.

اهل تقوی افزون بر ایمان به وحی و رسالت، به معاد نیز، یقین دارند؛

چرا که دین خدا صراط است وعقیده به صراط بدون عقیده به مقصد، سودمند نیست.

در تفسیر آیه دوم و سوم گفته شد که قرآن کریم هدایتگر پرهیزکارانی است که اولا ؛ از تقوای اعتقادی(ایمان به غیب)، ثانیا؛ تقوای عبادی(اقامه نماز) ، ثالثا؛ از تقوای مالی و غیرمالی(انفاق)بر خوردار می باشند.  چون ایمان به غیب به طور مطلق در ایه قبل ذکر شد و از برجسته ترین مصداق آن، کنه ذات خدای سبحان است.

 در این آیه کریمه دو مصداق دیگر از مصادیق ایمان به غیب (ایمان به وحی و نبوّت و یقین به آخرت) بازگو شده است.

[آخرت] در مقابل دنیاست و مراد از جهان آخرت، قیامت است

که در آن حساب، پاداش و کیفر، و حیات طیّب و برتر و سعادت ابدی محض و مانند آن است.

  مراد از [کار اُخْروی] کاری است که افزون بر تأمین نیاز کنونی، در سعادت ابدی انسان نقش داشته و موجب تقرّب به خدای سبحان و عامل جلب رضای او باشد. لذا اهل آخرت کسانی هستند که همه امورشان رنگ الهی دارد.

در مقابل، مراد از دنیا اموری است که انسان را از ذات اقدس خداوند و رضای او دور می کند و متاع فریب و کالای نیرنگ و غرور است: وما الحیاة الدّنیا إلّا متاع الغرور.

یوقنون:

 یقین؛ علم ثابت و جزمی است که شک پذیر نباشد و مایه آرامش و طمأنینه نفس آدمی می گردد.       

دفتر بیست و چهارم

  اجمال بحث؛

پرهیزکاران کسانی هستند که 1_ایمان به غیب دارند الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ.

2_اقامه نماز می نمایند وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ.

3_ و از آنچه روزیشان داده ایم انفاق می کنندوَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ .

  آیه چهارم هم که ادامه وصف اهل تقوی است ،ایمان آنان به

 4_قران وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَآ أُنزِلَ إِلَیْکَ .

5_دیگر کتب آسمانی َ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ.

6_  معاد وَ بِالأَخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ

را متذکر می شود.

ادامه بحث:

ایمان اهل تقوی به قرآن یُؤْمِنُونَ بِمَآ أُنزِلَ إِلَیْکَ شامل همه ی مراحل نزول است، خواه آنچه به سطح عالم طبیعت تنزل کرده و خواه آنچه رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در معراج، با واسطه یا بی واسطه دریافت کرده است: وإنّک لتلقّی القرآن من لدن حکیم علیم.

شایان ذکر است که، در معراج نیز باید وحی از جانب خدای سبحان تنزل کند تا برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم قابل دریافت باشد. پس در تلقّی کلام خدا افزون بر صعود و عروج پیامبر، تنزّل وحی از جانب خدا نیز لازم است.

گستره ما أنزل إلیک افزون بر آن که همه مراحل تنزّل قرآن را فرا می گیرد،غیر قرآن مانند حدیث قدسی را نیز شامل می شود. پس آنچه بر قلب مطهّر آن حضرت نازل شده، خواه به صورت قرآن(با همه مراحل تنزّلش) و خواه به صورت حدیث قدسی باشد، همه مشمول (ما أُنزل إلیک) است که رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بدون هیچ تصرّفی از خود، آنها را به مردم می رساند.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم افزون بر آن که از سر بخل  چیزی را از وحی الهی کتمان نمی کند: وما هو علی الغیب بضنین،چیزی نیز بر وحی الهی نمی افزاید و آن را دگرگون نمی کند. پس آنچه بر او وحی شده عین آن را می گوید و آنچه می گوید نیز عین وحی الهی است: وما ینطق عن الهوی إن هو إلّا وحی یُوحی.

بحث ادامه دارد...

تفسیر سوره بقره

          دفتر بیست و پنجم

وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَآ أُنزِلَ إِلَیْکَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ وَ بِالأَخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ :

خلاصه بحث؛

یکی دیگر از  ویژگیهای اهل تقوی، ایمان آنان به آنچه بر پیامبر اکرم نازل شده است می باشد ،

وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَآ أُنزِلَ إِلَیْکَ

در شمول و فراگیری (بما انزل)گفته شد که هم شامل مطالبی است که در قوس صعود و عروج (معراج) پیامبر از خدواند دریافت می نمودند می شود، و هم شامل دریافت های آن وجود مبارک در قوس صعود که آیات قرآن و احادیث قدسی را در بر می گیرد  و بدونه اینکه ان وجود مبارک کسر و یا اضافه به دریافت های خود داشته باشد به مردم می رساندند.

ادامه بحث؛

چه رابطه ای بین قبول پیامبران گذشته و کتب آنان ، با ایمان به رسول خداست که آیه از آن به عنوان یک اصل یاد می کند وجود دارد؟

 همه شرایع در اصول و خطوط کلّی معارف یکسان و مشترک هستند: إنّ الدین عند الله الإسلام

و اسلام که ره آورد قرآن کریم است روح همه مکتبهای الهی است، و  قرآن کریم تصدیق کننده همه کتب آسمانی پیشین و مُهَیْمِن بر آنهاست: وأنزلنا إلیک الکتاب بالحقّ مصدقا لما بین یدیه من الکتاب ومهیمناً علیهو به همین دلیل  قرآن کریم به طور گسترده از پیامبران گذشته تمجید نموده  و قصص آنان نیز به عنوان وسیله هدایت و نجات بخش بازگو و معارف، اخلاق و احکام غیر منسوخ آنها را بیان نموده است . و علاوه بر آنچه ذکر شد ،قران، با پذیرش پیامبران سلف ، پیروان آنها را تشویق به قبول اسلام می نماید،  بنابراین، بین ایمان به قرآن کریم با ایمان به پیامبران پیشین و کتب آسمانی آنان ملازمه است.

و اما اینکه فرمودوَ بِالأَخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ

یکی از برجسته ترین دستاورد انبیای الهی معارف و احکام مربوط به معاد است. ایمان به وحی و رسالت بدون اعتقاد به معاد سودمند نیست؛ زیرا دین همان صراط است و صراط برای مقصد است و اگر مقصدی به عنوان جهان اَبد و عالم حساب و قسط و عدل و پاداش و کیفر نباشد، صراط بی معناست. با  این  بیان،  تناسب  و وجه تأخّر  جملهَ وَ بِالأَخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ از جملهیُؤْمِنُونَ بِمَآ أُنزِلَ إِلَیْکَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ روشن می شود.

یقین به آخرت در پرتو ایمان به وحی و رسالت حاصل می شود و به انضمام آن، ارکان تقوا کامل می گردد . مهمترین عامل صیانت انسان از تبهکاری همان اعتقاد به قیامت و یاد معاد است: (إنا أخلصناهم بخالصة ذکری الدار)

و آنچه مایه انحراف و ابتلای به عذاب الهی است، فراموشی قیامت است: إنّ الّذین یضلون عن سبیل الله لهم عذاب شدید بما نسوا یوم الحساب

ممکن است کسی از نظر توحید ذاتی و توحید خالقی موحّد باشد، ولی معتقد به معاد نباشد، همانند وثنیّین حجاز که خدا را خالق آسمانها و زمین می دانستند: ولئن سألتهم من خلق السماوات والأرض لیقولن الله

، ولی به عنوان حکیم عادلی که روزی را برای حسابرسی وپاداش و کیفر قرار داده است، باور نداشتند؛ چون اعتقاد به خدایی که از انسان بازخواست نکند سهل است، ولی اعتقاد به خدایی که نسبت به دنیا و آخرت ربوبیّت دارد، دشوار و مسئولیّت آور است.

بحث ادامه دارد...

     دفتر بیست و ششم

آیه پنجم:

أُوْلَئِکَ عَلَی هُدًی مِّن رَّبِّهِمْ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛

اهل تقوی، از هدایتی بهره مند هستند که  آنان را به مقصد می رساند، و این همان هدایت پاداشی و تکوینی الهی است که زمینه ساز بهره وری کامل آنان از هدایت قرآن است که منشأ رستگاری آنان نیز خواهد بود.

آنان از همه موانع می رهند و به مقصد اصیل خویش می رسند و چون فلاح انسان در رسیدن به کمال مطلق است و کمال مطلق جز خدای سبحان نیست، پس فلاح اهل تقوی در لقاءالله است و برای رسیدن به لقاءالله می بایست گامهای نخست را با هدایت فطری و تقوای اعتقادی، عبادی و مالی برداشتالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُون

وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَآ أُنزِلَ إِلَیْکَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ وَ بِالأَخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ

َو آنگاه باید تا رسیدن به مقصود نهایی از رهبری(ثقلین) قرآن و عترت، پیروی کرد.

مفردات آیه:

الْمُفْلِحُونَ :

 واژه مفلح از ریشه (فَلاح) است و معنای اصلی ماده (فلح)، چیزی است که لازم آن رهایی از شرور و دستیابی به خیر و صلاح است و با این دو قید از مادّه های (نجات)، (ظفر) و (صلاح) امتیاز می یابد.

اطلاق (فلّاح) بر کشاورز و (فلاحت) بر کشاورزی از آن روست که زمین با زراعت از بَوار(بایر بودن) می رهد و آباد می گردد، چنانکه شکاف و گشایش نیز در آن ملحوظ است.

در زبان فارسی از (فلاح) به پیروزی و رستگاری تعبیر می شود؛

 چرا که معنای فتح و شکاف در آن اخذ  شده است.

 کسی که لَبِ زیرین او شکاف داشته باشد (اَفْلَح) نامیده می شود؛

 و (مُفْلِح) انسانی است که با رنج و تعب، و نه بدونه آن، به مقامی رسیده باشد.

 لفظ (اولئک) در آیه اشاره به دور است که برای بزرگداشت مقام متّقیان است.

بحث ادامه دارد..

تفسیر سوره بقره

        دفتر بیست و هفتم

آیه ششم:

إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا سَوَآءٌ عَلَیْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَیُؤْمِنُون.

اگرچه هدایت قرآن همگانی است و اختصاص به پرهیزکاران ندارد، ولی کافران از آن بهره ای نمی برند؛ چرا که  آنان بر اثر عنادِ عمدی خویش دَرِ هدایت را چنان بر روی خود بسته اند که بیم دادن و ندادنشان یکسان است.

نکته اول؛

 انذار به معنای( بیم دادن) در برابر تبشیر به معنای (نوید دادن) است، و آن دو با گفتار و مانند آن می باشد.

نکته دوم؛

سئوال؛

اگر قرآن برای هدایت همه انسانها نازل شده است پس سرّ اختصاص هدایت آن به پرهیزکاران برای چیست؟

جواب

چون غیرمتّقی(مانند کافر) انذار و عدم انذارش یکسان است و آنان خود نیز به این حقیقت معترف هستند:

سواء علینا أوعظتَ أم لم تکن من الواعظین/ چه وعظ و نصیحت بکنی و یا هیچ اقدامی ننمایی، به حال ما یکسان است/،

در آیه محل بحث، کفر در برابر تقوا به کار رفته و از آن استفاده می شودکه همان طور که تقوا شرط بهره مندی از هدایت قرآن است، کفر نیزمانع تاثیر گذاری آن است و همان طور که تقوا به اعتقادی و عملی تقسیم می شود و همچنانکه تقوای عملی به تقوا در عبادت(اقامه نماز) و تقوا در مال و غیرمال(انفاق)تقسیم می شود، کفر نیز همین تقسیمها را دارد؛ زیرا کفر تنهاانکار خدا، وحی ، رسالت و معاد نیست، بلکه اگر کسی عمداً نماز وزکات را نیز ترک کند کافر عملی است و همان گونه که در تقوا حُسن اختیار لازم است، در الّذین کفروا نیز عناد و لجاجت و سوء اختیار مطرح است.

پس کفر در این آیه، کفر عنادی است که در مقابل تقوی است، نه کفر بسیط، که ناشی از غفلت باشد که با انذار و هدایت پیامبران بخواهد بر طرف شود.

بحث ادامه دارد...

دفتر بیست و هشتم

آیه ششم:

إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا سَوَآءٌ عَلَیْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَیُؤْمِنُونَ

اجمال بحث گذشته؛

 آیه ششم سوره بقره در واقع جواب از یک سئوال مقدر است و آن ؛

چرا هدایت همگانی قرآن شامل کافران نمی شود؟

جواب؛

چون انذار و عدم انذار نزد انان یکسان است ، آنان بدلیل کفر عملی ، اعتقادی و تعمد و لجاجتی که دارند نمی توانند از هدایت قرآن و کلام نبوی بهره ببرند ، بین آنان و قران سنخیتی وجود ندارد تا اثر گذاری معنی یابد، کسی که با سوء اختیار خود و نه جهالت به بیراه رفته است و باب هدایت را بر خود بسته است چگونه می تواند قابلیت دریافت نورانیت قرآن را داشته باشد ، پس به قول طلبه ها مشکل در قابلیت قابل است و نه در فاعلیت فاعل،باران تنها برای رشد گیاه کافی نیست ، زمین هم باید مستعد پرورش گیاه باشد .

نکته سوم؛ 

بین انذار و تبشیر فرق است، به بیان دیگر هرکس تا حدودی می تواند مبشر باشد ولی کسی می تواند منذر باشد که خودش از خطر متوقع ترسیده باشد و آثار ترس در سخن و عملش دیده شود به عبارتی (من حس) و نه (من حدس) سخن بگوید  چنان چه وقتی پیامبر از قیامت و عذاب و سختی های آن سخن می گفت اصحاب آثار آن کلمات را در دگرگونی رخسار آن وجود مبارک  و بلندای صدای ایشان می دیدند همانند یک فرمانده که یاران خود را از شبی خون دشمن با خبر می کند

بنابراین ممکن است هر کسی به تناسب حال و دانشش  بتواند مبشر باشد و لکن ظهور در مقام انذار مقدور همگان نیست.

تفسیر:

آیه هفتم؛

خَتَمَ اللهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ وَعَلَی سَمْعِهِمْ وَعَلَی أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ

آیه در مقام بیان راز هدایت ناپذیری کافران است، که به دلیل عناد و تبهکاری که دارند  بر دلها و گوشهایشان   مُهر  خورده  و  بر دیدگانشان پرده ای ستبرآویخته شده است که نه حق  بینند و نه حق شنو، زیرا که  علم، مقدمه ایمان است و اینان بدلیل کوری و ناشنوایی فاقد ابزار تحصیل علم هستند ، بنابراین نمی توانند ایمان بی آورند.

پس مراد از قلب و سمع و بصر مُهْرشده کافران ، همان دل و چشم و گوش باطنی است، نه ظاهری و هر یک از این سه، حجابی ویژه خود دارد که بر اثر هواپرستی و عناد حاصل می شود و این حجاب دلیل بر چنین کیفری است .

بحث ادامه دارد....

   تفسیر بیست و نهم
آیه هفتم:
《خَتَمَ اللهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ وَعَلَی سَمْعِهِمْ وَعَلَی أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ 》
 
(ختم) در مقابل (فتح) به معنای کامل کردن و یا به پایان رسیدن است. سر این که از ختم در زبان فارسی به (مُهر کردن) یاد می شود برای آن است که مُهرکردن نامه، نشانه پایان آن است. نامه آنگاه مُهْر می شود که پایان یافته باشد. صحیفه جان تا آن جا که راهی برای نفوذ هدایت در آن باشد و راه توبه به کلّی بسته نشده باشد مختوم نیست. امّا اگر انسان با سوء اختیار خود راه توبه را که خدای سبحان بر روی انسان گشوده: (أنت الذی فتحت باباً إلی عفوک وسمّیته التوبة)
 عمداً بر روی خود بست و آن را انکار و استهزا کرد، صفحه جان او مختوم و مهر می شود و دیگر جایی برای نوشتن حسنات به دست (کرام کاتبین) باقی نگذاشته است.
پس همان گونه که فعالیت و کارآمدبودن قوا و حواس مادی  انسان به سلامت قلب جسمانی، وابسته است، فعالیت و کارآمدی قوا و حواس معنوی نیز، به سلیم بودن قلب معنوی بستگی دارد.
انسانی که مشمول قهر الهی قرار گیرد، قلب معنوی او که مرکز ادراک  نسبت به حق  تعالی است بسته می شود.ولو بحسب ظاهر بیناست، ولکن دلی که در نهان و نهاد اوست کور است: 《فإنّها لاتعمی الأبصار ولکن تعمی القلوب التی فی الصدور》
و آنگاه که درِ قلب بسته شد، نه عقاید باطل و صفات رذیله از آن بیرون می رود و نه عقاید حق و صفات نیکو در آن می نشیند؛ همان گونه که ظرف سربسته به مُهر، نه می توان گِل و لای را از آن خارج ساخت و نه می توان آب زلال را به آن وارد کرد. 
بله کافران محجوب به دو حجابند:
 1_ حجابی که آنان بر اثر چشم پوشی از حق بر چهره خویش افکنده اند و 
2_ حجابی که خدای تعالی به کیفر چشم پوشی آنان از حقایق ، با مهر زدن بر دلها و گوشهای آنان افکنده است بنابراین کافران بین دو حجاب و ظلمت سرگردانند .
بنا بر بیان قران ، شیطان بر تباهی و گناه انسان اصرار دارد و از همه جوانب: از پیش رو و پشت سر و از سمت راست و چپ بر انسان تهاجم می کند: 《قال فبما أغویتنی لأقعدن لهم صراطک المستقیم ثم لاتینّهم من بین أیدیهم ومن خلفهم وعن أیمانهم وعن شمائلهم》
تا خطاها بر انسان احاطه کند: 《أحاطت به خطیئته》
و راهی برای نفوذ معارف حق در دل او باقی نماند.

بحث ادامه دارد...


              دفتر سی ام
آیه هفتم

《خَتَمَ اللهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ وَعَلَی سَمْعِهِمْ وَعَلَی أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ》
اجمال بحث گذشته:
کافران به دو حجاب محجوب اند
1__حجابی از طرف خودشان که بر اثر چشم پوشی از حق بر چهره خویش افکندند 2__و حجابی از طرف پروردگار که بدلیل حجاب بر دلها و گوشهای آنان افکنده است،
و اشاره شد که تهاجم شیطان جهت جلوگیری از نفوذ حق همه جانبه است از مقابل و پشت سر و چپ و راست.
نکته اول:
همان گونه که بین قلب و سمع و بصر ظاهری با باطنی فرق است، بین ادراک قلب باطنی و سمع و بصر باطنی نیز فرق است،
چرا که قلب باطنی، معارف عالیه را بدون تمثل و تنزل به عالم مثال درک می کند، ولی سمع و بصر باطنی مراحل متوسط معارف را با تمثّل و همراه با شکل و صورت درک می کنند؛ چنانکه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در معراج بسیاری از معارف عمیق معقول را با قلب جان یافت و بخشی از معارف را با چشم دل دید: 《ما کذب الفؤاد ما رأی...، لقد رای من آیات ربّه الکبری》  لذا انسانها در قیامت، بخشی از حقایق را با چشم و گوش درونی می بینند و می شنوند و بسیاری از معارف عمیق عقلی را نیز با  قلب   درونی   در   می یابند. در خواب نیز انسان برخی حقایق را با چشم و گوش مثالی می بیند و می شنود، اما مطالب عمیق و معارف بلند معقول را که برتر از سطح عالم مثال است با قلبی که برتر از  چشم   و   گوش  مثالی  است  می فهمد.
نکته دوم:
مهر شدن و واژگونی دل، ویژه کافران و منافقان نیست، بلکه به هر میزان که دل آدمی به زنگار گناه آلوده و واژگون و مختوم شود، به همان اندازه از فهم آیات الهی محروم می گردد و این واژگونی دل از آلودگی به مکروهات آغاز می شود و به گناهان صغیره و سپس به کبیره می رسد و  بسا به کفر خدا منتهی می شود.
معیار سنجش بیماری قلب به مقدار بی توجهی انسان به فهم آیات الهی یا انزجار از آنها خواهد بود.
نکته سوم:
کوری و کری کافران تنها در محدوده دنیا نیست در قیامت هم کور و کرند،
《ومن کان فی هذه أعمی فهو فی الآخرة أعمی وأضلّ سبیلاً》،
ولکن این بدان معنا نیست که در جهان آخرت، هیچ حقیقتی را نمی فهمند، بلکه آنان حقایق بسیاری از جمله عذاب الهی را درک می کنند و می دانند که به سوء اختیار خود، خویش را کور کرده اند؛ زیرا آن روز همه اسرار و سرایر آشکار می شود: 《یوم تبلی السرائر》،
و انسان نیز بسیاری از امور را با دیده ای تیزبین درک می کند: 《لقد کنت فی غفلةٍ من هذا فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید》 . پس کوری آنان مانع مشاهده جمال الهی است وگرنه جلال خدا و عذاب و کیفر او را مشاهده می کنند.

بحث ادامه دارد....

  دفتر سی یکم
آیه هشتم
《وَمِنَ النَّاسِ مَن یَقُولُ آمَنَّا بِاللهِ وَ بِالْیَوْمِ الآخِرِ وَمَاهُم بِمُؤْمِنِینَ 》.  
خدای سبحان در آیات متعدد از جمله آیه مورد بحث به افشای منافقان پرداخته از کفر آنان نسبت به مبدأ، رسالت و معاد و از ریای آنان در نماز و انفاق پرده برمی دارد. 
هدف منافقان از اظهار ایمان، جاسوسی برای کافران یا بهره مندی از مزایای اجتماعی بیشتر است.
توجه:
انسانها در برابر دین خدا سه گروه هستند: گروه اول :
کسانی که  در باطن و ظاهر، دین خدا را می پذیرند، اینان مؤمن و پرهیزکار هستند، گرچه بر اثر تقیّه ممکن است به ناچار ایمان باطنی خود را پنهان و یا اظهار کفر نمایند ولکن حقیقتا از اهل ایمانند  : 《إلّا من أکره وقلبه مطمئن بالإیمان》
و آیه 《وقال رجل مؤمن من ال فرعون یکتم إیمانه》
گروه دوم: 
کسانی هستند که در باطن و ظاهر منکرند. اینان کافر هستند. 
گروه سوم:
کسانی که در باطن کافرند، ولی اظهار ایمان می کنند، اینان منافقان هستند؛که همانند موش صحرایی هستند که لانه اش سوراخی دارد به نام (نافقاء) و سوراخ دیگری برای گریز به نام (قاصعاء) که خاک رقیق و نرمی روی لانه اوست که هنگام احساس خطر فوراً آن خاک اندک را روی خود قرار می دهد به طوری که ظاهر آن خاک ، در حالی که باطن آن لانه است.
ابراز ایمان منافقان پوششی برای پنهان کردن حقیقت است. 
ولکن کفر درونی آنان در روز امتحان آشکار می شود: 《هم للکفر یومئذٍ أقرب منهم للإیمان یقولون بأفواههم ما لیس فی قلوبهم والله أعلم بما یکتمون》. 
پس منافقان در واقع کافرند و از این رو در برخی احکام با کافران شریک هستند؛ مانند سقوط در آتشِ قهر خدا: 《إن الله جامع المنافقین والکافرین فی جهنّم جمیعاً》،
چنان که در برخی از احکام هم با مشرکان شریکند؛ مانند حرمان از غفران الهی؛ خدای سبحان درباره مشرکان می فرماید: 《ما کان للنبی والّذین آمنوا أن یستغفروا للمشرکین》
و درباره شرک نیز می فرماید: 《إن الله لایغفر أن یشرک به》.
 درباره منافقان نیز به پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) می فرماید: برای آنان استغفار کنی یا نکنی، هرگز خداوند آنها را نخواهد بخشید: 《سواء علیهم أستغفرت لهم أم لم تستغفر لهم لن یغفر الله لهم》
. پس منافقان نیز مانند 
مشرکان از غفران الهی بهره ای ندارند. 
در برخی از آیات احکام ویژه منافقان آمده؛ مانند این که آنان از کافران بدترند: 《إن المنافقین فی الدرک الأسفل من النار》.

بحث ادامه دارد...


       دفتر سی دوم
آیه نهم:
《یُخَادِعُونَ اللهَ وَالَّذِینَ آمَنُواْ وَمَا یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنفُسَهُمْ وَمَا یَشْعُرُونَ》

 آیه می فرماید؛ (منافقان با خدا خدعه می کنند ) 《یُخَادِعُونَ اللهََ》
 این تعبیر( خدعه با خدا )یا از باب مجاز است و یا به لحاظ پندار باطل منافقان است که چنین خدعه ای را ممکن می پنداشتند و یا مراد از آن، خدعه با رسول خداست .
 در هر سه صورت ،خدعه منافقان با خدا و مؤمنان،《وَالَّذِینَ آمَنُواَْ》
 در واقع، خودفریبی است؛ 
《 وَمَا یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنفُسَهُمَْ》
زیرا عمل نه تنها از عامل جدا نیست و پیوسته همراه اوست، بلکه مایه کیفر و یا پاداش عامل نیز هست. 
نیرنگ منافقان آتشی است که تنها خودشان را می سوزاند.در حقیقت ، خدعه آنان نسبت به مؤمنان، بر اساس تجسّد اعمال، عین خدعه کیفری خدا نسبت به خود آنان است و چون فهم این معرفت لطیف نصیب منافقان نمی شود، خداوند با جمله :《 وَمَا یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنفُسَهُمْ َ》فهم این معنی نمود.
نکته؛
یخادعون: (خدعه)، مستور ساختن چیزی است که شأن آن مشهور و آشکار بودن است؛
 منافقان با استتار حقیقت خود، در پی فریبکاری هستند و چون در نیرنگ مداومت می نمایند، از خدعه آنان با فعل مضارع که دلالت بر استمرار می کند حکایت کرد .
نکته؛
یشعرون: شعور از ریشه (شَعْر) و به معنای باریک بینی و درک دقیق است و کسی که در نهایت درک دقیق است به منزله کسی است که نه تنها موی باریک را می بیند، بلکه توان شکافتن و آگاهی از درون آن را داراست و به چنین باریک اندیشی گفته می شود: موشکافی.
نکته؛
خدای سبحان، عالم به نهان و آشکار هر موجودی است و هیچ صحنه ای از صحنه های جهان هستی برای او غیب نیست: 《لا جرم أن الله یعلم ما یسرّون وما یعلنون》 . پس خدعه و پنهان کاری در برابر او ممکن نیست و از این رو تعبیر (یخادعون الله) به معنای خدعه حقیقی نیست.

بحث ادامه دارد...

           دفتر سی سوم

آیه نهم:

یُخَادِعُونَ اللهَ وَالَّذِینَ آمَنُواْ وَمَا یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنفُسَهُمْ وَمَا یَشْعُرُونَ

خلاصه بحث:

آیه می فرماید

خدعه منافقین با خدا و مومنان ، خدعه با خود است ، و بنابر اعتقاد به تجسد اعمال، آتشی که منافقین بر افروخته اند تا خدا و مومنین را در آن بسوزانند، در واقع برای خود افروخته اند و هم اکنون خود، در حال سوختن اند گر چه بدان التفات ندارند.

خدعه ، یعنی پنهان ساختن امری که می بایست آشکار باشد.

منافقین شخصیت حقیقی خودشان را از مومنان پنهان می کردند، و به عنوان خیر خواه و دوست ظاهر می شدند و آنها را به اصطلاح فریب می دادند.

ادامه بحث:

نکته:

از ابتداء خلقت انسان، همواره بین عقل و نفس او جدال و درگیری بوده است و قران رهایی از این جدال و پیروزی عقل بر نفسْ  را (فکر)، (ذکر) و (شکر) و پیروزی نفس بر عقل را (مکر)، (ذهول) و (کفران نعمت) معرفی کرده است .

شیوه تهاجم نفس بر عقل این است که ابتدا وی را وسوسه می کند و سپس باطل را آراسته، در چشم انسان زیبا جلوه می دهد: بل سوّلت لکم أنفسکم أمراً

تا آن جا که انسانِ فریفته به نفس، سیئات خود را حسنات می پندارد: وهم یحسبون أنّهم یحسنون صنعاً.

در جنگ درون که راه (فرار) و (سازش) بسته است، نتیجه این درگیری، یا پیروزی است یا اسارت و یا شهادت، و از این رو نتیجه جهاد اکبر در اولیای خدا پیروزی عقل است؛ و در کافران، منافقان و مؤمنانِ فاسق، اسارت عقل؛ و در مؤمنان متوسطِ عادل، شهادت عقل؛ یعنی، انسان مؤمن متوسط تا آخر عمر در معرکه جهاد اکبر بین زد و خورد به سر می برد، نه اسیر می شود و نه امیر و در همین حال می میرد. چنین مرگی در جهاد اکبر که نه به نحو اسارت است و نه به نحو امارت ، بلکه به نحو شهادت خواهد بود، و شاید برخی از تعبیرهای روایی که مرگ مؤمن در بستر را شهادت می داند ناظر به همین معنا باشد.

 منهال قصّاب به امام صادق(علیه السلام) عرض کرد: برای من دعا کنید تا خداوند شهادت را روزی من کند. امام صادق(علیه السلام) فرمود: (انّ المؤمن شهیدٌ)، آنگاه آیه والذین آمنوا بالله و رسله أولئک هم الصدّیقون والشهداء عند ربّهم

را تلاوت فرمود.

غنیمت جنگ بیرونی و ظاهری، سلاح و مال است و غنیمت جنگ درونی و باطنی برای رزمنده پیروز، اسارت شیطان و ابزار اغوای او، یعنی نفس امّاره است و شیطانِ اسیر عقل، دیگر توان اِغوا ندارد.

بحث ادامه دارد...


       دفتر سی چهارم
آیه دهم:
《فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللهُ مَرَضاً وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمُ بِمَا کَانُوا یَکْذِبُونَ 》
 بیمار دلانی که به سوءاختیار خود از درمانهای الهی بهره ای نمی برند، خداوند بر بیماریشان می افزاید. 
سرّ اسناد افزایش بیماری به خداوند آن است که همه امور عالم به تدبیر الهی است و ازدیاد بیماری دل نیز با واسطه به خدا اسناد داده می شود وگرنه از جانب خدای سلام جز سلامت افاضه نمی شود. 
عذاب دردناکی که دامنگیر منافقان می شود بر اثر نفاق و کذب اعتقادی آنان است؛ همان کذب اعتقادی که منشأ سیره سیّئه عملی آنان شده است.

