سخن اهل دل...

۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹ | ۰۰:۰۰ کد : ۴۳۸۳ اخبار ویژه
تعداد بازدید:۲۱۲۸
سخنان اهل دل ....
سخن اهل دل...

 

کلام استاد علامه  جوادی آملی 

مقام امیر مومنان(ع) در میان عالمان، عارفان و فرشتگان


وجود مبارک امیر مومنان(ع) فرمود: من نه در مسائل علمی اشتباه کرده ام، نه در مسائل عملی. نه خودم را فریب دادم، نه کسی با رفتار و گفتار من فریب خورده است. ما کذبت و لاکذبت، و لاضللت و لاضل بی(۱). بالاخره جامعه یک علمی می خواهد و یک عقلی می طلبد. جامعه اگر علمی باشد، یک گوشه ای از راه را طی کرده است؛ باید عاقل باشد. در همین بیانات نورانی حضرت امیر(ع) هم آمده که رب عالم قد قتله جهله و علمه معه لاینفعه(۲). چه بسا علمائی هستند که کشته جهلند! یعنی جهالت عملی دارند، جهالت عقلی دارند؛ عالمند، ولی عاقل نیستند. به ما فرمود: حالاکه عالم شدی، عاقل باش! اذا علمت فاعمل و اذا تیقنت فاقدم. مبادا خدای ناکرده علم، زمینه آن جهالت را فراهم بکند! فرمود: ما اینچنین ایم.

این حرف را جناب ابن ابی الحدید می گوید؛ خودش می گوید: من فکر نمی کردم که مثلا کمتر از ۱۴ سال موفق بشوم و نهج البلاغه را شرح کنم، ولی از این که بعد از ۱۰ سال موفق شدم، خیلی خدا را سپاسگزارم. ابن ابی الحدید می دانید یک متکلم معتزلی مقتدری است!


تحلیل عمیق ابن ابی الحدید از سخنان بلند امیر مومنان(ع)در نهج البلاغه


او می گوید: این حرف ها مال خود حضرت علی است، و او عرب را زنده کرد، و بعد دیگران را. وگرنه عرب کجا و این حرف ها کجا! اگر جناب کندی و دیگر حکماء پدید آمدند، بخاطر این است. بعد سخنانی از مرحوم بوعلی و قشیری نقل می کند؛ می فرماید:آن حکیم و این عارف در کنار مائده علوی نشسته اند! و اگر نبود سخن بلند علی؛ نه آن حکیم پدید می آمد، نه این عارف. بعد می گوید: عرب کجا و این حرف ها کجا! و انی للعرب بذلک الکلام(۳). فرمود: نه قبل از علی این حرف ها سابقه داشت، نه بعد از علی. الآن هم حکیم در بین اینها به آن معنا کم است.


متوسط بودن تجلیل حکیم بوعلی سینا از مقام رفیع حضرت امیر(ع)


با این اوصاف اگر کسی بداند ابن سینا چه کرده و چه آدمی بود، در پیشگاه او خضوع می کند. کسی که در طی هزار سال مثل او نیامده؛ بی استاد طبیب می شود، بی استاد فیلسوف می شود، بی استاد منطقی می شود؛ روزی ۲۰ صفحه این الهیات را املاء می کند، می نویسد. یک چنین آدمی تازه بین راه است و نتوانسته درباره حضرت امیر سخن آنطور بگوید که شایسته علی باشد!

او در آن معراج نامه می گوید: وجود مبارک پیغمبر که اعز اشرف انبیاست، و اعز اولیاست به کسی که در بین اصحاب او کالمعقول بین المحسوس است، فرمود: یا علی! اذا تقرب الناس الی الله بانواع البر، فتقرب الیه بالعقل تسبقهم (۴) یعنی علی! اگر دیگران مشغول کارهای بدنی اند، به عبادت های بدنی می پردازند، تو به عبادت های علمی بپرداز. اگر عاقل شدی، سابقی و برنده ای؛ اگر عامل شدی، متوسطی و لذا با عقل، جلو برو.