ألیم:
 ألَمْ به معنای درد شدید است و (ألیم) به معنای دردناک
عنوان عذاب الیم اگر مطلق باشد و در مقابل عنوان دیگر قرار نگیرد، شامل انواع دردها و ناگواریها می شود.
خدای سبحان همراه با تبیین اوصاف منافقان، درون مستورشان را افشا می کند و احکام مناسبی را نیز برای اوصاف آنها بیان می کند؛ مثلاً، آن جا که سخن از تظاهرشان به ایمان است می فرماید: آنها اصلاً از مؤمنان نیستند و یا آن جا که نیرنگشان با خدا و مؤمنان مطرح شده، می فرماید: ایشان خود را می فریبند و در این آیه کریمه نیز که سخن از بیماردلی آنان است در مقابل می فرماید: خداوند نیز(به عنوان کیفر) بر بیماریشان می افزاید.
نکته؛
انسانها از نظر قرآن کریم سه دسته اند:
 1 ـ مؤمنان عادل که زنده اند و قلبی سلیم و سالم دارند.
 2 ـ مؤمنان ضعیف الایمان و تبهکار که زنده اند، ولی بیماردل هستند. 
3 ـ کافران و منافقان که مرده اند یا بیماری حادّ و مزمن دارند. 
در این آیه کریمه سخن از بیماردلی منافقان است؛ منافقان افزون بر آن که بر دلهایشان مهر نهاده شده و حقایق را درک نمی کنند: 《ذلک بأنهم آمنوا ثم کفروا فطبع علی قلوبهم فهم لایفقهون》، 
هم در حکم مرده اند و هم در حکمِ بیمار؛ چون قلبشان به مثابه مرده است، از آن هیچ بهره ای نمی برند و چون دلهایشان به طور حادّ بیمار است، درد و عفونت آن گریبان گیرشان است؛ زیرا مرده محض، عذاب دنیا را احساس نمی کند. 
منافقان در مرگ و بیماری دل با کافران، سرنوشت یکسانی دارند: 《إن الله جامع المنافقین والکافرین فی جهنّم جمیعاً》
. سرّ آن که دلهایشان در عین مرده بودن، بیمار است، مضاعف بودن بیماری آنهاست، که بخشی بر اثر تبهکاریهای قبلی پدید آمده، و بعضی به عنوان کیفر، بر آن افزوده شده است. از این رو چنین قلب محتضری در حکم مرده است.

بحث ادامه دارد...


              دفتر سی پنجم
آیه یازدهم و دوازدهم:
《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ لاَتُفْسِدُواْ فِی الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ (11) أَلآ إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَـکِن لایَشْعُرُون(12)》
و هنگامی که به آنان گفته شود: در زمین فساد نکنید می‌گویند: ما فقط اصلاح‌کننده‌ایم
آگاه باشید اینها همان مفسدانند؛ ولی نمی‌فهمند.

خدای سبحان از دروغ منافقان پرده برداری می کند و با تأکید، آنان را مفسد می خواند.
دلیل بر جهل منافقین بر فساد خویشتن دو چیز است ؛ 1_ عقل نظری خود را محدود به وهم و خیال نمودند 2_و عقل عملی خود را به اسارت شهوت و غضب در آوردند .
سلامت عقل نظری در فهم و دریافت صحیح معارف است چنانچه سلامت عقل عملی در اجرای صحیح یافته های علمی است ، چرا که این دو از ارکان اساسی ایمان می باشد و منافقان از هر دو محرومند؛
 آنان به دلیل تزیین نفس و خود خواهی شان ، حق را از باطل و اصلاح  را   از  افساد  حقیقی   تشخیص  نمی دهند، بلکه باطل را حق و حق را باطل ، صلاح را فساد و فساد را صلاح می پندارند؛ نظیر فرعون که خودش بزرگترین عامل فساد بود: 《فأکثروا فیها الفساد》
ولی خود را هادی و مرشد می پنداشت: 《وما أهدیکم إلّا سبیل الرشاد》
 چرا که عمل زشت فرعون بدلیل خود خواهی در نظرش زیبا می آمد 《کذلک زیّن لفرعون سوء عمله》
 
از جمله اقدامات منافقان در بیماری عقل نظری و عقل عملی، به جای اینکه آمر به معروف و ناهی از منکر باشند، امر به منکر و ناهی از معروف بودند: 《المنافقون والمنافقات بعضهم منْ بعض یأمرون بالمنْکر وینْهون عن المعروف ویقبضون أیدیهم》.
نکته؛
منافقان در مواجه با خود و دیگران  حالات متفاوتی دارند: حالت اوّل، در برخورد با نفس خود که همواره خود را مصلح و فرزانه می پندارند،
 حالت دوم؛ در مواجه با مومنین است که رفتاری ظاهری و خائنانه دارند ، حالت سوم؛  در رویارویی با کافران است که گاه حقیقت خود را آشکار و مواقعی هم با نیرنگ با آنان برخورد می کردند.
و اما تبلیغ سوء منافقین، توطئه علیه نظام اسلامی و اِلقای شبهه در صحت دَعْوی وحی و نبوت و انحراف از مبدأ و معاد و مانند آن بود و این از مصادیق بارز افساد در زمین و  زندگی اجتماعی است.

بحث ادامه دارد...


            دفتر سی ششم
آیه سیزدهم:
《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُواْ أَنُؤْمِنُ کَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ أَلآ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَـکِن لایَعْلَمُونَ 》.
/و چون به ایشان گویند:همانند مردم مسلمان ایمان آورید، گویند چگونه ایمان آوریم مانند سفیهان؟ آنان خود سفیهند، گرچه نمی دانند/.
خدای سبحان برای تجلیل از مهاجران و انصار، به منافقان می گوید: همانند مردم مسلمان ایمان آورید،
《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ 》. 
لیکن منافقان که بر اثر بینش مادی، وحی را افسانه و ایمان به غیب را باوری سفیهانه می پنداشتند، خود را روشنفکر و مسلمانان را بی خرد می دانستند. 
خداوند نیز با تأکید می فرماید: آنان خود سفیهند، گرچه نمی دانند.《ُ أَلآ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَـکِن لایَعْلَمُونَ 》.
بی خبری منافقان از سفاهت خویش،بر اثر اسارت عقل آنان است.
السفهاء: (سَفَه)و (سفاهت) به معنای اختلال است و سفیه کسی است که عقل او مختل باشد و بر اثر ضعف رأی و سستی معرفت، نفع و ضرر خود را نشناسد .
 چون تفسیر نفع و ضرر در مکاتب مختلف، متفاوت است، تفسیر سفاهت و رشد نیز به تبع آن مختلف خواهد بود.
 از این رو دنیاگرایان که نفع و صلاح آدمی را در بهره مندی بی مرز از لذّات ناپایدار دنیا می دانند مجاهدان راه حق، آخرت طلبان و خداخواهان را سفیه می پندارند، در حالی که از دیدگاه توحید ناب، دنیاگرایان رمیده از آیین توحید، سفیهند: 《ومن یرغب عن ملة إبراهیم إلّا منْ سفه نفْسَه》.

خدای سبحان گاهی به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم دستور می دهد تا به روش هدایتی پیامبران پیشین اقتدا کند: 《اولئک الّذین هدی الله فبهداهم اقتده》. 
و گاهی به مسلمانان به ویژه به خواصّ آنها می فرماید: به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم تأسی کنید و آن حضرت را اُسوه و الگوی خود قرار دهید: 《لقد کان لکم فی رسول الله أسوة حسنة》.
و گاهی به توده مسلمانان دستور اقتدای به حضرت ابراهیم و صحابه او می دهد: 《قد کانت لکم أسوة حسنة فی إبراهیم والذین معه... لقد کان لکم فیهمْ أسوةٌ حسنةٌ لمن کان یرجوا الله و... 》
و در آیه مورد بحث نیز به منافقان می فرماید: 《آمنوا کما امن الناس》؛ گرچه ایمان شما از باب تأسّی به ایمان توده مردم نیست، ولی همانند توده مسلمانان ایمان بیاورید و مرز خود را از صف آنان جدا نکنید، بلکه طبق ادّعای مردمی بودن خود عمل کنید و همانند دیگران فکر کنید. 

بحث ادامه دارد....


         دفتر سی هفتم
آیه سیزدهم:
در این آیه خداوند جهت تجلیل از مهاجرین و انصار، خطاب به منافقان می فرماید؛ همانند مردم مسلمان ایمان آورید.《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ》؛ آنان که بر اثر جهل مرکب، خود را اهل حق و روشنفکر می پندارند در جواب می گویند
《 أَنُؤْمِنُ کَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ 》آیا همانند انسان های سفیه ایمان بیاوریم؟
منافقان که درحقیقت خود سفیه هستند مسلمانان را متهم به سفاهت می کنند آنان  در حقیقت هم فاقد عقل نظری سالمند و هم از عقل عملی سلیم بی بهره اند.
عقل نظری آنان در اسارت وهْم و خیالشان است و شهوت و غضب شان بر آنان امیر گشته، لذا کسی که باید بفهمد و سخن بگوید در اسارت است و آن کس که باید فرمان ببرد در امارت است،
آنان متاسفانه در همه استدلالها گرفتار مغالطه اند، حق را باطل و باطل را حق می پندارند، معروف را منکر و منکر را معروف می شمارند.
و لکن کسی که بر خوردار از عقل سلیم است با عبادت ، بندگی و فرمانبرداری حضرت حق هم آغوش است ،و امیر بر سایر قوا اوست .
نکته:
مراد از (ناس) در آیه محل بحث مهاجران و انصارند. 
 مهاجران کسانی بودند که برای رضای خدا و یاری دین او، خانه و زندگی و اموال خود را در مکّه، رها کردند و صادقانه، به یاری دین خدا شتافتند: 《للفقراء المهاجرین الذین أخرجوا من دیارهم وأموالهم یبتغون فضلاً من الله ورضواناً وینصرون الله ورسوله أولئک هم الصادقون》،
و انصار کسانی بودند که در مدینه مهاجرانِ مجاهد مکّی را با آغوش باز و دوستانه پذیرفتند و ایثارگرانه آنان را بر خود مقدّم داشتند: 《والذین تبوَّؤ الدار والإیمان من قبلهمْ یحبّون من هاجر إلیهم ولا یجدون فی صدورهم حاجةً مما أوتوا ویؤثرون علی أنفسهم ولو کان بهم خصاصة》 
و خدای سبحان برای تجلیل از مهاجران و انصار، به منافقان می گوید: در ایمان به خدا و پیامبرصلی الله علیه و آله و سلم، همتای اینان مؤمن شوید.

بحث ادامه دارد....


            دفتر سی ششم
آیه سیزدهم:
《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُواْ أَنُؤْمِنُ کَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ أَلآ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَـکِن لایَعْلَمُونَ 》.
/و چون به ایشان گویند:همانند مردم مسلمان ایمان آورید، گویند چگونه ایمان آوریم مانند سفیهان؟ آنان خود سفیهند، گرچه نمی دانند/.
خدای سبحان برای تجلیل از مهاجران و انصار، به منافقان می گوید: همانند مردم مسلمان ایمان آورید،
《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ 》. 
لیکن منافقان که بر اثر بینش مادی، وحی را افسانه و ایمان به غیب را باوری سفیهانه می پنداشتند، خود را روشنفکر و مسلمانان را بی خرد می دانستند. 
خداوند نیز با تأکید می فرماید: آنان خود سفیهند، گرچه نمی دانند.《ُ أَلآ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَـکِن لایَعْلَمُونَ 》.
بی خبری منافقان از سفاهت خویش،بر اثر اسارت عقل آنان است.
السفهاء: (سَفَه)و (سفاهت) به معنای اختلال است و سفیه کسی است که عقل او مختل باشد و بر اثر ضعف رأی و سستی معرفت، نفع و ضرر خود را نشناسد .
 چون تفسیر نفع و ضرر در مکاتب مختلف، متفاوت است، تفسیر سفاهت و رشد نیز به تبع آن مختلف خواهد بود.
 از این رو دنیاگرایان که نفع و صلاح آدمی را در بهره مندی بی مرز از لذّات ناپایدار دنیا می دانند مجاهدان راه حق، آخرت طلبان و خداخواهان را سفیه می پندارند، در حالی که از دیدگاه توحید ناب، دنیاگرایان رمیده از آیین توحید، سفیهند: 《ومن یرغب عن ملة إبراهیم إلّا منْ سفه نفْسَه》.

خدای سبحان گاهی به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم دستور می دهد تا به روش هدایتی پیامبران پیشین اقتدا کند: 《اولئک الّذین هدی الله فبهداهم اقتده》. 
و گاهی به مسلمانان به ویژه به خواصّ آنها می فرماید: به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم تأسی کنید و آن حضرت را اُسوه و الگوی خود قرار دهید: 《لقد کان لکم فی رسول الله أسوة حسنة》.
و گاهی به توده مسلمانان دستور اقتدای به حضرت ابراهیم و صحابه او می دهد: 《قد کانت لکم أسوة حسنة فی إبراهیم والذین معه... لقد کان لکم فیهمْ أسوةٌ حسنةٌ لمن کان یرجوا الله و... 》
و در آیه مورد بحث نیز به منافقان می فرماید: 《آمنوا کما امن الناس》؛ گرچه ایمان شما از باب تأسّی به ایمان توده مردم نیست، ولی همانند توده مسلمانان ایمان بیاورید و مرز خود را از صف آنان جدا نکنید، بلکه طبق ادّعای مردمی بودن خود عمل کنید و همانند دیگران فکر کنید. 

بحث ادامه دارد....


         دفتر سی هفتم
آیه سیزدهم:
در این آیه خداوند جهت تجلیل از مهاجرین و انصار، خطاب به منافقان می فرماید؛ همانند مردم مسلمان ایمان آورید.《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ》؛ آنان که بر اثر جهل مرکب، خود را اهل حق و روشنفکر می پندارند در جواب می گویند
《 أَنُؤْمِنُ کَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ 》آیا همانند انسان های سفیه ایمان بیاوریم؟
منافقان که درحقیقت خود سفیه هستند مسلمانان را متهم به سفاهت می کنند آنان  در حقیقت هم فاقد عقل نظری سالمند و هم از عقل عملی سلیم بی بهره اند.
عقل نظری آنان در اسارت وهْم و خیالشان است و شهوت و غضب شان بر آنان امیر گشته، لذا کسی که باید بفهمد و سخن بگوید در اسارت است و آن کس که باید فرمان ببرد در امارت است،
آنان متاسفانه در همه استدلالها گرفتار مغالطه اند، حق را باطل و باطل را حق می پندارند، معروف را منکر و منکر را معروف می شمارند.
و لکن کسی که بر خوردار از عقل سلیم است با عبادت ، بندگی و فرمانبرداری حضرت حق هم آغوش است ،و امیر بر سایر قوا اوست .
نکته:
مراد از (ناس) در آیه محل بحث مهاجران و انصارند. 
 مهاجران کسانی بودند که برای رضای خدا و یاری دین او، خانه و زندگی و اموال خود را در مکّه، رها کردند و صادقانه، به یاری دین خدا شتافتند: 《للفقراء المهاجرین الذین أخرجوا من دیارهم وأموالهم یبتغون فضلاً من الله ورضواناً وینصرون الله ورسوله أولئک هم الصادقون》،
و انصار کسانی بودند که در مدینه مهاجرانِ مجاهد مکّی را با آغوش باز و دوستانه پذیرفتند و ایثارگرانه آنان را بر خود مقدّم داشتند: 《والذین تبوَّؤ الدار والإیمان من قبلهمْ یحبّون من هاجر إلیهم ولا یجدون فی صدورهم حاجةً مما أوتوا ویؤثرون علی أنفسهم ولو کان بهم خصاصة》 
و خدای سبحان برای تجلیل از مهاجران و انصار، به منافقان می گوید: در ایمان به خدا و پیامبرصلی الله علیه و آله و سلم، همتای اینان مؤمن شوید.

بحث ادامه دارد....


         دفتر سی هشتم
 آیه چهاردهم و پانزدهم:

《وَإِذَا لَقُواْ الَّذِینَ آمَنُواْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ إِلَی شَیَاطِینِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَکُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِءُونَ (14) اللهُ یَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَیمُدُّهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ (15) 》.
منافقان نزد مؤمنان ابراز ایمان می کردند و چون با دوستان خود خلوت می کردند، می گفتند: ما با شماییم و مؤمنان را استهزا می کنیم. 
خداوند نیز می گوید خدا آنان را استهزا می کند و در طغیان خود رهایشان می کند تا سرگردان باشند.
نکته:
شیطان: به هر موجود مکار، متمرد، شرور و گریزان از حق را شیطان گویند، از این رو بر ابلیس، شیطان اطلاق شده است. 
استهزا: تحقیر و اهانت دیگران، خواه با گفتار باشد یا با عمل، 

یعمهون: (عَمَهْ)  کوری چشم جان است در برابر (عَمی) که هم بر کوری چشم تن و جسم اطلاق می شود و هم بر کوری چشم جان. 
منافقان در صدر اسلام دو دسته بودند؛ گروهی از همان آغاز کافر بودند ولی تظاهر به ایمان می کردند: 《یقولون بأفواههم ما لیس فی قلوبهم》 
و عدّه ای در ابتدا صادقانه ایمان آوردند امّا وقتی اسلام را با منافع و اغراض دنیوی خود ناسازگار یافتند قلباً کافر شدند، ولی ایمان ظاهری خود را حفظ کردند و در سایه آن به مبارزه با دین پرداختند: 《اتخذوا أیمانهم جنة فصدّوا عن سبیل الله إنّهم ساء ما کانوا یعملون ذلک بأنهم آمنوا ثم کفروا... 》. 

خدای سبحان که به سرّ و آشکار همه انسانها آگاه است: 《أوَ لایعلمون أن الله یعلم ما یسرّون وما یعلنون》
، در این دو آیه مورد بحث با چهار تعبیر، تمایل باطنی منافقان به کفر را افشا می کند: 
1 ـ از اجتماع منافقان با مؤمنان با تعبیر 《إذا لقوا》/زمانی که آنان را ملاقات کردند/، یاد می کند تا نشانه این نکته باشد که اصراری بر ملاقات با مؤمنان ندارند و اگر روزی ناخواسته با آنها برخورد کردند، به دروغ اظهار ایمان می کنند، ولی از ملاقات آنها با کافران با تعبیر《إذا خلوا》/زمانی که خلوت کردند/،یاد می کند.
 منافقان با رغبت، به سوی خانه های أمن کفار رفته، در مجالس خصوصی با آنان خلوت می کردند.
 این دوگانگی تعبیر(برخورد، خلوت) نشانه تمایل ایشان به کفر است، به طوری که خلوت آنها را کفر و جَلْوت آنها را ایمان می سازد. 
2 ـ منافقان در برخورد با مؤمنان با جمله فعلیّه که مفید حدوث است اظهار ایمان می کنند: 《آمنّا》/ایمان آوردیم ما/، ولی در خلوت با کافران با جمله اسمیّه که مفید تأکید و ثبوت است و با حرف تأکید 《إنّ》/بدرستی که/، ابراز یگانگی و همراهی با آنها می کنند: 《إنّا معکم》.
3 ـ از تقابل میان منافقان، مؤمنان و شیاطین برمی آید که مراد از شیاطین کافران هستند و از اضافه شیاطین به ضمیر《 هُم》/انها/، که به منافقان برمی گردد: (شیاطینهم)، دانسته می شود که منافقان و کافران از یک سنخند. 
4 ـ خودشان به نحو حصر تصریح می کنند که در برخوردمان با مؤمنان تنها کار ما استهزای آنان است: 《إنما نحن مستهزؤون》/همانا ما مومنان را مسخره می کنیم/.
بنابر ادله چهارگانه منافقان علاوه بر نفاق از کفر نیز برخوردارند و آنان به مراتب بدتر از کافران هستند.
 
بحث ادامه دارد....


            دفتر سی ششم
آیه سیزدهم:
《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُواْ أَنُؤْمِنُ کَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ أَلآ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَـکِن لایَعْلَمُونَ 》.
/و چون به ایشان گویند:همانند مردم مسلمان ایمان آورید، گویند چگونه ایمان آوریم مانند سفیهان؟ آنان خود سفیهند، گرچه نمی دانند/.
خدای سبحان برای تجلیل از مهاجران و انصار، به منافقان می گوید: همانند مردم مسلمان ایمان آورید،
《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ 》. 
لیکن منافقان که بر اثر بینش مادی، وحی را افسانه و ایمان به غیب را باوری سفیهانه می پنداشتند، خود را روشنفکر و مسلمانان را بی خرد می دانستند. 
خداوند نیز با تأکید می فرماید: آنان خود سفیهند، گرچه نمی دانند.《ُ أَلآ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَـکِن لایَعْلَمُونَ 》.
بی خبری منافقان از سفاهت خویش،بر اثر اسارت عقل آنان است.
السفهاء: (سَفَه)و (سفاهت) به معنای اختلال است و سفیه کسی است که عقل او مختل باشد و بر اثر ضعف رأی و سستی معرفت، نفع و ضرر خود را نشناسد .
 چون تفسیر نفع و ضرر در مکاتب مختلف، متفاوت است، تفسیر سفاهت و رشد نیز به تبع آن مختلف خواهد بود.
 از این رو دنیاگرایان که نفع و صلاح آدمی را در بهره مندی بی مرز از لذّات ناپایدار دنیا می دانند مجاهدان راه حق، آخرت طلبان و خداخواهان را سفیه می پندارند، در حالی که از دیدگاه توحید ناب، دنیاگرایان رمیده از آیین توحید، سفیهند: 《ومن یرغب عن ملة إبراهیم إلّا منْ سفه نفْسَه》.

خدای سبحان گاهی به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم دستور می دهد تا به روش هدایتی پیامبران پیشین اقتدا کند: 《اولئک الّذین هدی الله فبهداهم اقتده》. 
و گاهی به مسلمانان به ویژه به خواصّ آنها می فرماید: به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم تأسی کنید و آن حضرت را اُسوه و الگوی خود قرار دهید: 《لقد کان لکم فی رسول الله أسوة حسنة》.
و گاهی به توده مسلمانان دستور اقتدای به حضرت ابراهیم و صحابه او می دهد: 《قد کانت لکم أسوة حسنة فی إبراهیم والذین معه... لقد کان لکم فیهمْ أسوةٌ حسنةٌ لمن کان یرجوا الله و... 》
و در آیه مورد بحث نیز به منافقان می فرماید: 《آمنوا کما امن الناس》؛ گرچه ایمان شما از باب تأسّی به ایمان توده مردم نیست، ولی همانند توده مسلمانان ایمان بیاورید و مرز خود را از صف آنان جدا نکنید، بلکه طبق ادّعای مردمی بودن خود عمل کنید و همانند دیگران فکر کنید. 

بحث ادامه دارد....


         دفتر سی هفتم
آیه سیزدهم:
در این آیه خداوند جهت تجلیل از مهاجرین و انصار، خطاب به منافقان می فرماید؛ همانند مردم مسلمان ایمان آورید.《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ》؛ آنان که بر اثر جهل مرکب، خود را اهل حق و روشنفکر می پندارند در جواب می گویند
《 أَنُؤْمِنُ کَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ 》آیا همانند انسان های سفیه ایمان بیاوریم؟
منافقان که درحقیقت خود سفیه هستند مسلمانان را متهم به سفاهت می کنند آنان  در حقیقت هم فاقد عقل نظری سالمند و هم از عقل عملی سلیم بی بهره اند.
عقل نظری آنان در اسارت وهْم و خیالشان است و شهوت و غضب شان بر آنان امیر گشته، لذا کسی که باید بفهمد و سخن بگوید در اسارت است و آن کس که باید فرمان ببرد در امارت است،
آنان متاسفانه در همه استدلالها گرفتار مغالطه اند، حق را باطل و باطل را حق می پندارند، معروف را منکر و منکر را معروف می شمارند.
و لکن کسی که بر خوردار از عقل سلیم است با عبادت ، بندگی و فرمانبرداری حضرت حق هم آغوش است ،و امیر بر سایر قوا اوست .
نکته:
مراد از (ناس) در آیه محل بحث مهاجران و انصارند. 
 مهاجران کسانی بودند که برای رضای خدا و یاری دین او، خانه و زندگی و اموال خود را در مکّه، رها کردند و صادقانه، به یاری دین خدا شتافتند: 《للفقراء المهاجرین الذین أخرجوا من دیارهم وأموالهم یبتغون فضلاً من الله ورضواناً وینصرون الله ورسوله أولئک هم الصادقون》،
و انصار کسانی بودند که در مدینه مهاجرانِ مجاهد مکّی را با آغوش باز و دوستانه پذیرفتند و ایثارگرانه آنان را بر خود مقدّم داشتند: 《والذین تبوَّؤ الدار والإیمان من قبلهمْ یحبّون من هاجر إلیهم ولا یجدون فی صدورهم حاجةً مما أوتوا ویؤثرون علی أنفسهم ولو کان بهم خصاصة》 
و خدای سبحان برای تجلیل از مهاجران و انصار، به منافقان می گوید: در ایمان به خدا و پیامبرصلی الله علیه و آله و سلم، همتای اینان مؤمن شوید.

بحث ادامه دارد....


         دفتر سی هشتم
 آیه چهاردهم و پانزدهم:

《وَإِذَا لَقُواْ الَّذِینَ آمَنُواْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ إِلَی شَیَاطِینِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَکُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِءُونَ (14) اللهُ یَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَیمُدُّهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ (15) 》.
منافقان نزد مؤمنان ابراز ایمان می کردند و چون با دوستان خود خلوت می کردند، می گفتند: ما با شماییم و مؤمنان را استهزا می کنیم. 
خداوند نیز می گوید خدا آنان را استهزا می کند و در طغیان خود رهایشان می کند تا سرگردان باشند.
نکته:
شیطان: به هر موجود مکار، متمرد، شرور و گریزان از حق را شیطان گویند، از این رو بر ابلیس، شیطان اطلاق شده است. 
استهزا: تحقیر و اهانت دیگران، خواه با گفتار باشد یا با عمل، 

یعمهون: (عَمَهْ)  کوری چشم جان است در برابر (عَمی) که هم بر کوری چشم تن و جسم اطلاق می شود و هم بر کوری چشم جان. 
منافقان در صدر اسلام دو دسته بودند؛ گروهی از همان آغاز کافر بودند ولی تظاهر به ایمان می کردند: 《یقولون بأفواههم ما لیس فی قلوبهم》 
و عدّه ای در ابتدا صادقانه ایمان آوردند امّا وقتی اسلام را با منافع و اغراض دنیوی خود ناسازگار یافتند قلباً کافر شدند، ولی ایمان ظاهری خود را حفظ کردند و در سایه آن به مبارزه با دین پرداختند: 《اتخذوا أیمانهم جنة فصدّوا عن سبیل الله إنّهم ساء ما کانوا یعملون ذلک بأنهم آمنوا ثم کفروا... 》. 

خدای سبحان که به سرّ و آشکار همه انسانها آگاه است: 《أوَ لایعلمون أن الله یعلم ما یسرّون وما یعلنون》
، در این دو آیه مورد بحث با چهار تعبیر، تمایل باطنی منافقان به کفر را افشا می کند: 
1 ـ از اجتماع منافقان با مؤمنان با تعبیر 《إذا لقوا》/زمانی که آنان را ملاقات کردند/، یاد می کند تا نشانه این نکته باشد که اصراری بر ملاقات با مؤمنان ندارند و اگر روزی ناخواسته با آنها برخورد کردند، به دروغ اظهار ایمان می کنند، ولی از ملاقات آنها با کافران با تعبیر《إذا خلوا》/زمانی که خلوت کردند/،یاد می کند.
 منافقان با رغبت، به سوی خانه های أمن کفار رفته، در مجالس خصوصی با آنان خلوت می کردند.
 این دوگانگی تعبیر(برخورد، خلوت) نشانه تمایل ایشان به کفر است، به طوری که خلوت آنها را کفر و جَلْوت آنها را ایمان می سازد. 
2 ـ منافقان در برخورد با مؤمنان با جمله فعلیّه که مفید حدوث است اظهار ایمان می کنند: 《آمنّا》/ایمان آوردیم ما/، ولی در خلوت با کافران با جمله اسمیّه که مفید تأکید و ثبوت است و با حرف تأکید 《إنّ》/بدرستی که/، ابراز یگانگی و همراهی با آنها می کنند: 《إنّا معکم》.
3 ـ از تقابل میان منافقان، مؤمنان و شیاطین برمی آید که مراد از شیاطین کافران هستند و از اضافه شیاطین به ضمیر《 هُم》/انها/، که به منافقان برمی گردد: (شیاطینهم)، دانسته می شود که منافقان و کافران از یک سنخند. 
4 ـ خودشان به نحو حصر تصریح می کنند که در برخوردمان با مؤمنان تنها کار ما استهزای آنان است: 《إنما نحن مستهزؤون》/همانا ما مومنان را مسخره می کنیم/.
بنابر ادله چهارگانه منافقان علاوه بر نفاق از کفر نیز برخوردارند و آنان به مراتب بدتر از کافران هستند.
 
بحث ادامه دارد....


           دفتر سی نهم
آیه چهاردهم و پانزدهم:
 در این دو آیه خداوند پرده از نوع  نفاق منافقین بر می دارد
اینکه آنان نزد مومنان اظهار ایمان و همراهی با آنان می کنند ولی وقتی به خلوت می روند و در جمع دوستان شیطان  خودشان قرار می گیرند می گویند ما با شما هستیم و داریم مسلمانان را به سخره می گیریم ، خداوند در جواب به آنان می فرماید، بر عکس خداوند آنها را استهزا می کند و در گمراهی به حال خودشان رها می کند تا سرگردان باشند و راه به مقصد و منظور نبرند.
منافقان همچنین شباهت کامل با کافران دارند و در این شباهت با آنان به چهار وجه  اشاره کردیم.
ادامه بحث:
نکته:
اطلاق شیطان بر منافقان و کافران، به نحو حقیقت است، نه از سر مجاز و مسامحه؛ زیرا شیطان، چنان که گذشت، به هر موجود مکّار، متمرّد و گریزان از حقّ گفته می شود. کافران و منافقان که از هدایت رهبران الهی می رمند و در مقابل حق خضوع نمی کنند و از راههای مرموز و با وسوسه، میل به باطل را در دلهای دیگران تزریق می کنند: 《من شرّ الوسواس الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة والناس》
و آنان که با مکر و نیرنگ روحیه ایمانی دیگران را تضعیف می کنند، از مصادیق شیطانند: 《انّما ذلکم الشیطان یخوّف أولیاءَه》.
 البته شیطنت برای افراد بشر در آغاز به صورت (حال) است و ثباتی
ندارد و سپس به (مَلَکه) تبدیل می شود و از آن پس انسان نیست و حقیقتا شیطان است.
نکته:
استهزا و تمسخر دیگران گرچه در همه موارد ناروا و حرام است: 《لا یسخر قوْم من قوْمٍ عسی أن یکونوا خیراً منهم ولا نساء من نساء عسی أن یکنّ خیراً منهنّ》.
 امّا مراتب قبح آن نسبت به موارد استهزا، متفاوت است؛ منافقان گاهی مؤمنان را استهزا می کردند، گاهی اولیای الهی و گاهی امام و پیامبر(علیهم السلام) را گاهی نیز آیات الهی را مسخره می کردند. استهزای مؤمنان گرچه فسق است، امّا استهزای خدا و رسول و آیات الهی همتای کفر است: 《قل أبِالله وآیاته ورسوله کنتم تستهزؤن لاتعتذروا قد کفرتم بعد إیمانکم》
. البته معلوم است که استهزای مؤمنان اگر به خاطر وصف ایمان آنان باشد، همان کفر است؛ زیرا عصاره چنین استهزای علمی و عمدی همان استهزای وحی و رسالت است، نه اشخاص معین. 
هدف منافقان از ابراز ایمان در نزد مؤمنان، تنها استهزای مؤمنان بود: 《إنّما نحن مستهزؤون》 و از این کار هیچ غرض عقلایی برای خود یا دیگران نداشتند: 《ولئن سألتهم لیقولنّ إنّما کنّا نخوض ونلعب》

بحث ادامه دارد. ..


            دفتر سی ششم
آیه سیزدهم:
《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُواْ أَنُؤْمِنُ کَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ أَلآ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَـکِن لایَعْلَمُونَ 》.
/و چون به ایشان گویند:همانند مردم مسلمان ایمان آورید، گویند چگونه ایمان آوریم مانند سفیهان؟ آنان خود سفیهند، گرچه نمی دانند/.
خدای سبحان برای تجلیل از مهاجران و انصار، به منافقان می گوید: همانند مردم مسلمان ایمان آورید،
《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ 》. 
لیکن منافقان که بر اثر بینش مادی، وحی را افسانه و ایمان به غیب را باوری سفیهانه می پنداشتند، خود را روشنفکر و مسلمانان را بی خرد می دانستند. 
خداوند نیز با تأکید می فرماید: آنان خود سفیهند، گرچه نمی دانند.《ُ أَلآ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَـکِن لایَعْلَمُونَ 》.
بی خبری منافقان از سفاهت خویش،بر اثر اسارت عقل آنان است.
السفهاء: (سَفَه)و (سفاهت) به معنای اختلال است و سفیه کسی است که عقل او مختل باشد و بر اثر ضعف رأی و سستی معرفت، نفع و ضرر خود را نشناسد .
 چون تفسیر نفع و ضرر در مکاتب مختلف، متفاوت است، تفسیر سفاهت و رشد نیز به تبع آن مختلف خواهد بود.
 از این رو دنیاگرایان که نفع و صلاح آدمی را در بهره مندی بی مرز از لذّات ناپایدار دنیا می دانند مجاهدان راه حق، آخرت طلبان و خداخواهان را سفیه می پندارند، در حالی که از دیدگاه توحید ناب، دنیاگرایان رمیده از آیین توحید، سفیهند: 《ومن یرغب عن ملة إبراهیم إلّا منْ سفه نفْسَه》.

خدای سبحان گاهی به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم دستور می دهد تا به روش هدایتی پیامبران پیشین اقتدا کند: 《اولئک الّذین هدی الله فبهداهم اقتده》. 
و گاهی به مسلمانان به ویژه به خواصّ آنها می فرماید: به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم تأسی کنید و آن حضرت را اُسوه و الگوی خود قرار دهید: 《لقد کان لکم فی رسول الله أسوة حسنة》.
و گاهی به توده مسلمانان دستور اقتدای به حضرت ابراهیم و صحابه او می دهد: 《قد کانت لکم أسوة حسنة فی إبراهیم والذین معه... لقد کان لکم فیهمْ أسوةٌ حسنةٌ لمن کان یرجوا الله و... 》
و در آیه مورد بحث نیز به منافقان می فرماید: 《آمنوا کما امن الناس》؛ گرچه ایمان شما از باب تأسّی به ایمان توده مردم نیست، ولی همانند توده مسلمانان ایمان بیاورید و مرز خود را از صف آنان جدا نکنید، بلکه طبق ادّعای مردمی بودن خود عمل کنید و همانند دیگران فکر کنید. 

بحث ادامه دارد....


         دفتر سی هفتم
آیه سیزدهم:
در این آیه خداوند جهت تجلیل از مهاجرین و انصار، خطاب به منافقان می فرماید؛ همانند مردم مسلمان ایمان آورید.《وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ》؛ آنان که بر اثر جهل مرکب، خود را اهل حق و روشنفکر می پندارند در جواب می گویند
《 أَنُؤْمِنُ کَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ 》آیا همانند انسان های سفیه ایمان بیاوریم؟
منافقان که درحقیقت خود سفیه هستند مسلمانان را متهم به سفاهت می کنند آنان  در حقیقت هم فاقد عقل نظری سالمند و هم از عقل عملی سلیم بی بهره اند.
عقل نظری آنان در اسارت وهْم و خیالشان است و شهوت و غضب شان بر آنان امیر گشته، لذا کسی که باید بفهمد و سخن بگوید در اسارت است و آن کس که باید فرمان ببرد در امارت است،
آنان متاسفانه در همه استدلالها گرفتار مغالطه اند، حق را باطل و باطل را حق می پندارند، معروف را منکر و منکر را معروف می شمارند.
و لکن کسی که بر خوردار از عقل سلیم است با عبادت ، بندگی و فرمانبرداری حضرت حق هم آغوش است ،و امیر بر سایر قوا اوست .
نکته:
مراد از (ناس) در آیه محل بحث مهاجران و انصارند. 
 مهاجران کسانی بودند که برای رضای خدا و یاری دین او، خانه و زندگی و اموال خود را در مکّه، رها کردند و صادقانه، به یاری دین خدا شتافتند: 《للفقراء المهاجرین الذین أخرجوا من دیارهم وأموالهم یبتغون فضلاً من الله ورضواناً وینصرون الله ورسوله أولئک هم الصادقون》،
و انصار کسانی بودند که در مدینه مهاجرانِ مجاهد مکّی را با آغوش باز و دوستانه پذیرفتند و ایثارگرانه آنان را بر خود مقدّم داشتند: 《والذین تبوَّؤ الدار والإیمان من قبلهمْ یحبّون من هاجر إلیهم ولا یجدون فی صدورهم حاجةً مما أوتوا ویؤثرون علی أنفسهم ولو کان بهم خصاصة》 
و خدای سبحان برای تجلیل از مهاجران و انصار، به منافقان می گوید: در ایمان به خدا و پیامبرصلی الله علیه و آله و سلم، همتای اینان مؤمن شوید.

بحث ادامه دارد....


         دفتر سی هشتم
 آیه چهاردهم و پانزدهم:

《وَإِذَا لَقُواْ الَّذِینَ آمَنُواْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ إِلَی شَیَاطِینِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَکُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِءُونَ (14) اللهُ یَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَیمُدُّهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ (15) 》.
منافقان نزد مؤمنان ابراز ایمان می کردند و چون با دوستان خود خلوت می کردند، می گفتند: ما با شماییم و مؤمنان را استهزا می کنیم. 
خداوند نیز می گوید خدا آنان را استهزا می کند و در طغیان خود رهایشان می کند تا سرگردان باشند.
نکته:
شیطان: به هر موجود مکار، متمرد، شرور و گریزان از حق را شیطان گویند، از این رو بر ابلیس، شیطان اطلاق شده است. 
استهزا: تحقیر و اهانت دیگران، خواه با گفتار باشد یا با عمل، 

یعمهون: (عَمَهْ)  کوری چشم جان است در برابر (عَمی) که هم بر کوری چشم تن و جسم اطلاق می شود و هم بر کوری چشم جان. 
منافقان در صدر اسلام دو دسته بودند؛ گروهی از همان آغاز کافر بودند ولی تظاهر به ایمان می کردند: 《یقولون بأفواههم ما لیس فی قلوبهم》 
و عدّه ای در ابتدا صادقانه ایمان آوردند امّا وقتی اسلام را با منافع و اغراض دنیوی خود ناسازگار یافتند قلباً کافر شدند، ولی ایمان ظاهری خود را حفظ کردند و در سایه آن به مبارزه با دین پرداختند: 《اتخذوا أیمانهم جنة فصدّوا عن سبیل الله إنّهم ساء ما کانوا یعملون ذلک بأنهم آمنوا ثم کفروا... 》. 

خدای سبحان که به سرّ و آشکار همه انسانها آگاه است: 《أوَ لایعلمون أن الله یعلم ما یسرّون وما یعلنون》
، در این دو آیه مورد بحث با چهار تعبیر، تمایل باطنی منافقان به کفر را افشا می کند: 
1 ـ از اجتماع منافقان با مؤمنان با تعبیر 《إذا لقوا》/زمانی که آنان را ملاقات کردند/، یاد می کند تا نشانه این نکته باشد که اصراری بر ملاقات با مؤمنان ندارند و اگر روزی ناخواسته با آنها برخورد کردند، به دروغ اظهار ایمان می کنند، ولی از ملاقات آنها با کافران با تعبیر《إذا خلوا》/زمانی که خلوت کردند/،یاد می کند.
 منافقان با رغبت، به سوی خانه های أمن کفار رفته، در مجالس خصوصی با آنان خلوت می کردند.
 این دوگانگی تعبیر(برخورد، خلوت) نشانه تمایل ایشان به کفر است، به طوری که خلوت آنها را کفر و جَلْوت آنها را ایمان می سازد. 
2 ـ منافقان در برخورد با مؤمنان با جمله فعلیّه که مفید حدوث است اظهار ایمان می کنند: 《آمنّا》/ایمان آوردیم ما/، ولی در خلوت با کافران با جمله اسمیّه که مفید تأکید و ثبوت است و با حرف تأکید 《إنّ》/بدرستی که/، ابراز یگانگی و همراهی با آنها می کنند: 《إنّا معکم》.
3 ـ از تقابل میان منافقان، مؤمنان و شیاطین برمی آید که مراد از شیاطین کافران هستند و از اضافه شیاطین به ضمیر《 هُم》/انها/، که به منافقان برمی گردد: (شیاطینهم)، دانسته می شود که منافقان و کافران از یک سنخند. 
4 ـ خودشان به نحو حصر تصریح می کنند که در برخوردمان با مؤمنان تنها کار ما استهزای آنان است: 《إنما نحن مستهزؤون》/همانا ما مومنان را مسخره می کنیم/.
بنابر ادله چهارگانه منافقان علاوه بر نفاق از کفر نیز برخوردارند و آنان به مراتب بدتر از کافران هستند.
 
بحث ادامه دارد....


           دفتر سی نهم
آیه چهاردهم و پانزدهم:
 در این دو آیه خداوند پرده از نوع  نفاق منافقین بر می دارد
اینکه آنان نزد مومنان اظهار ایمان و همراهی با آنان می کنند ولی وقتی به خلوت می روند و در جمع دوستان شیطان  خودشان قرار می گیرند می گویند ما با شما هستیم و داریم مسلمانان را به سخره می گیریم ، خداوند در جواب به آنان می فرماید، بر عکس خداوند آنها را استهزا می کند و در گمراهی به حال خودشان رها می کند تا سرگردان باشند و راه به مقصد و منظور نبرند.
منافقان همچنین شباهت کامل با کافران دارند و در این شباهت با آنان به چهار وجه  اشاره کردیم.
ادامه بحث:
نکته:
اطلاق شیطان بر منافقان و کافران، به نحو حقیقت است، نه از سر مجاز و مسامحه؛ زیرا شیطان، چنان که گذشت، به هر موجود مکّار، متمرّد و گریزان از حقّ گفته می شود. کافران و منافقان که از هدایت رهبران الهی می رمند و در مقابل حق خضوع نمی کنند و از راههای مرموز و با وسوسه، میل به باطل را در دلهای دیگران تزریق می کنند: 《من شرّ الوسواس الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة والناس》
و آنان که با مکر و نیرنگ روحیه ایمانی دیگران را تضعیف می کنند، از مصادیق شیطانند: 《انّما ذلکم الشیطان یخوّف أولیاءَه》.
 البته شیطنت برای افراد بشر در آغاز به صورت (حال) است و ثباتی
ندارد و سپس به (مَلَکه) تبدیل می شود و از آن پس انسان نیست و حقیقتا شیطان است.
نکته:
استهزا و تمسخر دیگران گرچه در همه موارد ناروا و حرام است: 《لا یسخر قوْم من قوْمٍ عسی أن یکونوا خیراً منهم ولا نساء من نساء عسی أن یکنّ خیراً منهنّ》.
 امّا مراتب قبح آن نسبت به موارد استهزا، متفاوت است؛ منافقان گاهی مؤمنان را استهزا می کردند، گاهی اولیای الهی و گاهی امام و پیامبر(علیهم السلام) را گاهی نیز آیات الهی را مسخره می کردند. استهزای مؤمنان گرچه فسق است، امّا استهزای خدا و رسول و آیات الهی همتای کفر است: 《قل أبِالله وآیاته ورسوله کنتم تستهزؤن لاتعتذروا قد کفرتم بعد إیمانکم》
. البته معلوم است که استهزای مؤمنان اگر به خاطر وصف ایمان آنان باشد، همان کفر است؛ زیرا عصاره چنین استهزای علمی و عمدی همان استهزای وحی و رسالت است، نه اشخاص معین. 
هدف منافقان از ابراز ایمان در نزد مؤمنان، تنها استهزای مؤمنان بود: 《إنّما نحن مستهزؤون》 و از این کار هیچ غرض عقلایی برای خود یا دیگران نداشتند: 《ولئن سألتهم لیقولنّ إنّما کنّا نخوض ونلعب》

بحث ادامه دارد. ..


              دفتر چهلم
آیه چهاردهم و پانزدهم:
این دو آیه در بردارنده نکاتی است که  به دو مورد از آن قبلا اشاره شد و خلاصه آن؛
1_نسبت دادن شیطان به منافقین و کافران نسبتی حقیقی است و از باب مجاز نیست چرا که در مقصد و مقصود بین منافقین و کافران و شیطان ، تفاوتی نیست.
2_استهزا و به سخره گرفتن خداوند، آیات  قرآن ، اولیا و پیامبران الهی و امامان ، حرام و مصداق کفر است ، و اگر استهزای مومنان به خاطر ایمانشان باشد این هم از مصادیق کفر است چرا که برگشت چنین استهزایی، به سخره گرفتن وحی و رسالت است و نه شخص خودشان.
ادامه بحث:
نکته:
فرق بین استهزای منافقین و استهزای خداوند؛ 
 استهزای منافقان نسبت به مؤمنان هیچ اثر واقعی و نقش تکوینی در این عالم ندارد، بلکه یک امر اعتباری محض است. افزون بر آن که در برخی موارد خدای سبحان دفع و رفع شرّ مستهزئان را خود عهده دار شده است: 《إنّا کفیناک المستهزئین》، 
 امّا استهزای خدای سبحان نسبت به منافقان، تکوینی و واقعی است؛ بدین معنا که خداوند آنان را سبک مغز و سبک قلب می کند: 《وأفئدتهم هواء》،
و در قیامت که ظرف ظهور حقایق است و میزان در آن روز، حقیقت است: 《والوزن یومئذ الحق》،
آنها و اعمالشان به قدری بی وزن و سبک اند که دیگر ترازویی برای سنجش آنان برپا نمی شود: 《فلا نقیم لهم یوم القیامة وزناً》.

نکته: 
چرا خداوند طغیان و تبهکاری منافقین را به خود نسبت داده است؟
چون علاوه بر خلقت، تدبیر همه عالم هم به دست خداوند است و هر کاری که به وسیله مأموران قهر الهی و با اذن تکوینی خدای سبحان انجام گیرد منسوب به خود اوست ، اسناد این گونه امور همانند غضب و ضلالت که با واسطه انجام می گیرد باز اسناد به خداوند است.
مأموران قهر الهی نه تنها اضلال کیفری تبهکاران را بر عهده دارند و به تعبیر قرآن کریم آنان را تحریک می کنند و می گزند: 《إنا ارسلنا الشیاطین علی الکافرین تؤزّهم أزّا》
، بلکه شیاطین با اذن خدای سبحان ولایت و سرپرستی آنان را نیز بر عهده می گیرند: 《إنّا جعلنا الشیاطین أولیاء للذین لایؤمنون》.
بنابر این تمامی هستی، بحسب نوع خلقت ، علاوه بر وظیفه بندگی که دارند و باید اطاعت امر نمایند و در صورت عصیان عذاب می شوند، آنان جنود الهی نیز هستند.  

بحث ادامه دارد......

    دفتر چهل و یکم

آیه چهاردهم و پانزدهم:

در فرق بین استهزای خداوند با منافقین گفته است؛

استهزاء خدواند واقعی است و به محض اراده محقق می شود و منافقان  هم اکنون سبک مغز هستند،

اما استهزاء منافقان فاقد اثر واقعی است و صرفا یک امر اعتباری است.

مطلب بعدی پاسخ به این شبهه بود ، چرا خداوند طغیان و تبهکاری منافقان را به خود نسبت داده است؟

پاسخ دادیم؛  همه  عالم  ،  خوب  و بدشان، طاعی و عاصی شان ، جنود الهی هستند و بسا همین ها اسباب اجرای قهر و انتقام و عذاب خداوند منتقم می باشند. پس این عذاب با واسطه به خدواند بر می گردد و به اصطلاح فنی تر، عذاب شدن منافقین و کافران توسط خودشان و نسبت آن به خداوند از باب (من عند الله )است.

ادامه بحث:

نکته:

شیطان یا از نوع انسانی است و یا از نوع جنی است و کافران و منافقان که در آیه محل بحث از آنها به شیاطین تعبیر شده است از شیاطین اِنسی هستند. خناسانی که با وسوسه، در دلهای مردم نفوذ می کنند و افکار خود را مرموزانه در نهاد انسانها تزریق کرده و آنها را می فریبند، اینان حقیقتاً شیطان هستند و فرق او با شیطان اصلی(ابلیس) این است که او از جنّ بود: کانَ من الجنّ

ولی پروردگان او، هم از اجنه هستند  و هم از انس.

پس کافران و منافقانِ فریبکار نه تنها شبیه شیطان هستند که می توان گفت، خود شیطانند.

 باید توجه داشت که حقیقت آدمی همان جان و نَفْس اوست و صورت و اندام و سخن گفتن و یا روی دو پا راه رفتن، هر یک از اینها  از اَعراض و خارج از حقیقت  انسان است .

خدای سبحان، نَفْس انسان را با سرمایه شناخت فجور و تقوا فألهمها فجورها وتقواهاآفرید.

و او را به هر دو (نجد) و طریق خیر و شر آشنا کرد: وهدیناه النجدین

إنّا هدیْناه السبیل إما شاکراً وإما کفوراً.

حال اگر انسان راه دین که راه انبیا و اولیای الهی است را پیمود، به مرز فرشتگان رسیده است و با آنان محشور می شود، ولی اگر به بیراهه رفت، گاهی سر از بهیمیّت و شهوترانی در می آورد و به حقیقتْ چهار پا می شود و گاه سر از سبعیّت و درندگی در می آورد و حقیقتاً انسانی درنده می شود و گاهی نیز سر از مکر و شیطنت درمی آورد و واقعاً انسانِ شیطان می شود.

راز این تحوّلها آن است که اگر همه کوشش انسان این بود که قوای خود را در خدمت عقل بگمارد و دست و پای وهم و خیال و نیز شهوت و غضب خود را با نیروی عقل (عِقال) کند و ببندد و عقل را زمامدار وهم و خیال و   حاکم بر شهوت و غضب کند، او انسانی است فرشته صفت و اما اگر زمام امور فهم خود را به دست وهم و خیال، و یا امور تحریکی خویش را به دست شهوت و غضب سپرد و خواسته های نفس اماره را در بُعد شهوت تأمین کرد، گرچه در آغازْ انسان است ولی در پایانِ راه، حیوان شهوی خواهد شد،

 بعبارتی دیگر؛ نَفْس او به منزله ماده برای صورتهای متنوع است و صفت بعدی به منزله صورت جدید وی محسوب شده و با جان او عجین می شود.

انسانی که همه امور خود را به زمامداری غضب سپرد نیز در ابتدا انسانی عصبانی است ولی سرانجام (درنده خویی) صورت جان او خواهد شد و او در درون خود، گرگی خون آشام است و درقیامت که روزظهورحق است به صورت حیوانی درنده محشور می شود؛ گرچه در دنیا به ظاهر همانند سایرانسانهاست. حال اگر همه تلاش و کوشش انسان در مسیر نیرنگ بازی و فریبکاری مصرف شد شیطنت در آغاز برای او حال است اما سرانجام صورت جان او خواهد شد و او حقیقتاً شیطان می شود و شیطان محشور خواهد شد.

بحث ادامه دارد...

دفتر چهل و دوم

آیه چهاردهم و پانزدهم؛

اجمال بحث گذشته:

در پاسخ به این پرسش( فرق بین  استهزای خداوند با استهزای منافقان) چیست ؟ گفته اند؛

استهزای خداوند حقیقی و تکوینی است در حالی که استهزای منافقان غیر حقیقی و فاقد اثر است .

در پاسخ به این سئوال( چرا طغیان و تبهکاری منافقان به خدا نسبت داده شد)؟

گفته شد همه آنچه در آسمان و زمین است اعم از عاصی و طاعی، جملگی جنود الهی هستند و اسباب قهر و انتقام و من (عند الله) از طرف خدا هستند.

در پاسخ به این سئوال( حال که منافقان شیطان هستند آیا انها از نوع شیطان انسی هستند و یا از نوع شیطان جنی)؟ 

گفته شد:منافقین حقیقتا شیطان و از شیاطین انسی هستند آنها خناسانی هستند که در دلها نفوذ و افکار خود را به دیگران تزریق می کنند.

و نیز بیان شد؛

خداوند سبحان ،نفس انسان را با سرمایه شناخت( فجور و تقوا) آفرید و راه (خیر و شر) را هم با نعمت عقل و ارسال رسل و انزال کتب نشان داد ، حال اگر راه دین و انبیا پیمودند، به مرز فرشتگان می رسند و با آنان نیز محشور می شوند، ولی اگر به بیراهه رفتند و سر از بهیمیت و شهوترانی در آورند حقیقتا چهار پا می گردند و اگر سر از سبعیت و درنده خویی در آورند حقیقتا انسانی هستند درنده خو، و اگر به وادی مکر وحیله قدم گذاشتند می شوند، شیطان مجسم.

نکته:

انسان در نظام هستی، یا در مسیر ولایت الهی حرکت می کند و یا در مسیر ولایت شیطان.

 اگر انسان در مسیر ولایت الهی قرار گرفت به جایی می رسد که ابتدا محبّ و سپس محبوب خدای سبحان می شود و آنگاه خدای سبحان، زبان، چشم و گوش او می شود و چنین انسان ملکوتی به وسیله خدا می شنود، می بیند، می گوید و[.... وإنَّهُ لَیتَقَرَّبُ إلَی بِالنّافِلَةِ حَتّی احِبَّهُ، فَإِذا أحبَبتُهُ کنتُ سَمعَهُ الَّذی یسمَعُ بِهِ، وبَصَرَهُ الَّذی یبصِرُ بِهِ، ولِسانَهُ الَّذی ینطِقُ بِهِ، ویدَهُ الَّتی یبطِشُ بِها]،/

 بنده، با کارهای مستحب به من نزدیک می شود، تا آن جا که او را دوست می دارم. پس چون دوستش داشتم، گوش شنوایش، چشم بینایش، زبان گویایش و دست نیرومندش می شوم/.

و اما آن کسی که در مسیر درکات شیطانی حرکت کند، ادله عقلی و نقلی نشانه آن دارد که در این مسیر ابتدا به جایی می رسد که شیطان در دل او آشیانه می کند و سپس شیطان با زبان او سخن می گوید و با چشم او می بیند؛ یعنی، چنین شخصی ابزار ادراک و تحریک شیطان می گردد و... تا آن جا که سخن انسان جز گناه و نگاهش جز معصیت نباشد؛

[اتَّخَذُوا الشَّیْطَانَ لِأَمْرِهِمْ مِلَاکاً وَ اتَّخَذَهُمْ لَهُ أَشْرَاکاً فَبَاضَ وَ فَرَّخَ فِی صُدُورِهِمْ وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِی حُجُورِهِمْ فَنَظَرَ بِأَعْیُنِهِمْ وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِم]./آنان در کارشان به شیطان تکیه کرده و ابزار دست او گشته‏اند. پس او در سینه‏هاشان لانه کرده و به زاد و ولد پرداخته و دامانشان را پرورشگاه خود یافته است. پس چشم و زبان آنان، چشم و زبان شیطان شده است/.

بحث ادامه دارد...

    دفتر چهل و سوم

آیه چهاردهم و پانزدهم:

ادامه بحث؛

نکته؛

امیر المومنین علی علیه السلام در چگونگی تسخیر دل منافقین توسط شیطان می فرماید:

(اتخذوا الشیطان لأمرهم مِلاکاً، واتَّخَذَهم له أشراکاً فباض وفَرَّخ فی صدورهم، ودَبَّ .......)

 (اینان شیطان را ملاک و معیار ارزش علوم و اعمال خود قرار دادند. شیطان نیز ایشان را شریک اندیشه و کار خود قرار می دهد، در راه اغفال دیگر بندگانِ خدا، از آنها به صورت بند و دام بهره می برد. سپس او در دلشان تخمگذاری کرده، تخمها را تا بر آمدن جوجه ها پرورش می دهد و آنگاه جوجه های او از سینه انسانها فرود آمده در دامنشان حرکت می کنند. پس شیطان با چشم اینان می نگرد و با زبانشان سخن می گوید و با دستیاریشان مرتکب لغزشها می شود و کردارهای ناپسند را در نگاهشان زیباجلوه می دهد. اعمالشان گواهی می دهد که با همکاری شیطان انجام شده است. کارهای چنین انسانهای به دام افتاده هماهنگ با کار کسی است که شیطان در نفوذ و قدرت او شریک شده و با زبان او باطل می گوید).

 

حضرت آیه الله جوادی آملی در تبیین کلام امیر المومنین می فرماید؛

پرندگان در ساختن آشیانه امن، نخستْ مواد و مصالح ساختمانی آن رافراهم می آورند و وقتی محل آشیانه را امن یافتند و محدوده آن را از مزاحم خالی دیدند، با طمأنینه، ابتدا آشیانه می سازند و سپس در آن تخمگذاری کرده، از تخمهای خویش مراقبت می کنند تا جوجه هایشان از تخم درآیند و حرکت کنند. شیطان نیز قلب منافقِ تبهکار و کافر را برای ساختن آشیانه خود جای آرامی می یابد؛ برخلاف قلوب پرواپیشگان که با نزدیک شدن شیطان به حریم دلشان برق آسا بیدار شده، او را از محدوده کبریایی قلب خویش می رانند: إن الّذین اتقوا إذا مسّهم طائف من الشیطان تذکّروا فإذا هم

مبصرون.

شیطان همانند پرنده ای که برای ساختن آشیانه جای امن می خواهد، اگرآدمی را در برابر وسوسه اش حسّاس نیافت، مصالح ساختمانی آشیانه خودرا که همان مکر و حیله و مانند آن است به آن جا منتقل می کند و پس ازآشیانه سازی و تخم گذاری به پرورش جوجه های خود می پردازد و آنان را ازدل انسان وسوسه زده به اندامهایش سرازیر می کند و آنگاه، نگاه و سخن وسایر کارهای او را تسخیر می کند. بنابراین، نگاه به نامحرم همان جوجه شیطان است که پر درآورده و از دل او فرود آمده، به چشم وی قدم نهاده است و تهمت و دروغ، جوجه شیطانی است که از راه دل به زبان تبهکار او سرازیر شده است و آنگاه که همه سرزمین دلِ چنین انسان مخدوعی به دست شیطان افتاد و آن شخص به کفر یا نفاق گرایید، شیطان زمام انسان کافر یا منافق را به دست گرفته مرتکب هر لغزشی می شود.

با این بیان معنای اجمالی آیه واستفزز من استطعت منهم بصوْتک وأجْلِب علیهم بخیْلک ورَجِلِک وشارکهم فی الأموال والأولاد وعِدْهم وما یَعِدُهم الشیطان إلّا غروراً

روشن خواهد شد؛ زیرا تصویری از شرکتِ شیطان در مال و فرزند که دو عامل مهمّ برای به دام کشیدن دنیازدگان است ارائه شده است، و هرگز این گونه از امور بر مجاز لُغَوی یا عقلی حمل نمی شود؛ زیرا هم الفاظ مزبور معانی حقیقی خود را دارد و هم اسناد آن معانی حقیقی به کافر یا منافق، حقیقی است، نه مجازی.

پایان تفسیر آیه 14 و 15

  دفتر چهل و چهارم

آیه شانزدهم:

أُوْلَـئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُاْ الضَّلالَةَ بِالْهُدَی فَمَارَبِحَت تِّجَارَتُهُمْ وَمَا کَانُواْ مُهْتَدِینَ ؛

/آنان(منافقان) کسانى هستند که به بهاى (از دست‌دادن) هدایت، خریدار ضلالت و گمراهى شدند. امّا این داد وستد، سودشان نبخشید و در شمارِ هدایت یافتگان در نیامدند/.

اشتراک و افتراق تجارت انسانها با یکدیگر و تجارت خداوند؛

داد و ستد و معامله ی متعارف بین انسانها مشتمل بر چهار رکن است: 1_فروشنده، 2_خریدار،_ کالا و4_ بها ،

یعنی (بایع، مشتری، مثمن و ثمن).

 و این ارکان چهارگانه کاملاً از یکدیگر جدا هستند؛ زیرا فروشنده کالایی را عرضه می کند و خریدار با بهایی که می پردازد، متاع مزبور را با شرایط خاص مالک می شود؛ خواه فروشنده از رهگذر این دادوستد سودی ببرد یا بر اثر فروش متاع خود ضرر کند.

داد و ستدهای مهمّ، افزون بر ارکان یاد شده دو رکن دیگر نیز دارد: یکی سند(قباله) و دیگری شاهد.

 امّا تجارت انسان با خدا که در قرآن کریم تبیین شده، از یک سو با تجارتهای رایج و متعارف بشری مشترک و از سویی دیگر با آن متفاوت است.

وجه اشتراک آن، ارکان شش گانه است که ذکر نمودیم .

 خدای سبحان در تبیین ارکان شش گانه تجارت الهی می فرماید:

إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِیلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُمْ بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ ،/در حقیقت ‏خدا از مؤمنان جان و مالشان را به [بهاى] اینکه بهشت براى آنان باشد خریده است همان کسانى که در راه خدا مى ‏جنگند و مى ‏کشند و کشته مى ‏شوند [این] به عنوان وعده حقى در تورات و انجیل و قرآن بر عهده اوست و چه کسى از خدا به عهد خویش وفادارتر است پس به این معامله‏ اى که با او کرده‏ اید شادمان باشید و این همان کامیابى بزرگ است.

 در این تجارت، ۱_خریدار: خدای سبحان2_فروشنده: انسان مؤمن 3_مورد معامله: جان پاک و مال پاکیزه 4_بها: بهشت ابدی،5_شاهد: انبیای الهی و 6_ قباله و سند رسمی و امضا شده آن: کتابهای آسمانی آنان، مانند تورات و انجیل و قرآن کریم است.

امّا وجه افتراق تجارت الهی با تجارت بشری؛

بحث ادامه دارد..

دفتر چهل و پنجم
آیه شانزدهم:
اجمال آنچه گفته شد؛
آیه در باره منافقان است که سرمایه فطرت و هدایت خود را فروختند و راه ضلالت را خریدند و چون واجد پایگاه فکری و هدایتی هستند ، از قرآن بهره ای نمی برند.
و هم چنین گفته شد بین تجارت الهی و بشری، مشترکات و افتراق هایی وجود دارد.
وجوه مشترک بین آن دو، همانا جدا بودن ارکان معامله است حقیقتا. 
مثل آیه 《إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ ....》که هر کدام از 1_بایع 2_ مشتری 3_ مثمن 4_ ثمن متفاوت بودند. 
ادامه بحث ؛
و گاهی بین تجارت الهی و بشری افتراق است ، اگر  چه   در  تجارت  الهی ارکان چهارگانه(1_فروشنده، 2_خریدار،3_ کالا و 4_بها) وجود دارد، لیکن فروشندهْ عین کالا و مبیع و خریدار همْ عین بها و ثمن است و فرقشان تنها به اعتبار است، یعنی(اتحاد بایع و مبیع) و (اتحاد مشتری و ثمن)؛ زیرا در این نوع تجارت، فروشندهْ حقیقت هستی خود را می دهد و لقای خریدار را می گیرد. 
توضیح ؛ گاهی تفاوت فروشنده و کالا(بایع و مبیع) و همچنین تفاوت خریدار و بها(مشتری و ثمن) حقیقی است؛ زیرا فروشنده کالایی خاصّ(جز هستی خود) را می فروشد و خریدار نیز با پرداخت بهایی خاص(غیر از لقای خود) متاع فروشنده را خریداری می کند. پس کالا و بها چیزی جز هستی فروشنده و لقای خریدار است، ولی گاهی تفاوت فروشنده و کالا و همچنین مشتری و بها اعتباری است؛ زیرا فروشنده، حقیقت هستی خود را می دهد و مشتری نیز به جای هر چیز دیگر لقای خود را نصیب فروشنده می کند و به او اجازه ملاقات و دیدار خود را می دهد. 
خدای سبحان مولایی است که به عبد مملوک خود می گوید: هستی تو و آنچه در اختیار توست، از آنِ من است و من به تو وکالت می دهم تا خود را به من یا به دیگری(شیطان و...) بفروشی. حال اگر هستی خود را به من فروختی آزاد خواهی شد و اگر به دیگران فروختی برده و بنده آنان خواهی شد. در این جا فروشنده با کالایی که می فروشد، یکی است و مشتری نیز با بهایی که در اختیار فروشنده قرار می دهد یکی است؛ گرچه ادراک این وحدت و عینیت در ناحیه مشتری و بها دشوار است؛ زیرا لقای الله غیر از ذات اوست، لیکن تحلیل مقام اشترا نشان می دهد که خریداری خدا، وصف ذات او نیست، از این رو اگر مرحله اشترای واجب به خوبی بررسی گردد، معلوم می شود که چندان فاصله ای با مرحله بها و ثمن ندارد. 
مؤمنان متوسط خود را به خدای سبحان می فروشند تا در مقابلِ آن، بهشت بگیرند، ولی برخی از اهل ایمان در این تجارت به بهایی کمتر از لقای الهی رضایت نمی دهند. اینان افزون بر 《جنات تجری من تحتها الأنهار) خواستار رسیدن به بهشت لقای الهی هستند: (فی مقْعد صدقٍ عنْد ملیکٍ مقتدر》

بحث ادامه دارد...

   دفتر چهل و ششم
آیه شانزدهم:
《أُوْلَـئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُاْ الضَّلالَةَ بِالْهُدَی فَمَارَبِحَت تِّجَارَتُهُمْ وَمَا کَانُواْ مُهْتَدِین》.
اجمال جلسه قبل؛
منافقین وقتی سرمایه اصلی خود (فطرت و هدایت )را فروختند و راه ضلالت را خریدند دیگر بهره ای از قرآن نخواهند برد.
و نیز گفته شد، بین تجارت الهی و بشری ،مشترکات و افتراق هایی وجود دارد.
گاهی ارکان معامله مثل فروشنده و کالا و یا خریدار و پول، از یکدیگر جدا هستند، و تفاوت بین آن دو حقیقی است و گاهی ارکان معامله یکی هستند و تفاوت بین آن دو اعتباری است، فروشنده هستی خود را می فروشد و خریدار لقای خود را به عنوان ثمن به مشتری پرداخت می کند . و همچنین گفته شد ؛
مومنان متوسط خود را در مقابل بهشت به خدای سبحان می فروشند ولی مومنان نوشیده از سبوی یقین خود را به کمتر از لقای پروردگار نفروشند (فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر).
نکته؛ 
انچه از( عینیت فروشنده و کالا) و (مشتری و ثمن) گفته شد اختصاص به تجارت انسان با خدا ندارد، بلکه در تجارت انسان با شیطان نیز چنین است. کسی که خود را به شیطان می فروشد، دیگر مالک و صاحب اختیار خود نیست و خدای سبحان چنین تجارتی را بدترین معامله می داند: 《بئسما اشتروْا به أنفسهم أن یکفروا بما أنْزل الله》،
 منافقان در بازار دنیا سرمایه فطرت و هدایت خویش را می فروشند و ضلالت می ستانند و اگر آدمی سرمایه ظاهری را بفروشد، راه برای تحصیل سرمایه مجدد باز است. امّا اگر کسی خود را بفروشد دیگر راهی برای تحصیل سرمایه جدید ندارد و منافقان  و  کافران که  خود  را  به شیطان فروختند همه راههای کسب
 و سود را بر روی خود بسته اند. 
شیطان وقتی حقیقت انسانهای منافق، کافر و تبهکار را خرید و آنان را به اسارت و تحت ولایت خود در آورد، او تجسم عینی شیطان می شود و اعضا و جوارح او اعضا و جوارح شیطان می گردد.
 امیرالمومنین در نهج البلاغه می فرماید؛
(اتَّخَذُوا الشَّیْطَانَ لِأَمْرِهِمْ مِلَاکاً وَ اتخذهم لَهُ أَشْرَاکاً، فَبَاضَ وَ فَرَّخَ فِی صُدُورِهِمْ وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِی حُجُورِهِمْ، فَنَظَرَ بِأَعْیُنِهِمْ وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِمْ، فَرَکِبَ بِهِمُ الزَّلَلَ وَ زَیَّنَ لَهُمُ الْخَطَلَ فِعْلَ مَنْ قَدْ شَرِکَهُ الشَّیْطَانُ فِی سُلْطَانِهِ وَ نَطَقَ بِالْبَاطِلِ عَلَى لِسَانِه)./شیطان را ملاک کار خود قرار دادند و شیطان نیز آنان را شریک خود ساخت. پس، در سینه هایشان، تخم گذاشت و جوجه برآورد و بر روى دامنشان جنبیدن گرفت و به راه افتاد. از راه چشمانشان مى نگریست و از زبانشان سخن مى گفت، به راه خطایشان افکند و هر نکوهیدگى و زشتى را در دیده شان بیاراست و در اعمالشان شریک شد، و سخن باطل خود بر زبان ایشان نهاد/پس کسی که سرمایه هستی خود را باخت، دیگر هدایت پذیر نیست: (وما کانوا مهتدین) و این بر اثر سوءاختیار خود اوست. 

بحث ادامه دارد...

 دفتر چهل و هفتم
آیه هفدهم و هجدهم:
《مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ نَاراً فَلَمَّآ أَضَآءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَکَهُمْ فِی ظُلُمَاتٍ لاَّ یُبْصِرُونَ 》
《 صُمُّ بُُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لایَرْجِعُونَ 》
مثل ایشان مانند کسی است که آتشی بیفروزد، و همین که روشن کند پیرامون او را، خدا روشنی آنان را ببرد و رها کند ایشان را در تاریکی‌یی که هیچ نبینند.
آنها کر و گنگ و کورند و (از ضلالت خود) بر نمی‌گردند.
خدای سبحان پس از تبیین محرومیّت منافق از نور معرفت قرآن، دو مَثَل می زند؛
 مَثَل اول در همین آیه ی( 17) درباره بینش منافقان و مثل دوم در آیات (19و20)  در مورد رفتار آنان است .
چرا چراغ منافقین همواره بی فروغ است؟
انسان در عالم طبیعت مسافری است که رهسپار لقای مهر یا قهر الهی است و سیر و سفر او بدون نوری که راه او را روشن کند، به جمال و مهر الهی نمی رسد .
منافق در باطن کافر است، پس  از خود نوری ندارد که با آن بتواند راه خدا را بیابد و از نور خدا که 《نور السماوات والأرض》 هم بی بهره است ، پس منبع دیگری برای تأمین نور ندارد: 《ومن لم یجعل الله له نوراً فما له من نور》.
پس او در تیرگیها به سر می برد و اگر هم نوری برای روشن کردن راه خود فراهم آورد خدا آن را فوراً خاموش می کند و او همواره متحیّر است. 
مَثَل منافقان همچون مَثَل کسی است که آتشی بی افروزد تا از روشنایی آن برای پیمودن آن استفاده کند، ولی خدا آن را خاموش می کند و فرصت پیمودن راه را از او می گیرد.
پس خداوند آتشِ افروخته منافقان را خاموش می کند و آنان را در تیرگیها به حال خود رها می کند و رها ساختن منافقان به حال خود بدان معنا نیست که از دایره ربوبیّت خدای سبحان بیرون اند، بلکه معنای آن رها ساختن منافقان در تیرگیها است که منافقان از فیض مخصوص الهی محروم می شوند، همان گونه که آیه شریفه 《نسوا الله فنساهم إنّ المنافقین هم الفاسقون》.
خداوند چنان منافقان را از لطف خاص خود محروم می کند که گویا به دست فراموشی سپرده شده اند، نه این که خدای سبحان فراموش کار است؛ زیرا او علم محض است و نسیان را به حریم پاک او راهی نیست: 《وما کان ربّک نسیّاً》 
 پس نسیان الهی به معنای رهاکردن عمدی و ترک اختیاری است،و نه سهو قهری.

بحث ادامه دارد...

   دفتر چهل و هشتم
آیه هفدهم و هجدهم:
اجمال بحث قبل:
در این آیه سخن از بی فروغی نور منافقین است ،
و گفته شد، منافق چون در باطن کافر است پس اولا، از خود نوری ندارد و ثانیا از نور خدا هم بی بهره است 《و من لم یجعل الله له نورا فما له من نور》.
ادامه بحث؛
رها کردن منافقان به حال خودشان، بمعنی خروج از دایره ربوبیت نیست بلکه بمعنی رها ساختن آنان در تیرگیها و محروم ساختن آنها از فیض مخصوص خداوند است .
به بیان دیگر خارج شدن هر موجود امکانی از ربوبیّت خداوند به معنای رها ساختن امکان و پیوستن به وجوب نیست. اگر موجودی عین فقر و ربط محض بود محال است از جامه امکان بیرون رود و لباس وجوب بر تن کند. 
از این رو معنای دعای پربرکت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم که می فرماید: [الّلهم ولا تکلنی إلی نفسی طرفة عین أبداً]./خدایا یک چشم بهم زدنی ما را بحال خودم وا نگذار/.
و یا دعای [ولا تکلنا إلی غیرک ولا تمنعنا من خیرک]./ نه ما را بغیر واگذار و  نه ما را از خیرت منع بفرما/.
چنین نیست که در جهان هستی تکیه گاه دیگری جز خدا وجود دارد، بلکه بدین معناست که خدایا لطف و رحمت خاص خود را از ما دریغ مکن؛ زیرا اگر مارا با غرایزمان رها کنی و عقل و فطرتمان را با وحی شکوفا نکنی سقوط می کنیم.
نکته؛
سرّ این که خداوند به منافقان فرصت روشن کردن این نور را می دهد و سپس آن را خاموش می کند آن است که، اگر در لحظه اوّل به آنان فرصت افروختن نور ندهد در همان آغاز حرکت، می مانند و کسی که در آغاز حرکت بماند چندان متحیر و سرگردان نیست، ولی اگر در بین راه، نور او ستانده شود در حیرت فرو می رود. 
این حقیقت در آیات قرآن کریم به صورتهای گوناگون بیان شده؛ مانند این که درباره اهل دنیا می فرماید: آنان را در فشار قرار می دهیم تا به خود آمده، از انحراف برگردند و اگر متنبّه نشدند، فشار را برداشته، آنان را به انواع نعمتها سرگرم می کنیم و آنگاه که همه درهای نعمت بر رویشان گشوده شد ناگهان آنان را می گیریم: 《 فَلَوْلَا إِذْ جَاءَهُمْ بَأْسُنَا تَضَرَّعُوا وَلَٰکِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَزَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطَانُ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ فَلَمَّا نَسُوا مَا ذُکِّرُوا بِهِ فَتَحْنَا عَلَیْهِمْ أَبْوَابَ کُلِّ شَیْءٍ حَتَّىٰ إِذَا فَرِحُوا بِمَا أُوتُوا أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً فَإِذَا هُمْ مُبْلِسُونَ》.
پس اگر خداوند لحظه ای به کافران و منافقان فرصت می دهد تا پیش پای خود را ببینند، برای آن است که قدمی به پیش بروند آنگاه در میانه راه، آنان را بگیرد و در تیرگیها رهایشان سازد تا تحیّرشان بیشتر و عذابشان افزونتر گردد.

دفتر چهل و نهم

آیه هفدهم و هجدهم:

خلاصه جلسه قبل:

در جهان هستی، یگانه وجود واجبی که وجودش قائم به غیر نیست و محیط بر همه چیز ، خداوند است .

برای هیچ موجودی توان خروج از قلمرو الهی نیست .پس رها کردن منافقین، بمعنی خروج آنها از دایره هستی نیست بلکه رها ساختن آنان در تیرگیها و محروم شدن از فیض الهی است.

نکته دیگر اینکه؛

فرق است بین تاریکی در اول راه و تاریکی در وسط راه.

اگر انسان در ابتداء راه، با تاریکی مواجه شد دیگر تحیر و سرگردانی معنی ندارد ، سرگردانی آن جایی است که با روشنایی قسمتی از راه را  برود و در وسط راه، روشنایی محو شود و ظلمت همه جا را فرا گیرد، و انسان معلق و سرگردان بین زمین و آسمان بماند ، خداوند منافقین را اینگونه سرگردان می نماید.

ادامه بحث:

نکته:

 قرآن کریم انسانها را در قیامت به دو دسته تقسیم می کند:

دسته اوّل؛ مردان و زنان با ایمان که نورشان پیشاپیش و در پهلوی آنان می تابد و با نور خود راه بهشت را می پیمایند و در پایان نیز بشارت خلود در بهشت به آنان می دهد: یَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ یَسْعَىٰ نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِمْ بُشْرَاکُمُ الْیَوْمَ جَنَّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا ۚ ذَٰلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ.

دسته دوم؛ مردان و زنان منافقی هستند که در آن روز در تاریکی فرو رفته اند و به مؤمنان می گویند: به ما نگاه کنید یا منتظر ما باشید تا ما از نور شما بهره ای بگیریم. امّا مؤمنان نسبت به آنها بی اعتنایی کرده، جوابی نمی دهند، ولی هاتفی به آنان می گوید: به ماورای نشئه آخرت، یعنی به دنیا باز گردید و از آن جا نوری فراهم آورید؛ زیرا محل کسب نور، دنیا بود: یَوْمَ یَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ لِلَّذِینَ آمَنُوا انْظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ قِیلَ ارْجِعُوا وَرَاءَکُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا

و چون رجوع از آخرت به دنیا ممکن نیست؛ زیرا اساس دنیا کاملاً برچیده شده و به آخرت مبدل گشته، معنای رجوع در واقع کنایه و اشاره ای  است بر اینکه، تحصیل نور تنها در دنیا ممکن بود و اکنون فرصت آن گذشت.

حرمان منافقان از نور خاص الهی، در آیه اول از آیات مورد بحث به صورت (ترکهم فی ظلمات لا یُبْصرون) و در آیه دوم به صورت (صمّ بکم عمی) آمده و جمله دوم تکرار جمله اوّل نیست؛ زیرا انسانی که نمی بیند گاهی بر اثر تاریک بودن صحنه است و گاهی بر اثر کوری، و منافق که راه را نمی بیند هم از نوری که راه را فرا رویش روشن کند محروم است و هم از دیده بینا.

 پس اگر نوری هم باشد، بر اثر کوری دل، راه را نخواهد دید و نابینایی است که روشنایی و تاریکی برایش یکسان است.

لذا در آیه اول سخن از تاریکی صحنه است و در آیه دوم سخن از کوری آنان.

بحث ادامه دارد...

      دفتر پنجاهم
آیه هفدهم و هجدهم:
اجمال بحث گذشته:
از منظر قرآن انسانها در قیامت دو دسته اند.
گروه اول زنان و مردان با ایمان که نورشان  پیشاپیش و در پهلوی آنان می تابد و با نور خود راه بهشت را می پیمایند.
گروه دوم مردان و زنان منافقی هستند که در تاریکی فرو رفته اند و از مومنان می خواهند که منتظر ما باشید تا ماه از نور شما بهره ای ببریم.
و بیان شد که آیه 《صم بکم عمی فهم لا یرجعون》تکرار آیه قبل نیست.
آیه قبل سخن از تاریکی راه بود و این آیه سخن از کور دلی منافقین است. 
پس منافقین در طی طریق با دو چالش جدی مواجه هستند. 
یکم ؛ تاریکی راه.
دوم؛ کوری دل.
 
ادامه بحث:
نکته:
در تمثیلهای قرآن  بین صاحب نظران و قرآن پژوهان دو بینش است:
رای اول این که، این مثلها تشبیه صرف و تنها برای تقریب معارف بلند و اسرار پوشیده نظام هستی در ذهن انسانهایی است که در افق عالم ماده به سر می برند.
 رای و نظر دوم این که، مثلها بیانگر وجود مثالی آن حقایق است و هیچ گونه تشبیه و مجازگویی در کار نیست. تفاوت این دو دیدگاه در آن جا که مثلاً خدای سبحان برخی از انسانها را به (حمار) یا (کلب) تشبیه کرده این است که بر اساس دیدگاه اول اینان واقعاً حمار نیستند، لیکن چون مانند حمار از فهم حقایق محرومند به آن حیوان تشبیه شده اند.
 اما بر اساس دیدگاه دوم این تمثیل بیانگر حقیقتِ مثالی آنان است و در قیامت که حقایق اشیا ظهور می کند، واقعیت و حقیقت مثالی نمایان می شود و از این روست که اینان در قیامت به صورت حیوان محشور می شوند. 
درباره منافقان نیز صاحبان دیدگاه اول می گویند: اینان واقعاً انسانند و بینا، شنوا و گویا هستند، ولی چون سخن حق را نمی شنوند، آن را نمی پذیرند و حق را نمی گویند، به انسانهای نابینا، ناشنوا و گنگ تشبیه شده اند. امّا در دیدگاه دوم این تمثیلها ناظر به حقیقت و وجود مثالی آنهاست و منافقان واقعاً گنگ، کر و کورند. 
شاهد مدعای دیدگاه دوم آن است که در قیامت که ظرف ظهور و بروز حقایق است(نه ظرف حدوث آنها) کوری و گنگی و کری اینان ظهور می کند و می گویند: 《ربّ لم حشرْتَنی أعمی وقد کنت بصیراً》 
و مراد از این کوری، کوری چشم دل است، نه کوری چشم سَرْ، و چشم دل اینان حقیقتاً کور است: 《لا تعمی الأبصار ولکن تعمی القلوب التی فی الصدور》.
این گمراهان، در قیامتْ افزون بر کوری، کری و گنگی، به رو افتاده محشور می شوند، نه برپا ایستاده: 《ومن یهْد الله فهو المهتد ومن یضلل فلن تجد لهم أولیاء من دونه ونحشرهم یوم القیامة علی وجوههم عُمیاً وبکماً وصُمّاً مأواهم جهنّم》 . پس چنین نیست که کوری منافقان در حدّ تشبیه باشد، بلکه بیان واقعیّت و تمثّل درونی آنهاست و در قیامت با باطن خویش، که به ظهور می پیوندد ، مواجهند.
در دادگاه قیامت، مانند محکمه دنیا، کیفرها اعتباری نیست، بلکه اعمال و باطن آدمی در آن روز مشهود خواهد بود.

دفتر پنجاه یکم
آیه نوزدهم و بیستم:
《أَوْ کَصَیِّبٍ مِنَ السَّماءِ فِیهِ ظُلُمَاتٌ وَرَعْدٌ وَبَرْقٌ یَجْعَلُونَ أَصَابِعَهُمْ فِی آذَانِهِمْ مِنَ الصَّوَاعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَاللّهُ مُحِیطٌ بِالْکَافِرِینَ (19)/ یا مثل آنان(منافقان) چون کسانی است که در بیابان، بارانی تند که در آن تاریکی و رعد و برق است بر آنان ببارد، و آنان انگشتانشان را از ترس مرگ در گوش نهند مبادا از شدت صدای صاعقه بمیرند، و خدا بر کافران احاطه دارد.

《یَکَادُ الْبَرْقُ یَخْطَفُ أَبْصَارَهُمْ ۖ کُلَّمَا أَضَاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِیهِ وَإِذَا أَظْلَمَ عَلَیْهِمْ قَامُوا ۚ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ(20) 》./ نزدیک است که برق، نور چشمانشان را برباید. هرگاه که (برق آسمان در آن صحراى تاریک وبارانى) براى آنان بدرخشد، در آن حرکت کنند، ولى همین که تاریکى، ایشان را فرا گرفت بایستند. واگر خداوند بخواهد، شنوایى و بینایى آنان را (از بین) مى‌برد، همانا خداوند بر هر چیزى تواناست.
انسان دارای دو بُعْد بینش و کنش است؛ با نور اندیشه می فهمد و با قدرت بدنی کار می کند. اولیای الهی، هم از بینش خوب برخوردارند و هم از کنش شایسته. از این رو قرآن کریم درباره مخلصانی همچون حضرت ابراهیم، اسحق و یعقوب(علیهم السلام) با تعبیراتی مانند: 《أولی الأیدی والأبصار إنّا أخْلصناهمْ بخالصةٍ ذکری الدار》. 
هم فهم صحیح آنان را می ستاید و هم کار نیکشان را؛ اما منافقان را نیز که فاقد هر دو خصیصه انسانی یاد شده هستند، یعنی نه درست می فهمند و نه درست عمل می کنند، نکوهش می کند.
دو آیه قبل 19 و 20 مثلی را درباره زندگی (بی فروغ منافقان)، و این دو آیه مثل دیگری را درباره زندگی (پرهراس) آنان بیان می کند. 
مثال پیشین درباره حرمان منافقان از (بینش) صحیح بود و مثال کنونی درباره حرمان آنان از (گرایش) و رفتار درست. 
منافقانِ درمانده، به مسافرانی راه گم کرده تشبیه شدند که گرفتار بارانی شدید، همراه با ابرهایی غلیظ و تیره و رعد و برقی هراس انگیز و مرگبار هستند. 
آنان انگشتان خود را در گوشهای خود فرو برده اند تا خروش رعد، آنان را به کام مرگ نکشاند. برق شدید آسمان نیز نزدیک است چشمانشان را برباید. با جهش هر برق، چند قدم به پیش می روند و چون فروغ آن باز ایستاد و در تاریکی غرقشان ساخت، متحیرانه بر جای خود می ایستند. 
منافقان با استفاده از ایمان صوری خود و در پناه آرامش جامعه اسلامی چند قدمی به پیش می روند، ولی هنگامی که راز درونشان آشکار شد، بر جای خود می ایستند و توان هر کاری را از دست می دهند. اگر خدا می خواست، از همان آغاز نورشان را می گرفت ولی چند روزی برای امتحان به آنان مهلت داده شد.

بحث ادامه دارد...

     دفتر پنجاه دوم
آیه نوزدهم و بیستم:
خلاصه جلسه قبل؛
این دو آیه همانند آیات هفدهم و هجدهم مربوط به منافقان است. 
در دو آیه قبل سخن از محرومیت منافقان از بینش صحیح بود و این دو آیه، از محرومیت آنان در حوزه رفتار و گرایش سخن می گوید.
خداوند، منافقان را به درماندگان در راه، تشبیه کرد که گرفتار بارانی شدید، همراه با ابرهایی غلیظ و تیره و رعد و برقی هراس انگیز و مرگبار هستند و انگشتان خود را در گوشهای خود فرو برده اند تا خروش رعد ، آنان را به کام مرگ نکشاند.
ادامه بحث:
در این تمثیل قرآنی چند خطر در برابر منافق است:
1_رگباری همراه با ابرهای تیره.
2_خروش رعد و جهش برقی خیره کننده همراه با صاعقه ای مرگبار.
رفتار منافقان در برابر این خطرها نیز تبیین شده است. اولین خطر آنان ریزش باران است. ریزش باران گاهی مایه خیر و رحمت است؛ چنان که کشاورزان  از بارانِ  به موقع بهره می گیرند ولی گاهی مایه عذاب است؛ مانند بارانی که بر سر مسافری بیابانی در نیمه راه می ریزد. 
منافق بسان انسان باران زده ای می ماند که می خواهد از آن بگریزد ولی راه فرار ندارد؛ زیرا هم راه او تاریک است و هم خطر رعد و برق و صاعقه های مرگبار در پیش است. 
رفتار منافقان در برابر غرش رعد و صاعقه ای که گاهی به همراه دارد این  است که از شدّت هراس،
 انگشت در گوش فرو می برند تا از صدای مهیب رعد جان نسپارند و عکس العمل آنان در برابر خطر برق آسمان این است که به جای این که با آن راه را بیابند و مسیر خود را مشاهده کنند، دیده را از دست می دهند. این برق که در ظلمتهای مستمر و فراگیر جستن می کند، نمی تواند چراغ راه انسان باشد: (ولیس فی البرق الخاطف مُستمتَع لمن یخوض فی الظلمة)./روایت/. 
گرچه ممکن است در شرایطی خاص، انسان با لحظه ای توجّه و تصمیم گیری صحیح بتواند تا ابد راه خود را بشناسد و آن را بپیماید، اما این گونه برقها اهل نفاق را تنها چند لحظه به پیش می برد و پس از آن در تیرگیهای متراکم غرق ساخته، متوقف می کند. 
مهلتی که به منافق داده می شود برای آن است که او در پرتو نور، پیش پای خود را ببیند و برگردد وگرنه خدای سبحان می تواند با همان رعد و برق، شنوایی و بیناییشان را برای همیشه از میان بردارد: 《ولو شاء الله لذهب بسمعهم وأبصارهم》.
 زیرا رعد، برق و صاعقه از لشکریان خدای سبحان و گوش به فرمان اویند: 《 وَیُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَالْمَلَائِکَةُ مِنْ خِیفَتِهِ وَیُرْسِلُ الصَّوَاعِقَ فَیُصِیبُ بِهَا مَن یَشَاءُ 》./ و رعد (و برق و همه قوای عالم غیب و شهود) و جمیع فرشتگان همه از بیم (قهر) خدا به تسبیح و ستایش او مشغولند، و صاعقه‌ها را بر سر هر قومی بخواهد می‌فرستد/.

بحث ادامه دارد..

دفتر پنجاه و سوم

آیه نوزدهم و بیستم:

اجمال مطالب جلسه گذشته؛

این دو آیه همانند آیات هفدهم و هجدهم تمثیلی بر نشان دادن حقیقت منافق، با این تفاوت که در آنجا تمثیل در بیان محرومیت آنان از بینش صحیح و در اینجا محرومیت آنان در رفتار و کنش مناسب.

منافق در برابر غرش رعد و صاعقه از شدت هراس انگشت در گوش فرو می برد تا جان نسپارد و در مقابل برق آسمان به جای اینکه دیده بگشاید و مسیر گم کرده را بیابد، دیده را از دست می دهد و متحیر و سرگردان می شود .

والله محیط بالکافرین؛/خدا بر کافران احاطه دارد/.

 احاطه خداوند دو گونه است .

خداوند بر کافری که در گرداب گناهش اسیر است احاطه قهری دارد و چون منافق در درون خویش، کافر است، از این رو خداوند در شمار اوصاف منافقان می فرماید: (خدا بر کافران احاطه دارد)؛ یعنی، خداوند بر کافران محیط است، خواه کافرانی که کفر خویش را ظاهر می کنند و خواه کافرانی که درونشان کفر و ظاهرشان اسلام است.

پس در هر یک از این دو آیه، هشداری است به منافقان؛ پایان آیه اوّل سخن از احاطه خدا بر کافران است: (والله محیط بالکافرین) و در پایان آیه دوم برای تثبیت وعیدهای بیان شده، سخن از قدرت بی کران خداوند است: إن الله علی کلّ شی ءٍ قدیر. خدای سبحان، می تواند منافقان را با غرش هولناک رعد آسمان بگیرد و هم با صاعقه سوزان آن هلاکشان کند و هم می تواند آنان را در تیرگیهای متراکم چنان گرفتار کند که توان رفتن نداشته باشند.

چرا نفاق منافقان استمرار دارد؟

چون چشم و گوش دل منافقان، محجوب، مسدود است و ندای تبشیر فرشتگان رحمت،  و صدای انذار فرشتگان غضب را نمی شنوند و آثار منادیان غیبی را نمی بینند. از این جهت به فطرت اصلی خود برنمی گردند.

از طرف دیگر چون زبان درونی آنان گنگ است توان آن را ندارند که وضع موجود خود را برای صاحبدل درد آشنا بازگو کنند و با عرض حال خویش بر طبیب حاذق، به درمان بیماری روح خود بپردازند.

 از این جا سرّ آن که خداوند سبحان در تحلیل دوام نفاقشان، کوری، کری و گنگی آنها را بیان می کند روشن می گردد و اگر هم طبیب صاحب دَمی بخواهد از درون، درد آنها را درمان کند، بر اثر نداشتن مجاری ادراک باطن، توان دریافت پیام و ندای هاتف غیبی را ندارند.

بحث ادامه دارد...

دفتر پنجاه و چهارم

آیه نوزدهم و بیستم:

خلاصه بحث قبل؛

این دو آیه تمثیلی است بر بیان حال  منافق ، و اینکه خداوند چگونه او را در حوادث ، متحیر و سر گردان رها می کند.

والله محیط بالکافرین احاطه خداوند بر کفار، احاطه قهری  است ، خواه در ظاهر اظهار کفر کنند  و یا در پوشش اسلام آن را مخفی نمایند.

ان الله علی کل شیء قدیربیان کننده قدرت خداوند است در اشکال متفاوت در عذاب منافق، خواه از طریق غرش آسمان و یا صاعقه سوزان و تراکم تیرگی های شب باشد.

در هر تقدیر، برای منافقین توان خروج از محدوده الهی نیست، چون خداوند بر آنان احاطه قیومی دارد و آنان به هر عذابی گرفتارند.

وقتی چشم و گوش دل آنان بسته و محجوب شد، دیگر نه سخن مبشران را می شنوند و نه انذار منذران را می بینند و چون در درون گنگ اند، در بیان حال خویش نزد طبیب حاذق نیز ناتوانند و چون در فهم حقیقت عاجزاند پیام هاتف غیبی را نمی گیرند ،پس خداوند بر هر کاری قادر است.

ادامه بحث؛

امیر بیان علی ابن ابیطالب (علیه السلام) در نهج البلاغه( خطبه 194) درباره منافقان می فرماید:

(آنان گمراه و گمراه کننده اند و لغزیده و لغزاننده و به رنگهای گوناگون درآمده هر روز با حیله و فنّ تازه ای به میدان می آیند. با هر عامل کوبنده ای به سراغ شما می آیند تا نابودتان کنند و در هر کمین گاهی در کمین شما نشسته اند.

بیماردلانی بد باطنند، ولی در چهره هاشان هیچ نشانی از بیماری نیست. مخفیانه برای فریب مردم گام برمی دارند. گفتارشان به ظاهر شفابخش، امّا کردارشان دردی است درمان ناپذیر و خسته کننده. بر آسایش دیگران حسد می برند و اگر بلایی برای مؤمنان پیش آید آن را دو چندان می کنند. روزنه های امید را می بندند. اینان در هر راهی زمین خورده و کشته ای دارند(بسیاری را به ورطه مرگ کشانده اند). و در تلاش اند تا به هر دلی راهی بیابند و بر هر مصیبتی اشکی آماده دارند. مدح و تمجید را به یکدیگر قرض می دهند و انتظار پاداش و جزا(توقع ثنا) دارند. در رسیدن به خواسته هایشان اصرار می ورزند و اگر در پی ملامت کسی برآیند پرده دری می کنند و اگر حکومت به دستشان بیفتد اهل تعدی و ستم و اسرافند.

در برابر هر حقی باطلی آماده کرده اند و در برابر هر ستون قائمی، ستونی انحرافی(تا تکیه کننده همراه آن سقوط کند؛ یعنی در برابر هر دلیلی، شبهه ای دارند). برای هر زنده ای قاتلی گماشته اند و برای هر دری کلیدی ساخته اند و برای هر شبی چراغی افروخته اند(تا مردم را بفریبند، همانند قرآنی که در صفین بر سر نیزه ها کردند). با اظهار زهد و یأس از دنیا در پی دستیابی به مطامع خویشند و می خواهند بازار خود را گرم سازند و کالای خویش را به فروش رسانند. سخن می گویند، اما شبیه حق(نه حق). وصف می کنند، ولی با آراستن ظاهر. لباس حق بر اندام باطل می پوشانند. آنان راه باریک و سخت را آسان معرفی می کنند و در عین حال همین راه باریک رامنحرف می کنند تا رهروان را متحیّر سازند. اینان دار و دسته شیطانند و شراره آتش دوزخ. آنان حزب شیطانند و حزب شیطان در زیانکاری است).

بحث ادامه دارد...

دفتر پنجاه و پنجم
آیه بیست و یکم:
《یَا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّکُمُ الَّذِی خَلَقَکُمْ وَالَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ 》./ اى مردم! پروردگارتان که شما وپیشینیان شما را آفرید، پرستش کنید تا اهل تقوا شوید/.
در آیات گذشته انسانها به سه گروه  (مؤمنان، منافقان و کافران) تقسیم شدند و اوصاف آنان نیز تبیین گردید، در این آیه خدای سبحان، همه انسانها اعم از مومنان، کافران و منافقان، غیر از (کودکان و دیوانگان) را مخاطب ساخته، آنان را به عبادت پروردگارشان دعوت می کند (کافران را به انجام عبادت، منافقان را به خلوص عبادت و مؤمنان را به دوام عبادت) و عبادت را زمینه ساز تحقق و تکامل تقوا معرفی می کند.
نکته؛
عبادت دارای معنایی گسترده است که شامل همه عبادت های فکری ، اخلاقی و عملی می شود که انسان عابد را ملکه تقوا می رساند.
نکته؛
《خلقکم》:خلق تنها به معنای ایجاد و آفرینش نیست،بلکه مراد ایجاد شی همراه با کیفیت خاص و اندازه گیری مخصوص حکیمانه است.
نکته؛
کتابهای علمی و فلسفی مطالب خود را بصورت گزارش های خبری مطرح می کنند ولی قرآن پیام های خود را به صورت خطاب بیان می کند مثل《 یا ایها الذین آمنوا... 》و یا 《یا ایها الناس...》و 《یا عباد..》.این نوع سخن گفتن قرآن  آثار و برکاتی دارد از قبیل؛
1_شخصیت دادن به انسانها.
 2_ بوجود آوردن تعهد و مسئولیت پذیری.
 3_ خداوند با چنین خطابی لذت حضور در حریم کبریاءیش را به مخاطب می چشاند تا هنگام فرا گیری، حقایق معارف در قلب آنان مستقر شود و در عبادت عملی، خستگی در آنان اثر نکند، به همین دلیل امام صادق (علیه السلام) فرمودند :لذتی که در ندای الهی است خستگی و رنج عبادت را بر طرف می کند ( لَذَّةُ ما فِى النِّداءِ أَزالَ تَعَبَ الْعِبادَةِ وَ الْعَناءِ).
4_ تاثیری که در خطاب بی واسطه مثل 《ایها الناس..》 است، در خطاب با واسطه  مثل 《قل یا ایها الذین امنوا..》
نیست. 
5_ خطاب بی واسطه نشان می دهد که بین خدای سبحان و بنده اش رابطه مستقیم و جود دارد و خداوند انسان را به طور مستقیم مورد لطف خود قرار می دهد ولی انسان غافل و یا جاهل به سوء اختیار خود رابطه اش را با خدا قطع و یا ضعیف می کند و از لطف الهی محروم می شود.
6_نداهای قرآن اختصاص به زمان و افراد خاصی ندارد بلکه در همه اعصار و برای همه نسل ها می باشد ، و به همین جهت در آداب تلاوت و شنیدن قرآن گفته اند وقتی 《 یا ایها الذین آمنوا 》قرائت می شود ، بگویید (لبیک)و این خود گواه بر زنده و فعلی بودن نداهای قرآنی دارد که همگان در هر نسل و زمانی را شامل می شود و الا اگر مختص به زمان خاص و مردم خاص بود گفتن (لبیک) بی معنی بود.

بحث ادامه دارد...

دفتر پنجاه و ششم
آیه بیست و یکم:
اجمال جلسه قبل؛
خداوند در این آیه ، همگان را، اعم از مومن ، منافق و کافر، به عبادت خداوند فرا خواند،
(مومنان را به دوام ، منافقان را به خلوص و کافران را به انجام عبادت ) .
عبادت هم شامل عبادت های فکری ، اخلاقی و عملی می شود.
ویژگیهای خطاب های  قرآن مثل 《یا ایها الذین آمنوا..》و یا《یا ایها الناس..》
1_شخصیت دادن 2_تعهد و مسئولیت پذیری 3 _ چشاندن لذت حضور 4_اثر گذاری بیشتر 5_بر قراری رابطه مستقیم 6_شامل شدن همه انسان ها در همه زمانها.
ادامه بحث؛
     قرآن کریم، عبادت و ارتباط با پروردگار را تأمین کننده حیات انسانی می داند. انسان هم در آغاز آفرینش به خدا نیازمند است و هم در ادامه آن، 
 حیات انسانی بدون عبادت و ارتباط با خدا میسّر نیست؛ اگر پیوند عبد و مولا گسیخته شود انسانِ محتاج برای رفع نیاز خود راهی ندارد و هلاک می شود و انسان در نهایت به حیوان یا گیاه، یا سنگی تبدیل می شود. توضیح این که؛
انسان اگر تنها در پی تأمین نیازهای جسمی خود باشد، (گیاه بالفعل) و (حیوان بالقوه) است و در صورتی که تنها به رفع نیازهای عاطفی خود بپردازد (حیوان بالفعل)و (انسان بالقوه) است. 
انسانی که تنها در کارها امین باشد و خیانت نکند حیوانی تربیت شده، مانند سگ شکاری است که سختی شکار و گرسنگی را تحمل می کند ولی چون از امانت داری لذّت می برد، در امانت (شکار) خیانت نمی کند و بر این اساس، کسی که در امانت خیانت کند، از حیوان تربیت شده پست تر است. همچنین، انسانی که تنها به مسایل عاطفی می اندیشد و در قلمرو نژاد و قبیلهْ غیرتِ حمایت از خانواده و بستگان دارد، حیوان مهربانی نظیر مرغی است که از جوجه های خود حمایت می کند. 
امّا کسی که معارف بلند توحیدی را آموخت و توانست نمونه ای از 《علّم آدم الأسماء کلّها》شود و کسی که توانست از همه گردنه های سختِ تعلّق به دنیا بگذرد و اهل ایثار باشد و ندای بلند 《یا أیّتها النّفس المطمئنة ارجعی إلی ربّک》را بشنود، او انسان بالفعل است و حقیقت انسانی را شکوفا کرده است؛ چنان که امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نامه ای به معاویه درباره شهیدان خاندان رسالت و امامت نوشتند:
آیا نمى بینى جمعى از مهاجر و انصار در راه خدا به شهادت رسیدند و هر کدام داراى فضیلتى بودند امّا آنگاه که شهید ما «حمزه» شربت شهادت نوشید، او را سیّد الشهداء خواندند، و پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم در نماز بر پیکر او بجاى پنج تکبیر، هفتاد تکبیر گفت آیا نمى بینى گروهى که دستشان در جهاد قطع شد، و هر کدام فضیلتى داشتند، امّا چون بر یکى از ما ضربتى وارد شد و دستش قطع گردید، طیّارش خواندند که با دو بال در آسمان بهشت پرواز مى کند و اگر خدا نهى نمى فرمود که مرد خود را بستاید، فضائل فراوانى را بر مى شمردم، که دل هاى آگاه مؤمنان آن را شناخته، و گوش هاى شنوندگان با آن آشناست؛(ألا تری... أنّ قوماً استشهدوا فی سبیل الله تعالی من المهاجرین والأنصار ولکلٍ فضْل حتی إذا استشهد شهیدنا قیل: «سیّدالشهداء» وخصّه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم بسبعین تکبیرة عند صلاته علیه. أولا تری أنّ قوماً قطّعت أیدیهم فی سبیل الله ولکلٍ فضل حتی إذا فعل بواحدنا ما فعل بواحدهم قیل: «الطیّار فی الجنة وذوالجَناحین....).

بحث ادامه دارد...

دفتر پنجاه و هفتم
آیه بیست و یکم:
خلاصه جلسه گذشته؛
در این آیه سخن از پرستش خدای خلق آفرین است و همگان را (مومن ، منافق و کافر )را به عبادت می خواند، اولی را به دوام ، دومی را به خلوص، وسومی را به انجام عبادت.
همچنان که گفته شد در خطاب مستقیم مثل 《یا ایها الناس》 شش اثر است و قبلا به تفصیل بیان شد.
و نیز گفته شد که ؛ ارتباط با خداوند تامین کننده حیات انسانی است و حیات معنوی انسان می بایست همواره با عبادت و ارتباط با خداوند باشد و بدون آن ، از انسانیت خارج می شود.
اگر انسان تنها در پی تأمین نیازهای جسمی باشد او هم اکنون (گیاه) است و اگر تنها در پی نیاز های عاطفی باشد او هم اکنون (حیوان) است، و اما اگر توانست معارف بلند توحید را بی آموزد و از گردنه های سخت تعلق به دنیا عبور کند و ندای《 یا ایتها النفس....》را بشنود او حقیقتا انسان است.
ادامه بحث؛

《ُ اعْبُدُوا رَبَّکُمُ 》
فرمان خداوند به عبادت عبد، بدلیل خضوعی است که می بایست عبد در مقابل رب داشته باشد و عبد می بایست در تمامی شئون خود تحت تدبیر خداوند باشد .
وثنیین حجاز خدا را به عنوان (خالق) و (ربّ الأرباب می پذیرفتند، لیکن می پنداشتند  که  خدای  سبحان امور گوناگون جهان را به ارباب جزئیّه، مانند ربّ زمین، ربّ دریا، ربّ باران و... واگذار کرده و آنان امور متنوع جهان هستی را اداره می کنند. تا آن جا که برای ارباب جزئیّه مجسمه ها می ساختند و آنها را عبادت می کردند تا شفیع آنها و واسطه تقرب آنان به حق باشند: 《هؤلاء شفعاوُنا عندالله》 وثنیین حجاز از نظر ربوبیّت مشرک بودند، نه خالقیت و به دنبال شرک ربوبی گرفتار شرک عبادی هم شدند و خدایان گوناگون را عبادت می کردند.
پس دلیل بر لزوم عبادت همان خالقیت معبود است 《الله خالق کل شیء》و غیر خدا خالق چیزی نخواهد بود.

《ْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ》
از آنجا که خدای سبحان عین کمال و کمال محض است؛ عابدان چه او را عبادت کنند یا عبادت نکنند ،برای او یکسان است؛ زیرا خداوند نیازی به عبادت انسانها ندارد تا برای رفع آن نیاز عابدان را بیافریند. 
خدای سبحان می فرماید: اگر همه مردم روی زمین کافر شوند، آسیبی نمی رسانند؛ چون خدا غنی است: 《إن تکفروا أنتم ومن فی الأرض جمیعاً فإنّ الله لغنی حمید》 . پس خدا منزه از آن است که هدف داشته باشد؛ چون کمال محض و غنی محض است بلکه خود او هدف است.
پس عبادت عابدان به نیاز خداوند، بر نمی گردد،و این انسان است که محتاج این عبادت است.
بحث ادامه دارد...

دفتر پنجاه و هشتم
آیه بیست و دوم؛
《الَّذِى جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ فِرَاشاً وَالْسَّمَاءَ بِنَاءً وَأَنْزَلَ مِنَ الْسَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقاً لَکُمْ فَلاَ تَجْعَلُوا لِلّهِ أَنْدَاداً وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ 》./
آن خدایی که برای شما زمین را گسترد و آسمان را برافراشت و فرو بارید از آسمان آبی که به سبب آن بیرون آورد میوه‌های گوناگون برای روزی شما، پس کسی را مثل و مانند او قرار ندهید در حالی که می‌دانید (که بی‌مانند است)/.
خدای سبحان بعد از آن که در آیه قبل با(یا أیّها الناس) همگان را (مومن، منافق و کافر) را به عبادت ربِّ خالقِ مدبّر《ربکم الذی خلقکم》 فرا خواند، حال در این آیه به ذکر نعمتهایی می پردازد که به انسانها ارزانی داشته است، ابتدا از زمین که بستر مناسبی برای زندگی است سخن به میان آمده و چون زمین به تنهایی برای پیدایش و پرورش انسانها، حیوانات و گیاهان و جمادات کافی نیست، سپس سخن از بنای برافراشته آسمان به میان آورد. که بر اثر تابش خورشید آبها به بخار تبدیل می شود و با پیدایش ابر و ریزش باران گیاه می روید و رشد می کند و حیوان و انسان سیراب می شوند و با گردش و حرکت زمین و ستارگان آسمان است که فصول گوناگون پدید می آید و حیات انسان و حیوان و گیاه بر روی زمین تأمین می شود ، و در پایان آیه متذکر توحید می شود که شما هیچ شیئ از اشیا و یا شخصی از اشخاص (فرد یا گروه) را شریک
 و ندّ خداوند قرار ندهید، در حالی که همه شما از آگاهی توحیدی برخوردارید.
نکته؛
بیان نعمتها در قرآن کریم متناسب با مخاطبانی است که خداوند با آنان سخن می گوید. 
خداوند در جایی که مخاطبان او توده مردم باشند ربوبیّت خویش را در قالب ذکر نعمتهای ظاهری تبیین می کند؛ نعمتهایی که حیوانات نیز با انسان در بهره برداری از آنها شریکند ، مانند 
《مَتَاعًا لَکُمْ وَلِأَنْعَامِکُمْ》./متاعی است برای شما و چهارپایانتان./ 
یا《کلوا وارعوا أنعامکم》./ شما از آن نعمتها تناول کنید و چهارپایانتان را هم بچرانید/.
ولی در جایی که مخاطب خداوند مؤمنان هستند ربوبیّت خود را در قالب ذکر نعمتهای باطنی، مانند ارسال رسل، انزال کتب و جعل نبوّت و امامت و خلافت تبیین می کند که انسان در این مرحله در ردیف فرشتگان قرار می گیرد؛ چنانکه در آیه شریفه 《 شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِکَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ》./ خدا به یکتایی خود گواهی دهد که جز ذات اقدس او که نگهبان عدل و درستی است خدایی نیست، و فرشتگان و دانشمندان نیز به یکتایی او گواهی دهند/.
سخن از شهادت بر وحدانیت حق است و انسان در ردیف فرشتگان چنین شهادتی می دهد.

بحث ادامه دارد...

دفتر پنجاه و نهم
آیه بیست و دوم:
اجمال جلسه گذشته؛
خدای سبحان در این آیه جهت یادآوری انسان،به بیان برخی از نعمت های آفاقی، از قبیل زمین و آسمان، خورشید و تابش آن بر آب و بخار جهت ایجاد ابر و ریزش باران، تا حیات انسان ، حیوان و گیاه تامین شود ، و در پایان آیه با توجه به فهم توحیدی همگان، از آنان می خواهد که کسی برای خداوند شریکی قائل نشود.
و نیز گفته شد ؛ بیان ربوبیت خداوند، گاه با ذکر نعمت های ظاهری است مثل همین آیه ی محل بحث ، که مخاطب توده مردم اند و با حیوانات در بهره برداری شریکند. و گاه با بیان نعمت های باطنی است مثل ارسال رسل و انزال کتب و... آن جا که فقط مومنان باشند ، و بخواهند آنها را در ردیف فرشتگان قرار دهند.
ادامه بحث؛
نکته؛
خدای سبحان هنگامی که در صدد بیان چگونگی اداره حکیمانه عالم است کارها را به فاعلهای قریب نسبت می دهد و در پایان می فرماید: این مجموعه، ساخته حکیمانه من است. به همین جهت بارش باران را گاهی به ابر، گاهی به باد و سرانجام به خودش نسبت می دهد، ولی در جایی که در صدد بیان توحید ربوبی باشد، همانند آیه مورد بحث، پدیده ها و دگرگونیهای آن را مستقیماً به خود اسناد می دهد مثل؛《إنّ الله فالق الحب والنّوی》؛
خداوند شکافنده دانه هاست، و یا؛ 《أفرأیتم ما تحرثون ا انتم تزرعونه ام نحن الزارعون》؛
شما فقط بذر را به خاک می سپارید، و نمی دانید ما چگونه این بذر را زنده می کنیم.
 خداوند (حرث)را به کشاورز و (زرع) را به خود نسبت می دهد. 
همه عوامل مؤثر در پیدایش و پرورش پدیده ها، مجاری فیض و سربازان الهی هستند: 《ولله جنود السّماوات والأرض》. چنین نیست که خداوند تنها سرحلقه سلسله علل باشد، بلکه ربوبیّت الهی نامحدود است و در کارهای جزئی ظاهری هم دست خدا را می توان دید:《 فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ 》./ پس به هر سو روکنید، آنجا روى خداست/.
پس با توجه به مفاد آیه مورد بحث که بیان کننده توحید ربوبی است، اداره همه امور کلّی و جزیی عالم مستقیماً به دست خداست و همه عالم امکان مجاری فیض و آیات اوست. از این رو قرار دادن خداوند در سرسلسله حلقات علّی و معلولی تنها برای آشنایی ذهن است وگرنه خداوند در همه حلقات حضور مستقیم دارد.

دفتر شصتم
آیه بیست و دوم:
خلاصه جلسه قبل؛
اگر چه اداره همه امور عالم ، جزیی و کلی ، به دست خداست 《فاینما تولوا فثم وجه الله》. و  همه عوامل تاثیر گذار در پیدایش و پرورش  پدیده ها مجاری فیض و سربازان الهی اند 《لله  جنود  السماوات و الارض》.
ولکن، آنجا که سخن از اداره حکیمانه عالم است خداوند کارها را به فاعل قریب خود نسبت می دهد همانند نسبت بارش باران به ابر و یا به باد،
و در جایی که سخن از توحید ربوبی و دگرگونیهای آن است اسناد کار مستقیما به خودش است همانند آیه 《 إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَىٰ ۖ یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَیِّتِ مِنَ الْحَیِّ ۚ》./ خداست که (در جوف زمین) دانه و هسته را می‌شکافد، زنده را از مرده و مرده را از زنده پدید می‌آرد/.
ادامه بحث؛
《 فَلاَ تَجْعَلُوا لِلّهِ أَنْدَاداً وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ》./پس کسی را مثل و مانند او قرار ندهید در حالی که می دانید (که بی مانند است)/.
نکته؛
سرّ این که از بتها به عنوان انداد یاد شده، این است که گرچه مشرکان اعتقاد داشتند خداوند در ذات خود و نیز در مقام خالقیت مثل ندارد و تنها او خالق این هستی است، ولی در مرتبه ربوبیّت اعتقاد به ربوبیّت بتها داشتند  و محبّت و عبادت آنها را لازم می دانستند.
لذا مشرکان کاری را که باید به خدا اسناد می دادند به دیگری نسبت  دادند و چیزی را که باید از خدا بخواهند از دیگری می خواستند و این همان قرار دادن (ندّ) و مثل است برای خدا، مانند آیه ؛ 《 وَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْدَادًا یُحِبُّونَهُمْ کَحُبِّ اللَّهِ 》./ برخی از مردم (نادان) غیر خدا را همانند خدا گیرند و چنان که خدا را بایست دوست داشت با آنها دوستی ورزند/.
پس آنان بتها را اَنْدادِ خدا قرار داده بودند، گرچه به ظاهر می گفتند: 
《 هَٰٓؤُلَآءِ شُفَعَٰٓؤُنَا عِندَ ٱللَّهِ》./ اینان شفیعان ما نزد خدایند؛ ولکن بتها را در شفاعت خود و نزدیک کردن انسانها به خدا ، مستقل می پنداشتند و چنین استقلالی حتماً با ربوبیّت همراه است.
 خدای سبحان می فرماید: اینان که امروز این آثار را به بتها نسبت می دهند، سرانجام می فهمند همه این نیروها از خداست و قهراً سراسر عالم، آیات و جنود الهی هستند و چیزی از خود قدرتِ مستقلّ ندارد تا کاری انجام دهد و بر اثر آن معبود و مورد پرستش قرار گیرد.
نکته؛
مثل و همتا قرار دادن برای خداوند گاه جلی و در قالب شرک آشکار و مشهود است و گاه خفی و در قالب شرک پنهان و مستور است و چون سراسر جهان امکان،وجه خداست، 《فأینما تولّوا فثمّ وجه الله》
پس در حقیقت یک مدبّر است که عالم را اداره می کند و دیگران نقشی جز مظهریت ندارند. این که گفته می شود: خدا حق است، ولی وسیله ای لازم است، و یا اول خدا بعد تو، چنین گفتاری با توحید سازگار نیست. خدا حق است و خود او مسبب الاسباب است و از این رو، ما از همان خدای مسبب الاسباب می خواهیم تا وسایل را تأمین کند: (وقرّب وسیلتی إلیک من بین الوسائل).
 بنابراین، شرک، آشکار باشد یا پنهان، با عبادت و تقوا و هدف خلقت سازگار نیست.
بحث ادامه دارد...

دفتر شصت و یکم
آیه بیست و سوم
《وَإِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِن مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَکُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ کُنْتُم صَادِقِینَ 》./ و اگر شما را شکّی است در قرآنی که بر بنده خود (محمد صلّی اللَه علیه و آله و سلّم) فرستادیم، پس بیاورید یک سوره مانند آن، و گواهان خود را بخوانید به جز خدا، اگر راست می‌گویید/.
《ریب》:
 فرق بین شک و ریب؛
 ریب، به شک همراه با تهمت گویند. کسی که در مطلبی شک کند و شبهه اتهام و افترا در میان باشد، شک وی را ریب می نامند.
 جمله 《وإن کنتم فی ریب》 بدین معناست که اگر شما شک دارید که این قرآن کلام الله است و رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) را متهّم می کنید که آن را به خداوند افترا بسته است، شما نیز کتابی همانند آن بیاورید.
 در قرآن هیچ منشأ شکّی نیست و هر شکی، تنها از ناحیه بیننده است که از روی کفر و نفاق یا جهل علمی به آن می نگرد.
《بسورة》ٍ:
 سوره در لغت به معنای (بریده شده) است.
و در اصطلاحْ به قطعه ای از کلام الهی می گویند که محتوایی منسجم دارد . 
دیواری که بر روستا یا شهر احاطه دارد و همچنین سدّ بزرگی است که مانع نفوذ بیگانه می شود، (سور) می نامند. 
 هر (سوره) در واقع سوری است بین مؤمنان و کافران و محکمترین توشه معنوی است که با آن، تعرض وسوسه انگیز مخالفان ، دفع و رفع می شود و هر (سوره) مظهر هیجان و اعتلا و ظهور خداوند در برابر معاندان است. 
البته مصداق کامل (سوره) همان قطعه ها و واحدهای مشخص و مشهور قرآنی است که در اصطلاح به( سوره) موسوم شده است.
آیه بیست و سه  از آیات تحدّی و به مبارزه طلبیدن و طرف مقابل را عاجز کردن است.
 هم اعجاز قرآن و صدق دَعْوِی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را اثبات می کند و هم دروغ مخالفان را. تحدّی گاهی به همه قرآن است، گاهی به ده سوره و گاهی نیز به یک سوره و چون قرآن کریم به حقیقتی برتر (کتاب مکنون) متکی است؛ کسی را یارای آوردن حتی یک سوره کوچک مانند آن نیست. اعجاز قرآن ذاتاً  مربوط به محتوای آن است. گر چه امی بودن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم ) نیز مایه تاکید اعجاز قران است. 
《عَلَى عَبْدِنَا》
دریافت کننده این کتابْ عبد مطلق و بنده محض خداست و از این رو در این کریمه با تعبیر «عبدنا» به طور مطلق و بدون هیچ گونه قید، از او یاد شده است.

بحث ادامه دارد...

دفتر شصت و دوم
آیه بیست و سوم:
اجمال بحث گذشته؛
آیه مورد بحث، آیه تحدی و به مبارزه طلبیدن است ، بدین معنی که اگر در معجزه بودن قرآن شک دارید و تهمت می زنید، یک سوره همانند این قرآن را بیاورید و از هر کسی هم که خواستید کمک بگیرید.
شک به همراه با تهمت را (ریب) می گویند.
سوره، در لغت به معنای بریده شده و در اصطلاح، به قطعه ای از کلام خدا می گویند .
به دیواری که اطراف شهر و روستا می کشند تا بیگانه نتواند نفوذ کند، _سور _می گویند. 
با توجه به معانی ذکر شده ، هر سوره از قرآن، سور و دیواری است بین مومنان و کافران و می توان با آن تعرض مخالفان را دفع و رفع نمود.
ادامه بحث؛
نکته؛
این آیه ، راه تقوای علمی را به انسان می آموزد.
 تقوای علمی آن است که انسان نه مطلبی را بدون برهان بپذیرد و نه رأیی را بدون دلیل تکذیب کند؛
 زیرا تصدیق بی تحقیق و تکذیب بی دلیل هر دو نارواست. کسی که دارای تقوای علمی است، پیش از تحقیق درباره چیزی، شک دارد، ولی پس از تحقیق نسبت به یکی از دو طرف جزم پیدا می کند و اگر بعد از تحقیق نیز در حال شک بماند نشانه آن است که بنیان مرصوص فکری ندارد. 
خدای سبحان در این آیه به مخالفان قرآن می گوید برای رفع شک معیار این است که اگر این کتاب سخن خدا باشد آوردن نظیر آن محال است و اگر
سخن بشر باشد آوردن مثل آن ممکن است؛ پس خود را بیازمایید و ببینید می توانید چنین کاری را بکنید.
 پس در این آیه راه تقوای علمی را به انسان فهماند.
نکته؛
گستره تحدی و هماوردی قرآن ، باید  با قلمرو دعوت آن هماهنگ باشد و چون قلمرو دعوت قرآن همه انسانها در سراسر تاریخ است، میدان تحدی آن نیز باید همگانی و همیشگی باشد. همان گونه که دعوت قرآن منحصر به صدر اسلام یا قوم عرب نبود تحدی آن نیز منحصر به عصر پیامبر اکرم( صلی الله علیه و آله و سلم) یا عرب زبانان نیست. از این رو می فرماید: 《قل لئن اجتمعت الإنس والجن علی أن یأتوا بمثل هذا القرآن لا یأتون بمثله ولو کان بعضهم لبعض ظهیراً》./ اگر همه جن و انس اجتماع کنند و در این کار به یکدیگر کمک کنند، از آوردن مثل قرآن عاجزند/.
بنابراین، محور تحدی رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم تنها فصاحت و بلاغت قرآن نیست؛ زیرا کسی که نه زبان عربی را می فهمد و نه با آن می تواند سخن بگوید ، برای او تحدی به فصاحت و بلاغت روا نیست. از این رو در تبیین تحدی قرآن باید گفت: هر کس هر چه می داند که  بهتر از قرآن بیان کنند و تبیین کننده است بیاورد ، خواه در علوم عقلی و یا در علوم نقلی.
بحث ادامه دارد...

دفتر شصت و سوم
آیه بیست و سوم:
این آیه، به آیه تحدی و هم آورد طلبی شهرت دارد .
خداوند در این آیه، کسانی را که در معجزه بودن قرآن و کلام خداوند بودن آن شک دارند، می فرماید؛
 اگر شما هم می توانید، یک سوره همانند قران بیاورید و در این کار از هر کسی که می خواهید کمک بگیرید.
این آیه علاوه بر آنچه گفته شد به ما تقوای علمی را هم می آموزد که اولا، هیچ مطلبی را نه بی دلیل بپذیریم و نه آن را رد کنیم و ثانیا، اگر بعد از فحص همچنان در شک بودیم معلوم می شود که فاقد بنیان مرصوص فکری هستیم.
می بایست بین تحدی قرآن و قلمرو مخاطبین، هماهنگی باشد .بنابر این  همه انسانها در همه اعصار اعم از عرب و غیر عرب، میدان تحدی قرآن هستند ، و تحدی تنها در فصاحت و بلاغت نیست، بلکه هر کسی هر آنچه که می داند که بهتر از قرآن بیان کننده و تبیین کننده است را بیاورد خواه در علوم عقلی باشد و یا علوم نقلی.
ادامه بحث؛
نکته؛ 
هر گونه اعجاز از هر پیامبری جهانی است، خواه آن پیامبر خاتم باشد و یا نباشد و در صورتی که خاتم نیست خواه الوالعزم باشد یا نباشد و خواه معجزه او باقی باشد و یا از بین رفته باشد؛
 زیرا که معنای معجزه آن است که کاری خارق عادت باشد و راه فکری و علم عادی نداشته باشد که افراد عادی با استفاده از روشهای عادی علمی و یا عملی، توان آوردن مثل آن را داشته باشند.
 اگر مطلبی در عصری خارق عادت بود و در عصر دیگر بر اثر پیشرفت علم و حصول تمکّن مادّی، به صورت مطلبی عادی درآمد هرگز در آغاز پیدایش خود معجزه نبوده است.
 نتیجه آن که، هر معجزه ای جهانی است، گرچه رسالت آورنده آن جهانی نباشد و اگر درباره کشتی نوح(علیه السلام) چنین نازل شده است: 《وجعلناها آیةً للعالمین》
و نیز درباره مسیح(علیه السلام) و مریم(علیهاالسلام) چنین وارد شده است: 
《وجعلناها وابنها آیةً للعالمین》
برای بیان مصداق کامل و معروف است وگرنه هر معجزه ای جهانی است؛ یعنی، نه قبل از آن و نه همزمان آن و نه بعد از آن هرگز از راه عادی قابل تحقق نبوده و نیست.
نکته؛
قرآن کریم در این آیه ، اگر چه تحدی و هماورد طلبی را مطرح می کند ولی راه تماثل و همانند آوردن را هم نشان می دهد.
 دو فرد از یک نوع که اوصاف مشترکی دارند، مِثْل یکدیگر هستند. وقتی انسان می تواند مثل چیزی را بیاورید که خود آن چیز را به خوبی بشناسد و خدای سبحان ابتدا قرآن را معرفی می کند و در معرفی آن می گوید: کتابی است که خطوط کلی معارف علمی و نیز سعادت بشر را ترسیم می کند و با این که در طی چند سال نازل شده مطالب آن هماهنگ است و اختلافی در سراسر آن نیست. شما نیز اگر بخواهید مثل آن را بیاورید راه آوردن مثل قرآن این چنین است.
بحث ادامه دارد...

دفتر شصت و چهارم
آیه بیست و چهارم:
《فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوْا النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْکَافِرِینَ 》./ و اگر این کار را نکردید و هرگز نتوانید کرد پس بپرهیزید از آتشی که هیزم آن مردم بدکار و سنگهای خارا است که (از قهر خدا) برای کافران مهیا شده است/.
قرآن کریم کتاب هدایت و تربیت برای انسانِ عالِم عاقل و دیندار است، این کتاب بر خلاف کتب علمی و عقلی بشری، سرشار از انذار و هشدار است .
 قران معاندان را از عذابی بر حذر می دارد که مواد سوختی، آتش گیره و آتش زنه آن انسانها و سنگهای مورد پرستش آنهاست و برای کافران، منافقان و فاسقان آماده شده است؛ آتشی که از درون انسان بر می خیزد و از این رو هیچ راه گریزی از آن نیست، بلکه جسم و جان انسان تبهکار را می سوزاند. 
از تعبیر (أعدّت) بر می آید که جهنم، همانند بهشت، هم اکنون موجود است و کافران که ماده سوختنی و آتش زنه و آتش گیره دوزخند، هم اکنون سراپا مشتعل اند، گرچه خود نمی دانند. اثبات عذاب برای کافران، در این کریمه منافاتی با اثبات آن برای منافقان و مسلمانان فاسق ندارد. عذاب دردناک دوزخ افزون بر کافران، دامن منافقان و مؤمنان عاصی را نیز می گیرد؛ گرچه درکات و همچنین کوتاهی یا درازی مدّت عذاب متفاوت است.
نکته؛
قرآن کریم مانند کتابهای استدلالی و عقلی نیست تا تنها به نتیجه گیری از قیاس و برهان بسنده کند؛ چون زبان قرآن زبان علومی مانند حکمت و کلام، و هدف آن، تنها عالم شدن مخاطبان نیست، بلکه لسان وحی و هدایت و نور و در پی تربیت انسان عالم عاقل و دیندار است؛ یعنی، تعلیم کتاب و حکمت با تزکیه نفوس همراه است. از این رو هشدار می دهد: اگر نتوانستید همانند قرآن را بیاورید، که هرگز نمی توانید، از آتشی که برای کافران آماده شده، بپرهیزید. 
این آیه شریفه ترس از جهنّم را مطرح می کند؛ زیرا بیشتر انسانها بر اثر هراس از جهنّم بر صراط ایمان و تقوا پایدارند. بدین جهت قرآن کریم گذشته از این که از رسول خدا به عنوان (بشیر و نذیر) یاد می کند، در هیچ موردی پیامبر را تنها به عنوان (مبشّر) معرفی نمی کند، در حالی که گاهی به صورت حصر به عنوان (مُنْذر) معرفی می کند: 《إن أنت إلّا نذیر》. 
رسالت عالمان دینی نیز ترساندن مردم از قهر الهی است: 《ولینذروا قومهم إذا رجعوا إلیهم》.
اوّلین قدم برای توده مردم ترس از جهنّم است. البته اگر انسان بر اساس همین ترس پیش برود و خداوند را عبادت کند کم کم شوق بهشت در او پیدا می شود و حتی ممکن است درجات بلند محبّت خدا را نیز تحصیل کند. آنگاه آزاد از هراس دوزخ و امید بهشت خداوند را عارفانه و عاشقانه می پرستد.بحث ادامه دارد...

   
           دفتر شصت و پنجم
آیه بیست چهارم:
خلاصه جلسه قبل؛
در این آیه خداوند به معاندان هشدار می دهد ؛ اگر نتوانستید همانند قرآن را بیاورید که هرگز نخواهید توانست پس، از آتشی که برای کافران آماده شده پرهیز کنید. 
 این آتش ،مواد سوختنی ، آتش گیره و آتش زنه آن همین انسانها و سنگ هایی است که پرستش می کردند  و این آتش از درون آنها بر می خیزد، پس راه گریزی از آن نیست.
کلمه (اعدت) می فهماند که جهنم هم همانند بهشت، هم اکنون موجود است.
قرآن کتاب هدایت و نور است و در پی تربیت انسان عالم عاقل دیندار است .
از آنجا که بیشتر انسانها بر اثر هراس از جهنم، بر صراط ایمان و تقوا قرار می گیرند ، آیه شریفه هم ترس از جهنم را مطرح می کند، اگر انسان بر اساس همین ترس حرکت کند
 کم کم  شوق بهشت را پیدا می کند و  ممکن است به مقام بلند محبت برسد و خدا را عارفانه و عاشقانه پرستش نماید.
ادامه بحث؛
دلایل ذیل اثبات می کند که جهنم و بهشت هم اکنون موجود است.
یکم؛
《أعدّت 》 فعل ماضی است و دلالت بر گذشته می کند پس  معلوم می شود که جهنّم هم اکنون موجود است؛ چنانکه بهشت نیز هم اکنون موجود است و قرآن درباره بهشت نیز می فرماید: 《أعدّت للمتّقین》.
ظاهر مادّه اِعْداد و همچنین ظاهر هیئت، أُعدّتْ که فعل ماضی است بر تحقق کنونی دوزخ دلالت دارد.
ممکن است گفته شود که مستقبل و آینده ای که اگر محقق الوقوع باشد در حکم ماضی است ، با فعل ماضی می آورند.
می گوییم، این بیان شما خلاف ظاهر است؛ زیرا اصل فعل ماضی، دلالت بر تحقق وقوع است، و حمل آن بر مستقبل و آینده قطعی، مخصوص مواردی است که، دلیل یقینی بر عدم تحقق فعلی آن داشته باشیم و  در اینجا چنین دلیلی نیست. 
دوم؛
افزون بر آن، از آیات دیگری مانند:
 《وإنّ جهنّم لمحیطة بالکافرین》
نیز همین مطلب استفاده می شود؛ چرا که، ظاهر کلمه (محیط) در جایی است که هم اکنون آن را در بر گرفته است نه اینکه بخواهد در آینده آن را فرا گیرد .
سوم؛
روایات هم ظاهر قرآن را تأیید می کند که بهشت و جهنّم هم اکنون موجود است.
 امام رضا(علیه السلام) می فرماید: اگر کسی بگوید: بهشت و جهنّم مخلوق نیست، از ما نیست. آنگاه به شیوه ای لطیف به این آیه شریفه استشهاد می کند: 《یطوفون بینها وبین حمیمٍ آن》؛ٍ 
جهنّمیان بین جهنّم و چشمه داغ و گداخته در رفت وآمدند. 
چنانکه وجود مبارک پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم )در معراج وارد بهشت شدند و با متنعمان بهشت دیدار کردند و جهنّم و معذّبان در آن را نیز از نزدیک دیدند.
ادله عقلی نیز نه تنها ناقض این نظر نیست، بلکه آن را تأیید می کند. بنابراین، ظاهر آیات مزبور، همانند ظاهر سایر آیات  حجّت است و نیازی به تأویل و یا تقدیر ندارد. گرچه بیشتر مردم تا چشم از ظواهر این دنیا نبندند و به مرگ طبیعی نمیرند، بهشت و جهنّم برای آنان ظهور نمی کند. 
برای پیدایش آتش دو عنصر لازم است: یکی آتش زنه و دیگری آتش گیره و به تصریح قرآن کریم هم اکنون هم آتش زنه موجود است: 《وأولئک هم وقود النار》، و هم آتش گیره: 《وأمّا القاسطون فکانوا لجهنم حطباً》
. بنابراین، کافر که هم آتش زنه است و هم آتش گیره، هم اکنون سراپا مشتعل است؛ گرچه دیده های ظاهربینْ اشتعال آن را اکنون نمی بینند؛ چنانکه اشتعال برزخی آنان مشهود نیست. 
در زمان حکومت خلیفه سوم، مردی جمجمه مرده ای را نزد خلیفه آورد و گفت: شما می پندارید این جمجمه هم اکنون در آتش می سوزد؟ در حالی که من دست خود را بر آن نهاده ام و اصلاً حرارت آتش را احساس نمی کنم. خلیفه ساکت شد و کسی را درپی امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرستاد و از او  استمداد کرد. هنگامی که آن حضرت نزد عثمان خلیفه سوم حاضر شد عثمان در حالی که در میان انبوهی از یاران خود بود به آن مرد گفت: سؤال خود را تکرار کن و او دوباره آن را پرسید. عثمان گفت: ای اباالحسن به این مرد پاسخ ده. آن حضرت فرمودند: زند و مسعار، یعنی سنگ چخماق را حاضر کنید. آنگاه با بر هم زدن سنگ چخماق و جستن جرقه آتش به آن مرد فرمودند: دست خود را بر هر یک از زند و سنگ بگذار. آنگاه پرسید آیا حرارت آتش را احساس می کنی؟ آن مرد پاسخ داد: نه و مبهوت شد؛ یعنی، جمجمه در ظاهر سرد و خاموش است در حالی که در دل خود آتش داشت.

بحث ادامه دارد..

دفتر شصت و ششم
آیه بیست و چهارم:
اجمال مباحث جلسه گذشته؛
گفته شد  که بهشت و جهنم هم اکنون موجود است و ندیدن ما دلیل بر نبودن آن نیست،
دلایلی که اثبات می کرد، جهنم هم اکنون موجود است، 
یکم؛
دلالت فعل ماضی بر گذشته،
《اعدت》.
دوم؛
همچنین  کلمه 《محیط》در آیه ی 《و ان جهنم لمحیطه بالکافرین》که بر فرا گیری و گستردگی و هم اکنونی آن دلالت دارد. 
سوم؛
دلالت روایات
مثل روایت امام رضا علیه السلام.
و معراج پیامبر( صلی الله علیه و آله ) و دیدن کسانی که در عذاب بودند.  
و نیز گفته شد که برای پیدایش آتش، هم آتش زنه می خواهیم و هم آتش گیره و  هر دو، در وجود کافر، هم اکنون موجود است.
و همچنین بیان ماجرای شخصی که جمجمه ای در دست گرفته بود و از خلیفه سوم پرسید چگونه ادعا می کنید این جمجمه می سوزد در حالی که سرد و خاموش است؟ و درخواست خلیفه از امیرالمومنین علی( علیه السلام) و جواب ایشان با بر هم زدن دو سنگ چخماق و جستن آتش از آن ، در حالی که هر دو بحسب ظاهر سرد و خاموش هستند ، ولی آتشی پنهان در دل دارند.
ادامه بحث؛
نکته؛
بعضی از مفسّران و متکلّمان از جمله (أعدت للکافرین) چنین برداشت کرده اند که عذاب جهنّم اختصاص به کافران دارد و شامل مؤمن فاسق نمی شود و این پنداری نادرست است. عذاب دوزخ هم شامل منافقان می شود و هم شامل مؤمنان فاسق.
قران در مورد منافقان می فرماید: 《فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ بِمَا کَانُوا یَکْذِبُون》./ در دلهای ایشان بیماری (جهل و عناد) است، خدا بر بیماری آنها بیفزاید، و برای ایشان است عذابی دردناک، به سبب آنکه پیوسته دروغ می‌گفتند/.
در مورد منافقان و کافران هم می گوید: 《 إِنَّ اللَّهَ جَامِعُ الْمُنَافِقِینَ وَالْکَافِرِینَ فِی جَهَنَّمَ جَمِیعًاً》./  خدا منافقان را با کافران در جهنم جمع خواهد کرد/.
تازه گاهی وعید منافقان شدیدتر از تهدید کافران آمده است: 《 إِنَّ الْمُنَافِقِینَ فِی الدَّرْکِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ
》.
قرآن کریم در باره عذاب مؤمنان می فرماید: ¡یا أیّها الّذین آمنوا قوا أنفسکم وأهلیکم ناراً وقودها النّاس والحجارة》./ ای کسانی که ایمان آورده‌اید، خود را با خانواده خویش از آتش دوزخ نگاه دارید چنان آتشی که مردم (دل‌سخت کافر) و سنگ (خارا) آتش‌افروز اوست/.
پس معلوم می شود اگر مؤمن مواظب خود و وابستگان خود نباشد، گرفتار همین آتش می شود. پس چنین نیست که این آتش مخصوص کافران باشد و مؤمنان فاسق به عذاب دیگری وعید داده شده باشند. البته بین مؤمن عاصی با کافر در خلود یا درکات عذاب فرق است وگرنه اصل عذاب برای هر دو ثابت است.

بحث ادامه دارد...

دفتر شصت و هفتم
آیه بیست و پنجم:
《وَبَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ۖ کُلَّمَا رُزِقُوا مِنْهَا مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقًا ۙ قَالُوا هَٰذَا الَّذِی رُزِقْنَا مِنْ قَبْلُ ۖ وَأُتُوا بِهِ مُتَشَابِهًا ۖ وَلَهُمْ فِیهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ ۖ وَهُمْ فِیهَا خَالِدُونَ》./ و مژده ده کسانی را که ایمان آوردند و نیکوکاری پیشه کردند که جایگاه آنان باغهایی است که نهرها در آن جاری است، و چون از میوه‌های گوناگون آن بهره‌مند شوند گویند: این مانند همان میوه‌هایی است که پیش از این در دنیا ما را نصیب بود، و از نعمتهایی مانند یکدیگر بر آنان آورند، و آنها را در آن جایگاههای خوش، جفتهایی پاک و پاکیزه است و در آن بهشت، جاوید خواهند زیست/.
خداوند در آیه قبل کیفر تبهکاران را بیان کرد و در این آیه مؤمنان را به بهشتی که نهرها در زیر آنها جاری است و به ثمرات مداوم و میوه های مشابه و همسران پاکیزه آن و همچنین جاودانگی در بهشت بشارت می دهد. بشارت قرآن برای انسانهایی است که هم از حُسْن فاعلی (ایمان و نیت خالص) برخوردارند و هم از حُسْن فعلی (عمل صالح) ؛ زیرا برای ورود به بهشت اجتماع این دو لازم است، 
گرچه برای سقوط در جهنم فقدان یکی از آن دو کافی است. 
مؤمنان صالح هرگاه در بهشت نعمتی بیابند می گویند: این رزق را پیش از این نیز دریافت کرده ایم و مراد آنان توفیق ایمان و عمل صالح است که در دنیا بهره آنان شده بود و اکنون به صورت نعمتهای بهشتی مجسّم و ظاهر شده است. 
مؤمنان در بهشت ، افزون بر سایر نعمتها از همسرانی پاکیزه بهره مند ند که از هر گونه رجس و رجز مطهرند و زندگی آنان و همسرانشان در بهشت جاودانه است.
 سرّ خلود در بهشت آن است که محور پاداش اخروی شاکله اعتقادی و جهان بینی انسان موحد است و چون بهشتیان در دنیا عزمی جازم  بر ایمان و صلاح داشتند پس از ابدیت و جاودانگی بهشت بهره مند خواهند شد .
نکته؛
سرّ نامگذاری بهشت به جنت آن است که شاخساران درختانش درهم فرورفته است و شاخه های درهم فرورفته و برگهای فراوان آنها مانند سقفی سبز رنگ زمین بهشت را می پوشاند. بنابراین، می توان گفت: از زیر این باغها نهرها جاری است.

نکته؛
نور بهشت از چشمه خورشید نیست؛ چون بساط خورشید و ماه در قیامت برچیده می شود: 《 وَجُمِعَ الشَّمْسُ وَالْقَمَر》./ و میان خورشید و ماه جمع گردد (و هر دو بی‌نور شوند)/.
و در بهشت خورشیدی نیست: 《 ۖ لَا یَرَوْنَ فِیهَا شَمْسًا وَلَا زَمْهَرِیرًا》./ و آنجا نه آفتابی سوزان بینند و نه سرمای ز مهریر/.
بلکه سرچشمه نور همان جان پاک و نورانی مؤمنان آرمیده در آغوش نعمتهای بهشتی است: 《 نُورُهُمْ یَسْعَىٰ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِمْ》./ نور (ایمان و عبادت) آنها در پیش رو و سمت راست ایشان می‌رود.

بحث ادامه دارد...

دفتر شصت و هشتم
آیه بیست و پنجم:
اجمال بحث قبل؛
خداوند در این آیه به اهل ایمان و کسانی که از عمل صالح بر خوردارند  بشارت بهشت می دهد، بهشتی که نهرها در خود روان دارد و ثمرات و میوه هایی مشابه و همسران پاکیزه  و در آنجا برای ابد خواهند بود.
و نیز گفته شد حسن فاعلی 《الذین آمنوا》و حسن فعلی《و عملوا الصالحات》شرط ورود به بهشت است و فقدان هر کدام برای سقوط انسان کافی است.
بهشت و نعمت های آن، تجسم عینی و ظاهری ایمان و عمل صالح افراد است که می توانند ببینند و دریافت کنند.
و چون بهشتیان در دنیا بر ایمان و عمل صالح عزمی جازم داشتند پس در بهشت جاودان خواهند بود.
ادامه بحث؛ 
َبَشِّرِ: بشارت به معنای خبری است که در بَشَره (پوست چهره) اثر من گذارد، خواه مسّرت بخش و یا حزن انگیز باشد.
جنّات: مشتق از ماده (جنّ) به معنی  پوشیدگی است؛ چنانکه (جنین) بر اثر پوشیدگی و مستور بودن در رحم مادر بدین نام ، نام گذاری شده است و (سپر) نیز بدین جهت که رزمنده آن را می پوشد و خود را از آسیب سلاح دشمن مصون می دارد (جُنَّة) نامیده اند و کسی که عقل او شکوفا نشده است و بلکه پوشیده است (مجنون) نام گرفت .
ظلمت شب که مایه پوشیدگی اشیاست، (جانّ) نام  دارد : 《فلما جنّ علیه اللّیل...》.
قلب چون مستور است نیز (جَنان) نامیده شده است، چه قلب جسمانی که در قفسه سینه مستور است و یا قلب روحانی (روح مجرّد) که از دیده ظاهری پوشیده است.
 (جنّ) نیز موجودی است نامرئی که از دید ظاهری انسانها پوشیده است. 

(جَنّت) نیز باغی است پوشیده به درختان انبوه و درهم فرورفته ، چنانکه اهل آن از انظار دیگران مستورند.
سرّ نامگذاری بهشت به جنت آن است که شاخساران درختانش درهم فرورفته و شاخه های درهم فرورفته و برگهای فراوان آنها مانند سقفی سبز رنگ زمین بهشت را می پوشاند.

تجری: اِسناد جریان و جاری شدن به نهرْ مجازی است؛ چرا که نهر بستر آبِ جاری است پس خود نهر جریانی ندارد.

انهار: از برای دلالت انهار، احتمالات زیادی را مطرح کرده اند که یکی از آن ها ، جریان و جاری شدن نهر، در برابر اراده بهشتیان در سطح بهشت بدون کانال است. قهراً همه سطح بهشت نهر خواهد بود و چون جریان آن با مشیئت و اراده بهشتی است، هر جا و هر قدر او بخواهد جاری می شود. از این رو محذور و تزاحمی متصور نیست.

بحث ادامه دارد...

دفتر شصت و نهم
آیه بیست و پنجم:
خلاصه بحث جلسه قبل؛
در دفتر قبل اشاره به بعضی از  مفردات آیه و بیان معانی آنها ،همچون(َبَشِّر)ِ که به معنای خبری است که در پوست چهره ، نمایان می شود، اعم از آنکه مسرت بخش باشد و یا اندوهگین.
(جنّات) به معنی پوشیدگی است،
و (جنت) باغی است پوشیده به انبوه درختان که در هم فرو رفته است. 
(انهار) جمع نهر به معنای رود جاری است که به اراده بهشتیان در حرکت است.
ادامه بحث؛
نکته؛
مؤمنان در بهشت همسران پاکیزه دارند که از همه نقصها از جمله عادت ماهانه که زنهای دنیا بدان مبتلا هستند،پاک شده اند و اصولاً بهشت جای طهارت است و همان گونه که زنان بهشتی ازواج مطهّرند، مردان بهشتی نیز باید مُطهَّر باشند: 《والطیّبات للطیّبین》 
و اگر در دل مؤمنی غلّ وغش بود باید در برزخ تطهیر شود، 《ونزعنا ما فی صدورهم من غلّ》، تا بعد از سلامت کاملِ دل، به بهشت که دارالسلام است راه یابند: 《والله یدعوا إلی دار السّلام》
بنابراین قلبی که جایگاه کینه مؤمن یا حسد یا کبر و مانند آنها باشد قلب سلیم نیست و به دارالسلام راه نمی یابد.
نکته ؛
اگر چه معتزله و اشاعره در خلود بهشتیان اتفاق نظر دارند اما نحوه استدلال آنان یکی نیست .
معتزله: خلود را به معنای(جاودانگی) می داند، می گویند؛ خداوند به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: 《وما جعلنا لبشر من قبلک الخلد أفإن متّ فهم الخالدون》.ما برای هیچ انسانی پیش از تو خلود را در عالم طبیعت مقرّر نکرده ایم. 
اگر مراد از خلود (مکث طویل) و (عمر طولانی) باشد مدعای مزبور نسبت به صاحبان عمر طولانی، مانند حضرت نوح (سلام الله علیه) نقض می شود؛ زیرا تنها دوران نبوّت آن حضرت 950 سال بود: 《فَلبث فیهم ألف سنة إلاّ خمسین عاماً》.
بنابراین، مراد از خلود ابدیّت است.

دومین دلیل معتزله بر خلود؛
می گویند؛  اگر در بهشت خلود نباشد و بهشتی پس از مدتی، زندگی در بهشت از آن جا بیرون برده شود همواره غمگین است و هر چه در بهشت بر نعمتهایش افزوده شود اندوه او افزونتر خواهد شد؛ زیرا هراسِ فراق دارد؛ در حالی که بهشت جای اندوه نیست. حتی انسان مؤمن در بهشت، بستگان تبهکار خود را که در جهنّم به سرمی برند به یاد نمی آورد زیرا موجب حزن و اندوه او می شود.
پس خلود در بهشت قطعی است.

بحث ادامه دارد...

دفتر هفتاد
آیه بیست و پنجم:
خلاصه بحث گذشته؛
گفته شد معتزله و اشاعره در خلود بهشتیان اتفاق نظر دارند ولکن در بیان دلیل متفاوت هستند.
معتزله :خلود را به معنای (جاودانگی)می داند و می گوید اینکه خداوند در قرآن می فرماید 《ما برای هیچ انسانی پیش از تو خلود در عالم طبیعت را مقرر نکرده ایم》دلالت می کند که مراد از خلود جاودانگی است چرا که اگر مکث طویل و یا عمر طولانی بود با عمر طولانی حضرت نوع سلام الله علیه نقض می شد.
دلیل دوم معتزله؛ 
بهشت جای سرور و لذت و عاری از هر غم و اندوه است ،پس اگر بخواهند بعد از مدتی بهشتی را خارج کنند این عمل در واقع نقض غرض است.
پس مراد از ( خلد ) جاودانگی است.
ولکن اشاعره خلد را به معنای (مکث طویل) می داند و می گوید:
 اگر خلود به معنای ابدیّت باشد ذکر کلمه (أبداً) در آیاتی مانند 《خالدین فیها أبداً》 لغو خواهد بود.
نتیجه آنکه ،معتزله و اشاعره در خلود بهشتیان در بهشت اتفاق نظر دارند .

قسمت مهم اشکالی است که در باره خلود در جهنّم مطرح می کنند ؛
می گویند، چرا انسانی که زمانی کوتاه در دنیا عصیان کرده است ، برای همیشه باید در جهنّم بسوزد و این کار چگونه با عدل خدا سازگار است؟
 
پاسخ این است که گرچه دوزخیان به دلیل عمر محدود خود، مدّت کوتاهی معصیت کرده اند و به همین دلیل، گناهان آنها نیز محدود است، لیکن نیّت آنها این بوده که اگر همیشه در دنیا باشند نیز، از عصیان دست برندارند. 
و مراد از نیّت در مبحث خلود، قصد و اراده نیست تا اشکال شود که خداوند به مجرّد نیتِ گناه کسی را عذاب نمی کند، بلکه این نیّت به معنای اعتقاد و شاکله ای است که انسان بر اساس آن عمل می کند: 《قل کلّ یعمل علی شاکلته》.
پس محور کیفر و پاداش ابدی، عقیده و جهان بینی انسان است، نه عمل اعضا و جوارح او.
چون عقیده راسخ، موجودی مجرد و ثابت است ، پس ثمره آن هم دایمی است. 
بنابراین، برای کافر، بر اثر کفری که دارد و از بزرگترین گناهان کبیره است، پیوسته گناه ثبت می شود و گناه عملی کافر هم به گناهان اعتقادی او افزوده می شود. در مقابل، برای مؤمن بر اثر عقیده توحیدیش دائماً ثواب نوشته می شود و اعمال نیک او بر آن ثوابها افزوده می گردد وگرنه می بایست برای گناهان عملی خود مجازات شود و سپس به بهشت برود. 
کسی که بر اثر بینش انحرافی به پیامبر خدا می گوید: 《سواءٌ علینا أوعظت أم لم تکن من الواعظین》، اگر تا ابد در دنیا باشد، با این عقیده و جهان بینی شنیع زندگی خواهد کرد؛ تا آن جا که خداوند می فرماید: کفر چنان در قلب آنان رسوخ کرده که با دیدن خطرهای مرگ و فشار قبر و برزخ و سقوط در آتش جهنّم، اگر باز هم به دنیا برگردند معصیت می کنند: 《ولو تری إذ وقفوا علی النّار فقالوا یا لیتنا نردّ ولا نکذّب بآیات ربّنا ونکون من المؤمنین بل بدالهم ما کانوا یخفون من قبل ولو ردّوا لعادوا لما نهوا عنه》. 
پس جان کافرانْ مجرّد و زوال ناپذیر است و کفر نیز وصف قلبی و زوال ناپذیر است و به همین دلیل تا ابد در جهنّم می سوزند؛ هم قلبشان گرفتار 《نارالله الموقدة》 
و هم بدنشان گرفتار 《کلّما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غیرها》
خواهد شد.
بنابراین، خلود جهنمیان در جهنم، بدلیل جهان بینی و اعتقاد قلبی آنها است و نه برای عمل محدود جوارحی آنها.
بحث ادامه دارد...

دفتر هفتاد و یکم

آیه بیست و ششم:

إِنَّ اللَّهَ لَا یَسْتَحْیِی أَنْ یَضْرِبَ مَثَلًا مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا ۚ فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا فَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ ۖ وَأَمَّا الَّذِینَ کَفَرُوا فَیَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَٰذَا مَثَلًا ۘ یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا ۚ وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِینَ./ خدا را شرم و ملاحظه از آن نیست که به پشه و چیزی بزرگتر از آن مثل زند، پس آنهایی که به خدا ایمان آورده‌اند می‌دانند که آن مثل حق است از جانب او، و اما آنهایی که کافرند می‌گویند: خدا را از این مثل چه مقصود است؟ گمراه می‌کند به آن مثل، بسیاری را و هدایت می‌کند بسیاری را! و گمراه نمی‌کند به آن، مگر فاسقان را.

خدای سبحان در پاسخ به اعتراض مخالفانْ در مَثَلهای قرآن، می فرماید: خدا از تمثیل به اموری مانند پشه حیا نمی کند و انسانها نیز در برابر چنین مَثَلهایی دو گروه اند:

مؤمنان، که آن مثلها را حق و از جانب خدا می دانند،

و کافران، که نقد بی جا دارند.

خداوند با این مثلها، گروهی را هدایت و بسیاری را گمراه می کند؛

لیکن اضلال، تنها دامنگیر فاسقانی است که از اطاعت حق و صراط مستقیم او خارج شده اند.

قرآن کتابی است جهانی و باید معارف خود را به گونه ای بیان کند که برای همه انسانها قابل فهم باشد و بهترین زبان برای توده مردم، در تبیین معارف، تمثیل است.

مثالهای قرآن،بعضا به امور بزرگ و بعضا به امور کوچک است؛ گرچه بزرگی و کوچکی اشیا در قیاس با یکدیگر است و آفرینش همه چیز نسبت به خدا یکسان است.

در این آیه مؤمنان به علم ستوده شده اند و کافران به جهل ضمنی توبیخ.

و در پایان آیه سخن از هدایت و اضلال الهی است؛

هدایت خدا هم ابتدایی است و هم پاداشی، لیکن اضلال الهی تنها کیفری است و خداوند هرگز اضلال ابتدایی ندارد.

بحث ادامه دارد...

دفتر هفتاد و دوم

آیه بیست و ششم:

خلاصه جلسه قبل؛

خداوند در این آیه کریمه در پاسخ به اعتراض مخالفان در مثلها قرانی

می فرماید ؛

خدا در تبیین حقیقت و هدایت از آوردن  تمثیل، به مانند پشه اباهی ندارد.

و گفته شد که انسانها در برابر چنین تمثیل ها دو گروه اند؛

گروهی که مومن هستند و این مثل ها را از جانب حق می دانند،

 و گروهی که کافرند و نقد بی جا می زنند.

ادامه بحث؛

قرآن کریم از آن جهت که وحی الهی است مصون از هر گونه نقص است. قران گاها از محتوای خود حمایت می کند و گاها از نحوه تعبیر و بیان خود دفاع می کند.

 چنانکه مخالفان قرآن نیز گاها به محتوای آن و گاها به نحوه تعبیر آن اعتراض داشتند.

 آیه مورد بحث، اعتراض مخالفان نسبت به نحوه بیان قرآن را پاسخ داده و می فرماید: مؤمنان در برابر (مَثَل) ایمان می آورند و آن را (حق) و از جانب خداوند می دانند، ولی کافران در برابر مَثَل، نقد بی جا دارند. آن گاه می فرماید: خداوند با این مَثَلها گروهی را هدایت و عدّه ای را گمراه می کند .

مخالفان می گفتند: تمثیل به امور کوچک و بی ارزش، مانند عنکبوت و مگس برای خداوند مناسب نیست و خدا باید از آوردن چنین مثلهایی حیا کند.

خداوند سبحان در پاسخ می فرماید: تمثیل برای تفهیم مطلب مخالف، جای حیا نیست؛ زیرا اگر رسالت قرآن بیان حقیقت است و بخواهد آن را ابلاغ کند، باید آن مطلب را به هر وسیله ممکن بیان کند و به دیگران برساند؛ چنانکه مطلبی را گاهی با برهان و گاهی با جدال احسن، گاهی با موعظه و گاهی با تمثیل بیان می کند.

 علاوه بر آن، قرآن کریم برای گروه خاصی نازل نشده، بلکه کتابی جهانی است: لیکون للعالمین نذیراً

. بنابراین، باید به نحوی مراد خود را بیان کند که همه انسانها تا روز قیامت بتوانند آن را ادراک کنند و بهترین زبانی که می تواند معارف عقلی را برای توده مردم تبیین کند، زبان تمثیل است .

چنانچه خدای سبحان در مقام تمثیل، گاهی از تمثیل به مِشکات و زیت و نور برای تبیین معارف بلند استفاده می کند و گاهی هم بر اثر حقارت و سستی مطلب دیگران به مگس و یا لانه عنکبوت مثل می زند.

تمثیل به نور و ظلمت، برای بیان حق و باطل است.

 مضافا اینکه ، تمثیل به جانوران و پرندگان و گیاهان، نه تنها در فرهنگ محاوره اقوام و ملل غیرعرب رواج دارد، بلکه در مفاهمه عرب هم رایج است و در کتابهای آسمانی گذشته هم چون تورات و انجیل سابقه دارد. بنابراین، نه مشرکان مقیم حجاز و نه یهودی یا مسیحی مهاجر حق نقد بر آن را نداشتند.

قرآن کریم به صورت یک اصل کلّی و فراگیر می فرماید:

 ما در همه زمینه ها مَثَل ذکر می کنیم: ولقد ضربنا للنّاس فی هذا القرآن من کلّ مثل.

اهل برهان با مثل مطلب معقول خود را بهتر می فهمند و کسی که اهل برهان نیست اصل مطلب را با مثل ادراک می کند تا هیچ کس عذری در ساحت وحی الهی نداشته باشد.  بنابراین، به این نحوه بیان قرآن کریم، یعنی اصل تمثیل اشکالی وارد نیست.

بحث ادامه دارد....

دفتر هفتاد و سوم

آیه بیست و ششم:

اجمال جلسه گذشته و ادامه آن؛

آیه مورد بحث در واقع پاسخ به اعتراضی است که مخالفان اولا، به نحوه بیان قرآن داشتند و ثانیا، به استفاده از تمثیل به اشیای حقیری همانند پشه و عنکبوت.

خداوند در پاسخ به اشکال اولا آنان می فرماید؛

 این مثل ها برای کسانی که ایمان به خداوند دارند هدایت آور است  و برای کسانی که ار حق روی گردانیده اند و از صراط مستقیم خارج شده اند گمراهی می آورد.

و در پاسخ به اشکال دوم می فرماید؛

در بیان حقایق و معارف بر خداوند در استفاده از چنین مثلهایی ایراد و اشکالی نیست.

چرا که،

 اولا ؛ شیوه قرآن کریم این است که مطلب مهم و عظیم را با مثال بزرگ و مهمّ معرفی می کند؛ چنانکه در این آیه عظمت قرآن را به کوه تشبیه کرده و می فرماید: لو أنزلنا هذا القرآن علی جبل لرأیته خاشعاً متصدّعاً من خشیة الله، ولی برای مطلب حقیر و فرومایه، از امور حقیر و ضعیف مثل می آورد؛ چنانکه درباره متمسکان به غیرخداوند می فرماید: مثل الّذین اتّخذوا من دون الله أولیاء کمثل العنکبوت اتّخذت بیتاً وإنّ أوهن البیوت لبیت العنکبوت.

ثانیا ؛ بزرگی و کوچکی، امری نسبی است و در سنجش دو چیز با یکدیگر مطرح می شود، ولی نسبت به خدای سبحان همه چیز یکسان است؛زیرا در برابر قدرت مطلق او کوچک و بزرگ و سخت و آسان معنا ندارد.

ثالثا ؛  جثّه هیچ موجودی معیار بزرگی و کوچکی آن نیست؛ زیرا به تعبیر امام صادق(علیه السلام) حشره ریزی مانند پشه، همه مزایای یک فیل  و دو شاخک اضافه بر آن را دارد.

نکته؛

 مثلها اگر چه برای توده مردم است ، ولی در میان آنان تنها عالمانی از مثل بهره می برند که با بهره گیری از علم خود به مرحله عقل رسیده اند؛ پس کسی که عالم و اهل اندیشه و تفکر نیست بهره ضعیفی از این مثلها دارد و تنها علم و آگاهی تحصیل می کند. در صورتی که اگر اهل علم باشد با نردبان علم به مقام عقل می رسد و آنچه در نزد خدا ارزشمند و عزیز است عقل است که محصول امتزاج علم و عمل است ، چنانچه فرمود وتلک الأمثال نضربها للنّاس وما یعقلها إلاّ العالمون.

باید توجه داشت که برخی از بزرگانِ علمْ هنگام پیری همچنان هوشمند و عاقل می مانند و آنان کسانی هستند که قلبشان ظرف قرآن است. علوم مدرسه ای حتی اگر ملکه هم شده باشد در فاصله مرگ تا قیامت به دلیل عدم ممارست فراموش می شود؛ ولی علومی که مربوط به معرفت خدا، اسمای حسنای او، فرشتگان و نبوّت و رسالت و ولایت است و وجود انسان را نورانی می کند نه تنها بعد از مرگ می ماند، بلکه شکوفاتر می شود؛ زیرا نشئه آخرت جایگاه ظهور و بروز این گونه از علوم الهی است.

بحث ادامه دارد. انشاءالله

دفتر هفتاد و پنجم
آیه بیست و هفتم
خلاصه جلسه قبل؛
بعد از بیان مفردات آیه و معنی آنها، گفته شد که بین خدای سبحان و انسانها پیمانی است که برخی به آن وفا دارند و برخی آن را نقض می کنند.
و نیز گفته شد که عهد جایگاه ویژه ای در دین دارد و وفای به عهد از صفات خدا و سیرت صاحبان خرد است و نقض عهد موجب فسق و تفرقه بین انسانها می شود.
پس آیه در مقام بیان یک مدعا و دو دلیل است، مدعی آیه این است که خداوند جز فاسقان کسی را گمراه نمی کند .
و دلیل آیه ، اولا، چون آنها فاسق هستند و ثانیا، چون فاسقان سرمایه خود را باخته اند و کسی که سرمایه خود را ببازد بهره ای از هدایت ندارد.
ادامه بحث؛
نقض عهد ؛
نقض عهد دو گونه است: گاهی انسان خودِ عهد را می گسلد و گاهی رابطه بین خود و عهد را قطع می کند و تعهّد به عهد را ندارد، چنان که اگر انسان به طناب مستحکمی تمسک کند تا از سقوط محفوظ بماند، قطع این رابطه گاهی به از هم شکافتن تار و پود آن طناب است و گاهی به برداشتن دست از طناب، در هر دو صورت ، انسان گسیخته از طناب سقوط می کند. 
کتابهای الهی که از طریق پیامبران (علیهم السلام) به امّتها و جوامع بشری داده شده، (عهد الله) و (حبل الله) است و کسی که بخواهد این عهود الهی را نقض کند، گاهی کتاب الهی را تحریف می کند و گاهی آن را تحریف نمی کند، لیکن پیوند خود را با آن کتابها قطع می کند. 
کتابهای پیامبران پیشین به هر دو صورت مذکور قابل نقض بوده است؛ یعنی، هم ممکن بود یهودیان و مسیحیان ارتباط خود را با تورات یا انجیل قطع کنند؛ چنان که پیروان تورات بر اثر گناه، تذکّر و تعهّد به کتاب خود را فراموش کردند: 《ونسوا حظّاً ممّا ذکروا به》،
و هم ممکن است خود این طناب را بگسلند و تورات و انجیل را تحریف کنند: 
《یحرّفون الکلم عن مواضعه》،
تفاوت این دو شیوه نقض در این است که در صورت اوّل فقط خود شخصِ منقطعْ، سقوط می کند، ولی اصل حبل سالم و محفوظ است و ممکن است دیگری به آن تمسک کرده، نجات یابد، ولی در صورت دوم که اصل حبل گسسته شده، هم خود عهدشکن سقوط می کند و هم باعث سقوط دیگران می شود؛ زیرا وقتی اصل طناب در بین نباشد دیگر از باب سالبه به انتفای موضوع کسی قدرت تمسک به آن را ندارد.

بحث ادامه دارد....

دفتر هفتاد و ششم
آیه بیست و هفتم:
اجمال جلسه گذشته؛
وفای به عهد از صفات خداوند و سیرت صاحبان خرد است و نقض عهد موجب فسق و تفرقه بین انسانها می شود.
نقض عهد دو گونه است؛
گاهی انسان خود عهد را می شکند و گاهی رابطه بین خود با عهد را قطع می کند.
کتابهای پیامبران پیشین به هر دو صورت نقض گردیدند.
ادامه بحث؛
نکته اول؛
خطر نقض عهد آن است که انسانها بر اثر نقض عهد گرفتار اختلاف درونی می شوند؛ زیرا آنچه آنان را با هم متّحد می کند همان تمسک به حبل واحد الهی است. حبل الله جامع پراکنده هاست و اگر عهد یا تعهد به عهد، نقض شود دیگر جایی برای اتّحاد متعهدان باقی نمی ماند. از این رو قرآن کریم می فرماید: 《واعتصموا بحبل الله جمیعاً ولا تفرّقوا》. 
و همچنین می فرماید: 《ولا تکونوا کالّتی نقضت غزلها من بعد قوة أنکاثاً》؛ 
ناقضان عهد خدا، بسان آن زنی می مانند که، پس از تحمل رنج فراوانِ بافتن ،ْ رشته های خود را پنبه می کند و حاصل زحمات خود را بر باد می دهد.
نکته دوم؛
قطع کردنِ آنچه را خدای سبحان به وصل آن امر کرده، در حقیقت مصداقی از مصادیق نقض عهد است؛ چون عهد خداوند همین است که انسان در عقیده، خُلْق و عمل به امور دینی پای بند بوده و با آنها در ارتباط باشد.
نکته سوم؛
برخی از احکام تشریع شده در شریعت اسلام، صحت آن، مشروط به اسلامیت آن است؛ مانند نماز و روزه. پس غیرمسلمان، گرچه نماز بر او واجب است، لیکن نماز او صحیح نیست. برخی از احکام صحت آن مشروط به اسلام نیست و از قوانین بین المللی اسلام است ، رعایت حق پدر و مادر از این دسته است. پس اگر پدر و مادر ملحد یا اهل کتاب نیز باشند احترام آنها و رفع نیازهایشان بر فرزند واجب است.
بنابراین  یکی از مصادیق روشن قطع 《ما امر الله به ان یوصل》؛ رابطه انسان با پدر و مادر و فرزندانِ خود است. 
قرآن کریم درباره پدر و مادر
 می فرماید: 《ووصّینا الإنسان بوالدیه حسناً》؛ ما توصیه کردیم تا انسان حرمت پدر و مادر را رعایت کند و نسبت به احترام مادر تأکید بیشتری می کند: 《حملته أُمّه وهناً علی وهن وحمله وفصاله فی عامین أن اشکر لی ولوالدیک إلی المصیر》؛
و علاوه بر پدر و مادر و فرزندان ، قطع ارتباط با ارحام و بستگان نزدیک نیز مصداق قطع 《ما أمر الله به أن یوصل) است و قرآن کریم می فرماید: (واتّقوا الله الّذی تسائلون به والأرحام》؛
و مراد از ارحام، اعمّ از نزدیکان نسبی و سببی است.

بحث ادامه دارد...

دفتر هفتاد و هفتم
آیه بیست و هشتم:
《کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ وَکُنْتُمْ أَمْوَاتًا فَأَحْیَاکُمْ ۖ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ》.
چگونه کافر می‌شوید به خدا و حال آنکه مرده بودید و خدا شما را زنده کرد و دیگر بار بمیراند و باز زنده کند و عاقبت به سوی او باز گردانده می‌شوید.
کیف: کلمه کیف می تواند در مقام توبیخ باشد و یا در مقام تعجب باشد.
تفسیر اجمالی آیه؛ 
کافران گرچه اصل حیات و مرگ آدمی را می پذیرند، لیکن از یک سو آنها را به غیرخدا اسناد می دهند و از سوی دیگر آنها را به دنیا منحصر کرده اند و حیات برزخی و قیامتی انسان را منکرند و خدای سبحان با تعجب یا توبیخ می پرسد: چگونه به خدایی کفر می ورزید که پس از این که مرده بودید شما را زنده کرد (تولد دنیایی) و دوباره نیز شما را می میراند و پس از آن زنده می کند (تولد برزخی) و سپس به سوی او بازمی گردید (تولد قیامتی). 
انسان در آغاز، خاک یا نطفه ای مرده است و خدا به او حیات می بخشد. آنگاه پس از طی زندگی دنیا با مرگ او را به جهان برزخ منتقل می کند و پس از طی حیات برزخی نیز او را با مرگی دیگر به قیامت منتقل می کند. پس انسان از یک سو به مبدأ ازلی و از سوی دیگر به مرجع ابدی مرتبط است. تأمّل در مراحل مزبور، از آیات انفسی و بهترین راههای خداشناسی است. 
موجود فقیر نه بدون مبدأ فاعلی آفریده می شود و نه خود آفریننده خویش است و نه دیگران که همانند او فقیرند، توان آفرینش وی را دارند. 
انتقال انسان از نشئه ای به نشئه دیگر نیز همین گونه است. 
انسان مسافری است که پس از پیمودن مراحلِ سفر، به لقای جمال و مهر و یا جلال و قهر الهی می رسد. لقای خدا درجاتی دارد که صاحبان نفس مطمئن پس از رضای به قضای الهی و مرضّی حق شدن، به پیمودن مراحل برتر آن دعوت می شوند.
نکته؛
تنها کافران مخاطب این آیه نیستند بلکه همه انسانها به نوعی مخاطب این آیه هستند.، این آیه برای کسی که خدا را به عنوان خالق نپذیرد، برهان و حکمت است و کسی که مانند وثنیین حجاز، اصل خالقیت خدا را پذیرفته باشد ولی در ربوبیت خداوند شرک بورزد، این آیه برای او جدال احسن است و کسی که هر دو اصل خالقیت و ربوبیت خدا را پذیرفته باشد، ولی گرفتار معصیت و سرکشی، یعنی کفر عملی باشد، برای او موعظه حسنه است.

بحث ادامه دارد...

دفتر هفتاد و هشتم
آیه بیست و هشتم:
اجمال جلسه قبل؛ 
در این آیه خداوند با (تعجب) و یا با (توبیخ) از انسانها می پرسد : چگونه به خدایی کفر می ورزید که پس از این که مرده بودید شما را در (دنیا) زنده کرد و دوباره نیز می میراند و پس از آن در (برزخ) زنده می کند و سپس در
( قیامت) به سوی او باز می گردید.
و همچنین گفته شد که؛
 مخاطب این آیه هم کافران هستند و هم وثنیین، یعنی (کسانی که توحید در خالقیت خداوند را پذیرفته اند ولی قائل به ربوبیت او نیستند) و هم کسانی که کفر عملی دارند.
پس آیه برای کافران جنبه توبیخ دارد و برای وثنیین، جدال احسن و برای کسانی که کفر عملی دارند ، موعظه حسنه است.
نکته؛
مراد از اموات در جمله《 وَکُنْتُمْ أَمْوَاتًا....》، هم می تواند نطفه ای باشد که در اصلاب و ارحام پدر و مادر است و هم می تواند خاک باشد که مرحله پیشین نطفه است.
گرچه در نطفه و خاک نیز حیات ضعیفی وجود دارد، لیکن حیات انسانی در آنها نیست و به همین اعتبار تعبیر اموات بر آن مواد اوّلی صدق می کند.
نکته؛
کافران مرگ را زوال و نابودی می دانند و انسان را مانند درختی می پندارند که مدّتی، سرسبز و خرّم است سپس پژمرده گشته، می پوسد و سرانجام به خاک تبدیل می شود و هیچ گونه پاداش و کیفری بعد از مرگ ندارد. همان گونه که به درخت ثمر ده  پس از پژمردگی پاداش نمی دهند و بوته خار بی ثمر را نیز کیفر نمی کنند، انسان نیز بعد از مرگ پاداش و کیفری ندارد. بنابراین، مجرم و عادل بعد از مردن نزد آنان یکسان هستند. 
خدای سبحان در ردّ پندار کافران می فرماید: سخن آنان عالمانه نیست وآنها جز (پندار و گمان) چیزی ندارند:
《وَمَا لَهُمْ بِذَٰلِکَ مِنْ عِلْمٍ ۖ إِنْ هُمْ إِلَّا یَظُنُّونَ》؛ چنانکه در آیه مورد بحث می فرماید:
《 کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ وَکُنْتُمْ أَمْوَاتًا فَأَحْیَاکُمْ ۖ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ....》؛ جای تعجب است که می گویید: ما زنده شدیم و می میریم؛ بدانید که خدا شما را زنده کرده و سپس می میراند؛ زیرا مرگ از این نظر که انتقال از نشئه ای به نشئه دیگر است امری وجودی است و عامل می طلبد. انسان وقتی از نشئه دنیا رخت برمی بندد و به جهان دیگر سفر می کند چون در دنیا نیست، دیگران که او را نمی بینند، مرگ او را زوال می پندارند؛ در حالی که چهره دیگرِ مرگ میلاد است؛ همان گونه که افول خورشید در نیم کره شرقی زمین، همراه با طلوع آن در نیم کره غربی است.انسان با ورود به نشئه برزخ به حیات جدیدی دست می یابد و این حیات جدید سبب می طلبد. با این تفاوت که چهره دنیوی این انتقال به موت موسوم شده و چهره برزخی آن حیات نام گرفته است. بنابراین، درحقیقت مرگ برای انسان حیات است و نه زوال .

بحث ادامه دارد...

دفتر هفتاد و نهم
آیه بیست و هشتم:
خلاصه جلسه قبل ؛
در این آیه کریمه خداوند با لسان توبیخ و یا تعجب از انسانها می پرسد که چگونه به خدایی کفر می ورزید که پس از این که مرده بودید شما را زنده کرد و دو باره می میراند و پس از آن زنده می کند .
و گفته شد که مراد از اموات هم می تواند نطفه ای باشد که در اصلاب و ارحام باشد و هم می تواند خاک باشد که مرحله پیشین نطفه است.
و همچنین بیان شد که خداوند در رد کسانی که گمان می کنند مرگ همانا زوال و نابودی است می فرماید؛ مرگ   انتقال از نشئه ای به نشئه دیگر است همانند غروب خورشید از منطقه ای و طلوع آن در منطقه ی دیگر است، انسان با ورود به نشئه برزخ به حیات جدیدی دست می یابد، پس مرگ در واقع برای انسان حیات است و نه زوال.  
ادامه بحث؛
نکته؛
آیه کریمه اگر چه در ظاهر به دو اصل مبدأ (فأحیاکم) و معاد(ثم الیه ترجعون) اشاره دارد، ولکن در واقع به نبوت و رسالت نیز دلالت دارد ، نمی شود انسان آغاز و انجام داشته باشد ولی راه و راهنما نداشته باشد، اگر انسان با مرگ نابود نمی شود، بلکه مرگ انتقال از نشئه ای به نشئه دیگر است و هدفی در پیش دارد، پس راهی نیز برای رفتن به مقصد باید وجود داشته باشد و اگر راه هست باید راهنما لازم باشد. بنابراین، آیه محل بحث با صدر و ذیلش می تواند دلیل بر ضرورت وحی و رسالت نیز باشد.
نکته؛
همه انسانها چه مؤمن و چه کافر مسافرند و به لقای حق می رسند،
《یا أیّها الإنسان إنّک کادحٌ إلی ربّک کدحاً فملاقیه》.
 لیکن مؤمن به جمال خدای غفور، ستار و رحیم می رسد و کافر با جلال خدای قهّار و منتقم ملاقات می کند.
خداوند در آیات دیگر می فرماید چنین نیست که انسان به لقای حق نرسد و چنین نیست که همه افرادی که به لقای حق می رسند در لقای اسمای حسنای الهی یکسان باشند: 《فأمّا من أُوتی کتابه بیمینه‌ی فسوف یحاسب حساباً یسیراً وینقلب إلی أهله مسروراً وأمّا من أُوتی کتابه وراء ظهره‌ی فسوف یدعوا ثبوراً ویصلی سعیرا ًإنّه کان فی أهله مسروراً》
. همگان به لقای الهی نایل می شوند؛ هم افرادی که در دنیا گرفتار سرور و نشاط بی جا بودند و هم افراد مؤمن و وارسته.
لقای خاص الهی برای اوحدی از انسانهای مؤمن است که آن مرحله از لقاء ، سخن از تن بشر نیست، بلکه سخن از جان آدمی است: 《یا أیّتها النّفس المطمئنّة ارجعی إلی ربّک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی وادخلی جنّتی》.
 نه به این معنا که چنین انسانی جسم ندارد، بلکه انسانی که مرکّب از جسم و جان است، در حین ترکب فقط جانش به لقای حق بارمی یابد و جسمش در آن حرم امن راه ندارد و حضور پیدا نمی کند؛ زیرا آن مرتبه منزه از جسم و جسمانی است در این مرتبه چند وصف لازم است: یکی این که باید خود روح به مقام اطمینان برسد و دیگر این که دو وصف از اوصاف برجسته انسان کامل را داشته باشد؛ یعنی، در همه شئون راضی به قضای الهی باشد و بگوید: (اللهم... ورضی بقضائک)
و همچنین اعتقاد و خُلْق و عمل او نیز مورد رضای خدا باشد و اگر انسان دارای این سه شرط 《...المطمئنّة... راضیةً مرضیّةً》
باشد ، اجازه پیمودن بقیّه راه را می یابد و به لقای حق نایل می شود و باز از فرمان رجوع (ارجعی) برمی آید که صاحب مقام نفس مطمئنه و مقام رضا و مرضّی هنوز در بین راه است؛ به همین جهت در فن اخلاق مقام تفویض و تسلیم را بالاتر از مقام رضا می دانند. 

بحث ادامه دارد....

دفتر هشتاد
آیه سیم:
《وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ ۖ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ》./ و (به یاد آر) وقتی که پروردگارت فرشتگان را فرمود که من در زمین خلیفه‌ای خواهم گماشت، گفتند: آیا کسانی در زمین خواهی گماشت که در آن فساد کنند و خونها بریزند و حال آنکه ما خود تو را تسبیح و تقدیس می‌کنیم؟! خداوند فرمود: من چیزی (از اسرار خلقت بشر) می‌دانم که شما نمی‌دانید/.
ملائکه: فرشتگان و  مفرد آن ملک است، 
إنّ: حرف تاکید؛《إنّی جاعلٌ فی الأرض خلیفة》./من در زمین خلیفه ای خواهم گماشت /. دلالت بر جدّی بودن چنین تصمیمی است.
خلیفه: نائب. جانشین.
یسفک: سفک به معنى ریختن است، خواه ریختن خون باشد یا آب یا شىء مذاب،
 سئوال؛ 
 مراد از (للملائکة) همه‌ی فرشتگان است یا تنها گروهی از آنها؟
جواب؛
دو قول وجود دارد و هر کدام دلایل خودشان را دارند ؛شیخ طوسی (رحمه الله) از ابن عباس نقل می کند که فرشتگانی که مخاطب خداوند قرار گرفتند و از خدا سؤال کردند، تنها ملائکه ای بودند که پس از جن ساکن زمین شدند. 
قول دوم؛
مراد از ملائک به دلیل عموم لفظ (الملائکة) و عدم وجود مخصّص، همه‌ی فرشتگان باشند؛ چنان که برخی از مفسّران چون کاشانی(رحمه الله) آن را بیان کردند.
سئوال؛ 
خلیفه کیست و خلافت چیست؟ 
در تعیین مصداق خلیفه احتمال های متعددی مطرح است که مورد بررسی قرار می گیرد: 
1 ـ اختصاص آن به شخص حقیقی آدم (علیه السلام)؛ چنان که زمخشری
و طبرسی (رحمه الله) گفته اند. 
2 ـ تنها شامل انسان های کامل می شود. 
3 ـ تنها شامل انسان های مؤمن و  وارسته و پرهیزکار می شود. 
4 ـ شامل تمام انسان ها اعم از مؤمن و کافر می شود؛ چنان که ظاهر کلام (الکاشف) و (المنار) 
این گونه است که مطلق انسان ها به طور بالفعل به این تاج کرامت مکرم شده اند؛ گرچه در برابر نعمت خلافت همانند بسیاری از نعمت ها و فضیلت های دیگری که خداوند به آنان ارزانی داشته، ناسپاسی کنند و 《ظلوم》 و 《جهول》 شوند. 
5 ـ شامل همه انسان ها اعم از مؤمن و کافر می شود، لیکن نه به گونه ای که در احتمال چهارم گذشت (جعل خلافت بالفعل برای همه‌ی انسان ها)، بلکه آنچه جعل شده حقیقت جامع خلافت برای حقیقت انسان است و چون هم خلافت الهی مقول به تشکیک و دارای مراتب گونه گون است و هم کمال های انسانی درجات مختلفی دارد هر مرتبه از خلافت برای مرتبه ویژه ای از مراتب هستی آدمی جعل شده است. 
توضیح این که، منشأ خلافت انسان، نهادینه شدن علم به اسماء در نهاد اوست و بی تردید علم به اسمای حسنای الهی حقیقتی دارای مراتب است؛ به هر میزانْ آدمی به صراط مستقیم معتقد باشد و در اخلاق و عمل هدایت یابد، اسمای الهی در هستی او از قوه به فعلیت رسیده و به تبع آن، خلافت الهی نیز ظهور می کند. 
بنابراین، کسانی که در حدّ استعداد انسانیت هستند، تنها از استعداد خلافت بهره مندند (گرچه مراتب قرب و بُعد قوه نیز مختلف است) و کسانی که در کمال های انسانی و الهی ضعیف یا متوسط اند، چون علم به اسمای الهی در آنان ضعیف یا متوسط است ظهور خلافت الهی نیز در آنان ضعیف یا متوسط است و انسان های کامل که از مرتبه‌ی برین علم به اسمای الهی بهره مندند، از برترین مرتبه‌ی خلافت الهی نیز برخوردارند.

بحث ادامه دارد

دفتر هشتاد ویک
آیه سیم؛
اجمال جلسه گذشته؛
این آیه در مقام بیان خلافت انسان از جانب خدای سبحان است و جایگاه انسان را در نظام احسن را تعیین می کند و هم دلالت دارد که انسان از استعداد خاصی در زمینه‌ی معرفت حقایق برخوردار است و هم موقعیت فرشتگان در ارتباط با انسان و عدم استعداد و قابلیت آنان برای خلافت الهی را روشن می سازد. 
و در پاسخ به این پرسش که آیا مراد از ملائکه همه فرشتگان است و یا تنها گروه خاصی از انها؟ گفته شد که دو قول است؛ قول مرحوم شیخ طوسی که فرمودند تنها شامل ملائکه ای می شود که پس از جن ساکن زمین شدند، و قول مرحوم کاشانی که همه ملائکه را معتقد بودند.
و نیز پاسخ دادیم که خلیفه کیست و خلافت چیست؟. 
ادامه بحث؛
نکته اول؛
شمول ملائک در آیه نسبت به همه‌ی فرشتگان، حتی گروهی از آنان که دائماً فانی و مستغرق در خدا هستند و اساساً خود را نمی بینند، تا در مقام قیاس با آدم برآیند، قابل اثبات نیست.
نکته دوم؛
و اینکه ایه فرمود (فی الارض) اشاره به این دارد که مبدا انسان در قوس صعود و جایگاه بدن عنصری او زمین است و گرنه لا اقل انسان کامل در همه ی عوالم غیبی و شهودی خلیفه الله است.
نکته سوم؛
 آوردن جمله‌ی اسمیّه آن هم با تأکید (إنّ) برای قطعی نشان دادن مسأله‌ی خلافت به فرشتگان است، تا به وسیله‌ی این ابلاغ بلیغ و رسا، آنان دچار عصیان و طغیان و اعتراض نشوند و چیزی که شایسته‌ی عبودیت آنها نسبت به ربوبیت الهی نیست از آنان صادر نشود و چنین هم شد؛ زیرا آنان فرصت به دست آمده برای مناجات و گفتگوی با ربّ ودود و عالم به همه‌ی خیرات و شرور و خالق همه‌ی اشیا را غنیمت شمرده، به جای اشکال و اعتراض، سؤال کردند و به صورت استفهام و از طریق اشاره به آنچه مبغوض ذات اقدس خداوند است (فساد و سفک دماء) و آنچه محبوب اوست (تسبیح و حمد و تقدیس) نهایت خیرخواهی و عشق خود را نسبت به حضرت حق نشان دادند.

نکته چهارم؛
نسبت خلافت انسان در روی زمین به ذات احدیت،《 انی جاعل فی الارض خلیفه》و نفرمود (انا جاعل....) و عدم وساطت فرشتگان، مربوط به حقیقت و جان خلیفة الله است که اساس در مسأله‌ی خلافت است و این مرحله‌ی از وجود خلیفه است که معلم فرشتگان است و ادراک آن مقدور آنان نیست. از این رو نمی توانند در آن، واسطه‌ی فیض شوند وگرنه شکی نیست که فرشتگان در مراحل نازله‌ی خلیفة الله، یعنی جسم و بدن او، وساطت دارند.

بحث ادامه دارد...

فتر هشتاد و یک
آیه سیم؛
اجمال جلسه گذشته؛
این آیه در مقام بیان خلافت انسان از جانب خدای سبحان است و جایگاه انسان را در نظام احسن را تعیین می کند و هم دلالت دارد که انسان از استعداد خاصی در زمینه‌ی معرفت حقایق برخوردار است و هم موقعیت فرشتگان در ارتباط با انسان و عدم استعداد و قابلیت آنان برای خلافت الهی را روشن می سازد. 
و در پاسخ به این پرسش که آیا مراد از ملائکه همه فرشتگان است و یا تنها گروه خاصی از انها؟ گفته شد که دو قول است؛ قول مرحوم شیخ طوسی که فرمودند تنها شامل ملائکه ای می شود که پس از جن ساکن زمین شدند، و قول مرحوم کاشانی که همه ملائکه را معتقد بودند.
و نیز پاسخ دادیم که خلیفه کیست و خلافت چیست؟. 
ادامه بحث؛
نکته اول؛
شمول ملائک در آیه نسبت به همه‌ی فرشتگان، حتی گروهی از آنان که دائماً فانی و مستغرق در خدا هستند و اساساً خود را نمی بینند، تا در مقام قیاس با آدم برآیند، قابل اثبات نیست.
نکته دوم؛
و اینکه ایه فرمود (فی الارض) اشاره به این دارد که مبدا انسان در قوس صعود و جایگاه بدن عنصری او زمین است و گرنه لا اقل انسان کامل در همه ی عوالم غیبی و شهودی خلیفه الله است.
نکته سوم؛
 آوردن جمله‌ی اسمیّه آن هم با تأکید (إنّ) برای قطعی نشان دادن مسأله‌ی خلافت به فرشتگان است، تا به وسیله‌ی این ابلاغ بلیغ و رسا، آنان دچار عصیان و طغیان و اعتراض نشوند و چیزی که شایسته‌ی عبودیت آنها نسبت به ربوبیت الهی نیست از آنان صادر نشود و چنین هم شد؛ زیرا آنان فرصت به دست آمده برای مناجات و گفتگوی با ربّ ودود و عالم به همه‌ی خیرات و شرور و خالق همه‌ی اشیا را غنیمت شمرده، به جای اشکال و اعتراض، سؤال کردند و به صورت استفهام و از طریق اشاره به آنچه مبغوض ذات اقدس خداوند است (فساد و سفک دماء) و آنچه محبوب اوست (تسبیح و حمد و تقدیس) نهایت خیرخواهی و عشق خود را نسبت به حضرت حق نشان دادند.

نکته چهارم؛
نسبت خلافت انسان در روی زمین به ذات احدیت،《 انی جاعل فی الارض خلیفه》و نفرمود (انا جاعل....) و عدم وساطت فرشتگان، مربوط به حقیقت و جان خلیفة الله است که اساس در مسأله‌ی خلافت است و این مرحله‌ی از وجود خلیفه است که معلم فرشتگان است و ادراک آن مقدور آنان نیست. از این رو نمی توانند در آن، واسطه‌ی فیض شوند وگرنه شکی نیست که فرشتگان در مراحل نازله‌ی خلیفة الله، یعنی جسم و بدن او، وساطت دارند.

بحث ادامه دارد...

دفتر هشتاد و دو
آیه سیم؛
خلاصه جلسه قبل؛
در جلسه قبل به چند نکته اشاره شد؛
نکته اول؛
نمی توان از این آیه استنباط کرد که همه ملائکه خود را با آدم مقایسه کردند و چنین سخن گفتند.
نکته دوم،
خلافت انسان محدود نیست بلکه عوالم غیبی و شهودی را هم در بر می گیرد.
نکته سوم؛
خلاف انسان قطعی است و چون خلافت قطعی است پس نباید سخن فرشتگان از روی عصیان و طغیان باشد و این فرصتی دیگر برای حمد ملائکه ایجاد کرد لذا بجای اعتراض سئوال کردند.
نکته چهارم؛
چون خلافت  مربوط به جان و حقیقت انسان بود فرشتگان در واگذاری چنین  خلافتی نقشی نداشتند و خداوند تنها به خود نسبت دادند.
ادامه بحث؛
نکته پنجم؛ 
بخش دوم آیه سؤال و جواب درباره‌ی خلافت آدم است. پس از آن که خداوند اراده‌ی خود را درباره‌ی جعل خلیفه در زمین اعلام کرد، فرشتگان گفتند: 
آیا کس را در زمین خلیفه قرار می دهی که در آن، فساد و خونریزی می کند، در حالی که ما تسبیح و حمد تو را به جا می آوریم و تو را تقدیس می کنیم. خدای سبحان در پاسخ آنان فرمود:
من از چیزی باخبرم که شما از آن آگاهی ندارید؛ (قالوا أتجعل فیها من یُفْسد فیها ویَسْفک الدّماء ونحن نسبِّح بحمدک ونقدِّس لک قال إنّی أعلم ما لا تعلمون). 
صاحب تفسیر تبیان و بیشتر مفسّران تصریح کرده اند که استفهام در آیه برای انکار و اعتراض یا اظهار عُجْب و تفاخر نبود، بلکه استفهام تعجبی و همراه با نوعی استعلام از حکمت این عمل بود.
به بیان دیگر، فرشتگان می دانستند که آدم موجودی مُلکی و زمینی است و موجود زمینی مادی و مرکب از قوای شهویه و غضبیه است و قلمرو مادّه، منطقه‌ی تزاحم ها و درگیری ها و لازمه اش افساد و خونریزی است. 
یا بگوییم: چون انسان در مقایسه‌ی با جنّ یا انسان های قبلی، از سه قوه‌ی شهویه، غضبیه و عقلیه برخوردار است، از حکمت چنین جعلی پرسیدند؛ زیرا آثار دو قوّه‌ی شهوت و غضب که جز افساد و تباهی نیست ، پس نمی تواند حکمت جعل و ایجاد باشد و اگر حکمت جعل و ایجاد ظهور برکات قوه‌ی عقلیّه، یعنی تقدیس و تسبیح باشد ما آن را انجام می دهیم و آفرینش انسان برای چنین مقصودی از قبیل تحصیل حاصل است.
و یا چنین تقریر نمودند که؛
 کسی که می خواهد خلیفه‌ی خداوند شود می بایست اراده اش مطلق و علمش بی پایان باشد، در حالی که انسان موجودی است که علم او که صرف اراده اش می شود به تدریج حاصل می گردد و طبیعی است که محدودیت علم و احاطه، منشأ فساد و سبب درگیری و در نهایت خونریزی است. پس علم انسان براثر تدریجی بودن و محدودیتِ آن، هیچ شباهتی به علم خداوند ندارد و هر قدر که بر علمش افزوده می شود جهالتش بیشتر آشکار می شود.

بحث ادامه دارد...
           دفتر هشتاد و سوم
آیه سیم؛
اجمال جلسه گذشته؛
این آیه در مقام بیان خلافت انسان از جانب خدای سبحان است و جایگاه انسان را در نظام احسن را تعیین می کند و هم دلالت دارد که انسان از استعداد خاصی در زمینه‌ی معرفت حقایق برخوردار است و هم موقعیت فرشتگان در ارتباط با انسان و عدم استعداد و قابلیت آنان برای خلافت الهی را روشن می سازد. 
و در پاسخ به این پرسش که آیا مراد از ملائکه همه فرشتگان است و یا تنها گروه خاصی از انها؟ گفته شد که دو قول است؛ قول مرحوم شیخ طوسی که فرمودند تنها شامل ملائکه ای می شود که پس از جن ساکن زمین شدند، و قول مرحوم کاشانی که همه ملائکه را معتقد بودند.
و نیز پاسخ دادیم که خلیفه کیست و خلافت چیست؟. 
ادامه بحث؛
نکته اول؛
شمول ملائک در آیه نسبت به همه‌ی فرشتگان، حتی گروهی از آنان که دائماً فانی و مستغرق در خدا هستند و اساساً خود را نمی بینند، تا در مقام قیاس با آدم برآیند، قابل اثبات نیست.
نکته دوم؛
و اینکه ایه فرمود (فی الارض) اشاره به این دارد که مبدا انسان در قوس صعود و جایگاه بدن عنصری او زمین است و گرنه لا اقل انسان کامل در همه ی عوالم غیبی و شهودی خلیفه الله است.
نکته سوم؛
 آوردن جمله‌ی اسمیّه آن هم با تأکید (إنّ) برای قطعی نشان دادن مسأله‌ی خلافت به فرشتگان است، تا به وسیله‌ی این ابلاغ بلیغ و رسا، آنان دچار عصیان و طغیان و اعتراض نشوند و چیزی که شایسته‌ی عبودیت آنها نسبت به ربوبیت الهی نیست از آنان صادر نشود و چنین هم شد؛ زیرا آنان فرصت به دست آمده برای مناجات و گفتگوی با ربّ ودود و عالم به همه‌ی خیرات و شرور و خالق همه‌ی اشیا را غنیمت شمرده، به جای اشکال و اعتراض، سؤال کردند و به صورت استفهام و از طریق اشاره به آنچه مبغوض ذات اقدس خداوند است (فساد و سفک دماء) و آنچه محبوب اوست (تسبیح و حمد و تقدیس) نهایت خیرخواهی و عشق خود را نسبت به حضرت حق نشان دادند.

نکته چهارم؛
نسبت خلافت انسان در روی زمین به ذات احدیت،《 انی جاعل فی الارض خلیفه》و نفرمود (انا جاعل....) و عدم وساطت فرشتگان، مربوط به حقیقت و جان خلیفة الله است که اساس در مسأله‌ی خلافت است و این مرحله‌ی از وجود خلیفه است که معلم فرشتگان است و ادراک آن مقدور آنان نیست. از این رو نمی توانند در آن، واسطه‌ی فیض شوند وگرنه شکی نیست که فرشتگان در مراحل نازله‌ی خلیفة الله، یعنی جسم و بدن او، وساطت دارند.

بحث ادامه دارد...

 دفتر هشتاد و چهارم
آیه سیم؛
خلاصه جلسه قبل؛
در جلسه قبل به چند نکته اشاره شد؛
نکته اول؛
نمی توان از این آیه استنباط کرد که همه ملائکه خود را با آدم مقایسه کردند و چنین سخن گفتند.
نکته دوم،
خلافت انسان محدود نیست بلکه عوالم غیبی و شهودی را هم در بر می گیرد.
نکته سوم؛
خلاف انسان قطعی است و چون خلافت قطعی است پس نباید سخن فرشتگان از روی عصیان و طغیان باشد و این فرصتی دیگر برای حمد ملائکه ایجاد کرد لذا بجای اعتراض سئوال کردند.
نکته چهارم؛
چون خلافت  مربوط به جان و حقیقت انسان بود فرشتگان در واگذاری چنین  خلافتی نقشی نداشتند و خداوند تنها به خود نسبت دادند.
ادامه بحث؛
نکته پنجم؛ 
بخش دوم آیه سؤال و جواب درباره‌ی خلافت آدم است. پس از آن که خداوند اراده‌ی خود را درباره‌ی جعل خلیفه در زمین اعلام کرد، فرشتگان گفتند: 
آیا کس را در زمین خلیفه قرار می دهی که در آن، فساد و خونریزی می کند، در حالی که ما تسبیح و حمد تو را به جا می آوریم و تو را تقدیس می کنیم. خدای سبحان در پاسخ آنان فرمود:
من از چیزی باخبرم که شما از آن آگاهی ندارید؛ (قالوا أتجعل فیها من یُفْسد فیها ویَسْفک الدّماء ونحن نسبِّح بحمدک ونقدِّس لک قال إنّی أعلم ما لا تعلمون). 
صاحب تفسیر تبیان و بیشتر مفسّران تصریح کرده اند که استفهام در آیه برای انکار و اعتراض یا اظهار عُجْب و تفاخر نبود، بلکه استفهام تعجبی و همراه با نوعی استعلام از حکمت این عمل بود.
به بیان دیگر، فرشتگان می دانستند که آدم موجودی مُلکی و زمینی است و موجود زمینی مادی و مرکب از قوای شهویه و غضبیه است و قلمرو مادّه، منطقه‌ی تزاحم ها و درگیری ها و لازمه اش افساد و خونریزی است. 
یا بگوییم: چون انسان در مقایسه‌ی با جنّ یا انسان های قبلی، از سه قوه‌ی شهویه، غضبیه و عقلیه برخوردار است، از حکمت چنین جعلی پرسیدند؛ زیرا آثار دو قوّه‌ی شهوت و غضب که جز افساد و تباهی نیست ، پس نمی تواند حکمت جعل و ایجاد باشد و اگر حکمت جعل و ایجاد ظهور برکات قوه‌ی عقلیّه، یعنی تقدیس و تسبیح باشد ما آن را انجام می دهیم و آفرینش انسان برای چنین مقصودی از قبیل تحصیل حاصل است.
و یا چنین تقریر نمودند که؛
 کسی که می خواهد خلیفه‌ی خداوند شود می بایست اراده اش مطلق و علمش بی پایان باشد، در حالی که انسان موجودی است که علم او که صرف اراده اش می شود به تدریج حاصل می گردد و طبیعی است که محدودیت علم و احاطه، منشأ فساد و سبب درگیری و در نهایت خونریزی است. پس علم انسان براثر تدریجی بودن و محدودیتِ آن، هیچ شباهتی به علم خداوند ندارد و هر قدر که بر علمش افزوده می شود جهالتش بیشتر آشکار می شود.

بحث ادامه دارد....


        دفتر هشتاد و پنجم
آیه سیم؛
در ادامه بحث و تفسیر آیه مورد نظر گفته شد که بخش دوم آیه سخن از سئوال و جواب در باره ی خلافت آدم است.
فرشتگان گفتند آیا کسی را در زمین خلیفه قرار می دهی که در آن فساد و خونریزی می کند؟ در حالی که ما تسبیح و حمد تو را بجا می آوریم .
خداوند در پاسخ فرمود 《من از چیزی با خبرم که شما از آن آگاهی ندارید》:
صاحب تفسیر تبیین و دیگران گفته اند استفهام در آیه تعجبی و همراه با نوعی استعلام از حکمت این عمل بود.
یعنی فرشتگان می دانستند که آدم موجودی ملکی و زمینی است و موجود زمینی مادی مرکب از قوای شهویه و غضبیه است و قلمرو ماده، منطقه تزاحم ها و در گیری ها و لازمه اش افساد و خونریزی است ، پس نمی تواند حکمت جعل و ایجاد باشد، و اگر حکمت جعل و ایجاد ظهور برکات قوه ی عقلیه ، یعنی تقدیس و تسبیح باشد ما آن را انجام می دهیم و آفرینش انسان برای چنین مقصودی از قبیل تحصیل حاصل است. 
ادامه بحث؛
به بیان دیگر، سؤال فرشتگان از قبیل پرسش اعتراض آمیز برخاسته از صاحبان ثروت و روحیه‌ی استکباری بنی اسرائیل درباره‌ی زمامداری طالوت نیست که به پیامبرشان گفتند: چگونه او زمامدار باشد، در حالی که ما از او شایسته تریم: 《أنّی یکون له الملک علینا ونحن أحقُّ بالملک منه ولم یؤت سعة من المال》. 
بلکه از قبیل سؤال های موسی از خضر است که صرفاً از محدودیت ظرفیت علمی سائل ناشی می شود. از این رو فرشتگان، بسان بنی اسرائیل نگفتند ما از او به خلافت سزاوارتریم، بلکه اظهار داشتند: اگر مراد از جعل خلافت برای انسان، تسبیح و تقدیس الهی است ما از آن برخورداریم، نه انسان؛ از انسان جز خونریزی و تباهی کاری ساخته نیست.
خصوصاً با عنایت به این که فرشتگان معصومند و هرگز کار باطل نمی کنند و بلکه بدون اجازه‌ی خدا سخن نمی گویند: 《بل عبادٌ مکرمون لا یسبقونه بالقول》؛
یعنی آنها حتی در این پرسشِ استفهامی نیز از جانب خداوند مأذون بودند؛ چنان که انسان ها در روز قیامت جز با اذن خدا سخن نمی گویند: 《لا یتکلّمون إلاّ من أذن له الرحمن》. 
کسی که بدون اذن خدا سخن نمی گوید و کلامش جز حق نیست و کسی که همانند حضرت مسیح و فرشتگان عبد محض است و از عبادت پروردگار استنکاف و استکباری ندارد: 《لن یستنکف المسیح أن یکون عبداً لله ولا الملائکة المقربون》.
و کسی که عند الله است و از تسبیح و سجود در برابر خداوند ابایی ندارد: 《إنّ الذین عند ربّک لا یستکبرون عن عبادته ویسبّحونه وله یسجدون》
و آنچه را به آن امر می شود انجام می دهد: 《ویفعلون ما یؤمرون》
او پرسش اعتراض آمیز نیز ندارد، بلکه بدون اجازه خدا سؤال نمی کند.

بحث ادامه دارد...

دفتر هشتاد و ششم
آیه سیم؛
بحث ما در آیه مورد نظر پرسشی بود که ملائکه از خداوند داشتند ، آیا می خواهی کسی را در زمین خلیفه قرار دهی که در آن فساد و خونریزی می کند؟ در حالی که ما تسبیح و تحمید تو را انجام می دهیم.
گفته شد سئوال ملائکه از قبیل پرسش صاحبان ثروت و کسانی که از روحیه ی استکباری همچون بنی اسرائیل برخوردار بودند، نیست ، بله از قبیل پرسش موسی از خضر نبی است که بواسطه محدودیت علمی سائل می باشد.
و گفته شد که فرشتگان معصوم هستند و بدونه اذن خداوند سخن نمی گویند و از تسبیح و سجود در برابر خداوند ابایی ندارند پس نمی تواند پرسش او اعتراض آمیز باشد.
ادامه بحث؛
نکته؛
بیان آیه به《من یفسد》 به جای (ما یفسد) ممکن است نشان  از آن باشد که فرشتگان از اراده و اختیار و عقل آدم آگاه بودند و تعجّب و نگرانیشان از این بود که می دانستند اگر حقیقت اعلایی به نام روح با پیکره ای مرکّب از شهوت و غضب پیوند داده شود و غرایز، مسلّح به اختیار و تدبیر گردد و با نیروی بی حدّ عقل ترکیب شود با فوران شهوت، چه تباهی و فسادی که برپا نمی شود: 《یُفْسد فیها》 و با زبانه کشیدن شعله‌ی غضب چه خونها که بر زمین نمی ریزد: 
《ویَسْفک الدّماء》؟
به گونه ای که هیچ درنده ای از سایر انواع موجودات به آن نمی رسد؛ زیرا خونریزی و فساد آنها تنها محدود به تأمین نیازهای بدنی آنهاست. 
جواب خداوند نیز دقیقاً ناظر به همین جهت است که شما تنها یک روی سکّه‌ی این ترکیب را دیده اید و با نگاه منفی به آن نگریسته اید، لیکن این سکّه روی مثبتی نیز دارد که سبب می شود مصالح و منافع این ترکیب، به مراتب بیش از مفاسد و مضار آن باشد.
نکته؛
سئوال و جواب؛
 ظاهر روایاتی که در ذیل این قصّه وارد شده و ما بدلیل طولانی نشدن بحث  از ذکر آن اجتناب می کنیم و اهل تحقیق را به منابع آن ارجاع می دهیم ، این است که آنان مرتکب معصیت و خطا شدند و چنین چیزی با انکاری و اعتراضی بودن سؤال سازگار است و لازمه ی این بیان،معصوم نبودن فرشتگان است؟
پاسخ این است که، با توجه به تواتر روایات مزبور چاره ای جز پذیرش یکی از دو وجه نیست؛ یا گفته شود که گناه آنان در حدّ ترک اولی بود که منافات با عصمت هم ندارد، چنان که درباره‌ی پیامبران چنین گفته می شود  و یا این که تفصیل بین طوایف و طبقات فرشتگان داده شود و این که آنچه در آیات قرآن وارد شده، مبنی بر مکرّم و معصوم بودن فرشتگان: 《بل عباد مکرمون لا یسبقونه بالقول وهم بأمره یعملون》
مربوط به فرشتگان مقرّب است، نه اوساط و نازلان از آنان؛ اگر چه ظاهر آیه شامل عموم فرشتگان باشد و اما آنچه در آیه‌ی محل بحث وارد شده، مربوط به گروهی از اوساط و یا نازلان از فرشتگان است که پس از انقراض جن یا نسناس، بر زمین حاکم شدند.

بحث ادامه دارد...

             دفتر هشتاد و هفتم
آیه سی و یکم؛
《وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِکَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِی بِأَسْمَاءِ هَٰؤُلَاءِ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ》./ و خدا همه اسماء را به آدم یاد داد، آن گاه حقایق آن اسماء را در نظر فرشتگان پدید آورد و فرمود: اسماء اینان را بیان کنید اگر شما در دعوی خود صادقید/.

《أنبؤنی》؛ اِنباء به معنای مطلق گزارش است، خواه خبر مهم باشد یا نه، لیکن غالب موارد استعمال آن، خبر مهمّ است؛ چنان که پیام آوران الهی را از آن جهت (نبیّ) می گویند که نَباء مهم را به همراه دارند.

《 الْأَسْمَاءَ》؛ اسماء به معنای حقایق ذی شعور است؛ حقایقی که فرشتگان، درجه‌ی ضعیفی از آن را مشاهده کردند و از عمق آنها اطلاعی نداشتند؛ چنان که ممکن است انسان خورشید، آب، فلز و گیاه را ببیند ولی از کنه آنها بی خبر باشد.

نکته؛
پس از اعلام جعل خلیفه در آیه‌ی قبل، این آیه و دو آیه‌ی بعد در پی تبیین سرّ جعل خلیفه و اثبات شایستگی آدم و عدم شایستگی فرشتگان برای منصب خلافت است. از این آیه بر می آید که راز خلافتِ آدم، نفی افساد و خونریزی نیست؛ زیرا خداوند آن را نفی نکرده است؛ چنان که به دست می آید عدم شایستگی فرشتگان برای خلافت، عدم تسبیح و تقدیس آنان نیست؛ زیرا آن نیز، نفی نشده و فرشتگان در ادعای تسبیح و تقدیس، تکذیب نشدند؛ بلکه رمز و راز خلافت آدم، تحمّل و آگاهی او به چیزی است که فرشتگان توان تحمّل و استعداد ادراک آن را ندارند و آن، اسمایی است که مطابق آنچه در آیات بعد می آید غیب آسمان ها و زمین به حساب می آید.
 آگاهی به چنین اسماء و حقایق غیبی است که سبب امتیاز آدم بر فرشتگان است. 
این نکته قابل توجه این است که، تعلیم اسماء نخستین کار، پس از اعلام جعل خلافت نیست؛ زیرا مسلّماً آفرینش آدم، بر تعلیم اسماء مقدّم است؛ یعنی بین آیه محل بحث و آیه‌ی قبل، آفرینش آدم فاصله شده است، لیکن با توجه به این که غرض در این آیه تنها بیان معیار جعل خلافت آدم است از آفرینش آدم سخنی به میان نیامده است. 
این آیه که از آمادگی و استعداد
 فوق العاده‌ی آدم برای درک حقایق عالم  حکایت دارد، به دو بخش تقسیم می شود: 
بخش نخست درباره‌ی تعلیم اسماء به آدم (علیه السلام) و بخش دوم درباره‌ی عرضه‌ی اسماء بر فرشتگان و عجز آنان است.

نکته؛
در تعلیم اسماء به آدم، فرشتگان واسطه نبودند و تعلیم الهی بی واسطه بود؛ 
زیرا وساطت در این جا نظیر وساطت پیک مخابرات و رابطه های معمول پستی نیست که واسطه، صرفاً نامه ای را به گیرنده منتقل کند، بدون این که از محتوای آن آگاه باشد، بلکه وساطت در این مقام، رابطه بودن کسی است که واسطه‌ی در فیض است و وساطت در فیض، بدون آگاهی از آن امکان ندارد. سِرّ بی واسطه بودن تعلیم اسماء این است که تنها آدم، از اسماء آگاه شد و فرشتگان اگر به آن آگاه شدند با تعلیم آدم بود. نتیجه این می شود که تعلیم خداوند نسبت به اسماء به صورت وحی و از قبیل 《یرسل رسولا ً فیوحی بإذنه》 نبود، بلکه ظاهر آیه این است که از ورای حجاب: 《أو من وراء حجاب》 نیز نبود، بلکه تنها از راه سوم تکلّم خداوند با بشر، یعنی وحی بی واسطه و از باب 《وما کان لبشرٍ أن یکلّمه الله إلاّ وحیاً》 تحقق یافت.

بحث ادامه دارد....

 دفتر هشتاد و هشتم
آیه سی و یکم:
خلاصه جلسه قبل؛
این آیه کریمه می فرماید ؛ خدا همه اسماء را به آدم علیه السلام یاد داد و آن گاه حقایق آن اسماء را در نظر فرشتگان پدید آورد و خطاب به فرشتگان فرمود اگر شما در دعوی خود صادق هستید این اسماء را بگویید.
در جلسه ی قبل بعد از بیان مفردات آیه به چند نکته اشاره شد؛
نکته اول؛
از این ایه و دو ایه بعد چنبن استفاده می شود که رمز و راز خلافت آدم تحمل و آگاهی او به چیزی است که فرشتگان توان تحمل و استعداد درک آن را ندارند .
و نیز گفته شد که آیه دو بخش دارد ، بخش نخست سخن از تعلیم اسماء به آدم است و بخش دوم مربوط به عرضه ی اسماء بر فرشتگان و عجز آنان است .
و بیان گردید که در تعلیم اسماء به آدم فرشتگان واسطه نبودند و تعلیم الهی بی واسطه بود.
ادامه بحث؛
نکته؛
در فرق بین تعلیم و تدریس آورده اند که؛  تعلیم در جایی است که حقیقت علم در جان متعلّم بنشیند، بر خلاف تدریس که با جهل و عدم توجّه مخاطب نیز قابل جمع است؛ یعنی گاهی مؤثّر است و اثرش یادگیری است و گاهی هم اثری نمی بخشد. آنچه در جوامع علمی بشر رایج است تدریس است، نه تعلیم. پس ممکن است فراگیری را در پی داشته باشد و محتمل است نداشته باشد؛ در حالی که آنچه خدای سبحان نسبت به انبیا داشته و در آیه‌ی محل بحث آن را درباره‌ی آدم (علیه السلام) مطرح می کند (علم) تعلیم است که هیچ گونه سهو و نسیان و جهلی در آن راه ندارد. در نتیجه تعلیم همه‌ی اسماء به آن حضرت از فراگیری و عالم شدن آن بزرگوار به همه‌ی اسماء، جدا نیست.
نکته؛
مراد از اسماء که خداوند به آدم آموخت ،همان حقایق غیبی عالم است، که برای این دست از ملائکه مستور و  محجوب به حجاب غیب و مخزون عند الله هستند  و در عین حال خزاین اشیای عالمند.
 موجودات عالیه ای که همه‌ی حقایق عالم شهود، تنزّل یافته و رقیقه ای از آنان است و همه‌ی آنچه در آسمان و زمین مشاهده می شود از نور و بهای آنان مشتقّ شده و به خیر و برکت آنها نزول یافته است.
و باید توجه داشت که مقصود از تعلیم آنها به آدم، تعلیم به علم حصولی و از طریق الفاظ و مفاهیم نیست، بلکه مراد (اِشهاد حضوری) است. به این نحو که آن وجودهای ملکوتی، مشهود آدم قرار گرفتند.
نکته؛
آنچه که مانع  فهم فرشتگان نسبت به دریافت اسماء بود همین حجاب های نورانی است که نمی توانستند عمق و عظمت  اسماء الهی را دریافت کنند، ملائکه قدرت آن را نداشتند که از این مقام های معیّن، تعدّی و آن حجاب های نورانی را خرق کنند: 《وما منّا إلاّ له مقامٌ معلوم》
از این رو عرض کردند: ما ذاتاً به معارف، عالم نیستیم و علم به اسماء را هم که به ما نیاموختی و از این رو از این حقایق خبری نداریم.

بحث ادامه دارد....

      دفتر نود
آیه سی و دوم:
خلاصه جلسه گذشته؛
گفته شد که از میان اسمای حسنای الهی ، نقش اساسی در خلافت بر عهده ی اسم مبارک (علیم) است، بدین جهت خداوند فرمود 《انی اعلم ما لا تعلمون》تا در مقام برهان تفصیلی تعلیم اسماء را مطرح کرده باشد و هم برساند که انسان کامل برای خلافت خصوصیتی دارد که شما فاقد آن هستید و آن خصوصیت این است که او چیزی می داند که شما نمی دانید.
ادامه بحث؛
نکته؛
اوصاف و خصوصیاتی که برای آدم (انسان کامل) ثابت شد برخی از آنها جنبه‌ی مثبت دارد؛ مانند: خلیفه خدا بودن، معلم فرشتگان شدن، مسجود آنان قرار گرفتن، شاگرد بی واسطه خدا شدن، کلام خدا را شنیدن، جمال الهی را با چشم دل دیدن.... و برخی صبغه‌ی منفی دارد؛ مانند: مورد دشمنی شیطان واقع شدن، محسود قرار گرفتن، مأمور شدن به استعاذه و طرد شیطان. 
به نظر می رسد این اوصاف متعدد در عرض یکدیگر نیست، بلکه در طول هم است و ریشه همه آنها مقام برین خلافت الهی است و چون سبب اصلی خلافت خدا علم به اسمای حسنای الهی است و اسمای خدا در طول هم است نه در عرض یکدیگر، آنچه انسان کامل را کَوْنِ جامع و خلیفه‌ی مطلق و عام خدا قرار می دهد علم به اسم اعظم و مظهر آن نام برتر شدن است. از این رو پایه‌ی اصلی همه‌ی این کمال ها را باید در مظهریت آن اسم اعظم دانست و چون شیطان، گذشته از تکبّر مشؤوم در برابر آدم، گرفتارِاستکبار منحوس در برابر خدای سبحان شده است در صدد عداوت با خداوند قرار گرفته و چون خلیفه‌ی خدا مظهر تامّ اوست، ابلیس که دشمن خداست عدوّ مبینِ خلیفه‌ی او نیز خواهد بود.
نکته؛
معیار خلافت، نه تنها علم به اسماء، بلکه علم به همه‌ی اسماء است؛ یعنی خلافت مطرح شده در آیه‌ی محل بحث، مظهریت همه‌ی صفات با حفظ مراتب آن است.
به همین لحاظ فرشتگان، شایسته‌ی خلافت خدا نیستند؛ زیرا آنان مظهر بعضی از اسمای الهی هستند، نه همه آنها و به بیان دیگر، آنان نمی توانند خلیفه‌ی مطلق و بی واسطه خدا باشند، بلکه به مقدار مظهریّتشان نسبت به اسماء، خلیفه‌ی محدود و با واسطه ی خدایند؛ یعنی آنها خلیفه‌ی خلیفة الله هستند و این بیان نسبت به سایر انسان های متقّی که مظهریت بعضی از اسماء را یافته اند نیز صادق است؛ یعنی خلافت آنان با واسطه و تحت پوشش خلافت انسان کامل است و همه‌ی آنان و همه‌ی فرشتگان تحت تسلّط و احاطه‌ی انسان کامل و مهمان سفره‌ی او هستند. همه و همه به یمن و برکت انسان کامل روزی می خورند و همه‌ی آسمان ها و زمین به وجود خلیفه‌ی مطلق خداوند، ثبات و قرار دارند: (بیمنه رزق الوری وبوجوده ثبتت الأرض والسماء) 
ممکن است گفته شود با آن که پس از اِنبا و خبر آدم، فرشتگان نیز به همه‌ی اسماء عالم شدند پس چگونه به خلافت مطلق، ارتقا نیافتند. 
پاسخ این است که اوّلا ً، اِنباء به معنای گزارش است و با تعلیم تفاوت دارد. از این رو فرشتگان پس از انبای آدم نیز، به جهل خود اعتراف کردند. ثانیاً، بر فرض که آنان با گزارش آدم، عالم شده باشند علم آنان علمی با واسطه و غیر لدنّی است و با علم آدم که لدنّی (لدن نزد و محضر) و بی واسطه است تفاوت دارد و چنین علمی نمی تواند معیار خلافت بی واسطه گردد؛ زیرا معیار خلافت بی واسطه، علم بی واسطه است. 

بحث ادامه دارد....

دفتر نود و یکم
آیه سی و دوم؛
《قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ》./ گفتند: منزهی تو، ما نمی‌دانیم جز آنچه تو خود به ما تعلیم فرمودی، که تویی دانا و حکیم/.
نکته؛
از ادب فرشتگان با خداوند این است که سخن خود را با تسبیح شروع می کنند و با تسبیح و تقدیس و تحمید نیز، پایان می دهند و در میان چنین آغاز و انجامی مطلب خویش را عرضه می دارند و این ادبی است که انبیا(علیهم السلام) نیز از آن برخوردار بودند؛ موسای کلیم عرض می کند: 《سبحانک تبت إلیک》
و حضرت یونس نیز می گوید: 《لا إله إلاّ أنت سبحانک إنّی کنت من الظالمین》.
در آیه‌ی محل بحث، فرشتگان، هم در ابتدای محاوره سخن از تنزیه دارند: 《سبحانک... 》 و هم در انتهای آن سخن از تحمید: 《إنّک أنت العلیم الحکیم》 و در مجموع، هم به علم و حکمت و منزّه بودن خداوند از عیب و نقص اعتراف می کنند و هم با جمله‌ی (لا علم لنا إلاّ ما علمتنا) به عجز خویش، اقرار می کنند.
جمله‌ی (قالوا سبحانک لا علم لنا... ) خبری است و گذشته از پیام اصلی خود، با انگیزه‌ی مخصوص ادا شده و در تعیین آن انگیزه، اختلاف راه یافته است. گروهی که منکر عصمت فرشتگانند، اظهار ندامت و توبه از گذشته را انگیزه‌ی آن پنداشته اند، لیکن محقّقان که عصمت فرشتگان را پذیرفته اند بر این نظرند که انگیزه آن اظهار عجز و تأدّب در ساحت الهی است و این هدف را با رعایت جهات فراوانی از نکات ادبی تأدیه کردند؛ زیرا؛
اوّلاً، تنزیه را در طلیعه‌ی کلام از یادنبردند.
ثانیاً، اعتراف به عجز و جهل کردند.
ثالثاً، هرگونه علم و تعلیم را به خداوند اسناد دادند.
رابعاً، حکمت را منحصر در خدا دانستند.
خامساً، علم را بر حکمت مقدّم داشتند؛ چنان که در قرآن کریم معمولاً علم مقدّم بر حکمت یاد می شود. سادساً، بهره علمی خود را اندک دانستند؛ زیرا ظاهر 《إلاّ ما علّمتنا》 قلّت و کمی دانش است که از کلمه 《ما》 در این گونه موارد استظهار می شود.
سابعاً، خداوند را معلّم دانستند و او را مدرس تلقّی نکردند که ادب دیگری است؛ زیرا بین تعلیم و تدریس فرق است.

بحث ادامه دارد....

 


( ۲۸ )