این میدان مسابقه که میدانش به اندازه آسمانها و زمین باز است؛ الان این مسابقه نهج البلاغه، عرضها السموات و الارض. این جشنواره ها میدانش به اندازه کیهان است! یک دو میدانی نیست که مثلا با صد تا مقاله یا هزار تا مقاله تمام شده باشد! این جنتی که عرضها السموات والارض(۵) است؛ فرمود: در این میدان مسابقه، تو برنده خواهی بود؛ اگر عاقل شدی. تعبیر مرحوم بوعلی نسبت به ایشان این است که: علی بن ابیطالب در بین اصحاب پیغمبر کالمعقول بین المحسوس است. یعنی سائر اصحاب به منزله نیروی حسند، دست و پا و چشم و گوشند، علی(عقل) است. این فرمایش مرحوم بوعلی(ره) تازه نیمی از راه است! چون حکیم بود، حکیمانه تعبیر کرد و اگر بنا بود عارفانه سخن بگوید، از این بالاتر می گفت.

مقام امیر مومنان (ع) در میان عالمان، عارفان، فرشتگان و سائرین


علی(ع) در بین افراد عادی کالمعقول بین المحسوس است؛ این قدم اول. علی در بین حکماء و متکلمان و فقیهان و اصولیان و امثال ذلک کالمشهود بین المعقول است. آنچه حکیم می داند «مفهوم» است، آنچه متکلم می داند «مفهوم» است؛ آنچه علی می داند از سنخ از علم به عین آمد و از گوش به آغوش «مشهود» است.

حضرت در نهج البلاغه فرمود: من در عالم شهادت، زندگی می کنم؛ من کسی نیستم که ممن امن بالغیب باشم! آنچه که برای شما مستور است، برای من مشهور است؛ من ممن امن بما عاین هستم. من جهنم را می بینم و می گویم: جهنم حق است. شما باید دلیل اقامه بکنید که جهنم حق است، یا قرآن گفته جهنم حق است، یا روایت گفته بهشت حق است. من وقتی می بینم، دیگر نیازی به استدلال نیست! آنکه غایب است، دلیل، اقامه می کند. آنکه شاهد است که نیازی به دلیل ندارد! من جزء کسانی ام که امن بما عاین. اگر شنیده اید عده ای یومنون بالغیب اند، من یومنون بالشهاده ام.

پس علی(ع) بین حکماء و متکلمین، کلمشهود بین المعقول است؛ این بخش دوم. یک قدری که جلوتر برویم، با فرشته ها می سنجیم. آنجا دیگر علی کالغائب بین الشاهد است، کالغائب بین المشهو


د است. آنها خیلی چیزها را می بینند، و آن قله حرم امکان را نمی بینند و علی می بیند. آنچه را که علی می بیند، غائب است نسبت به فرشتگانی که شاهد نگرند.


 پس اگر گفته شد علی بین اصحاب کالمعقول بین المحسوس است، این طلیعه راه است! و اگر علی نسبت به حکماء و متکلمان کالمشهود بین المعقول است، این میانه راه است و اگر علی در بین فرشتگان کالغائب بین الشاهد، کالغائب بین المشهود است؛ آن پایان راه است.

سخنرانی آیت الله جوادی آملی (مدظله العالی) در نخستین جشنواره نهج البلاغه دانشگاهیان سراسر کشور (همایش ویژه اساتید)- تهران؛ ۱۳/۲/۱۳۷۹

۱- نهج البلاغه/کلمات قصار/۱۸۵ ۲- نهج البلاغه/کلمات قصار/۱۰۷

۳- برداشت از: شرح نهج البلاغه/۶/۳۷۱ ۴- مشکاه الانوار/ ۲۵۱- با تلخیص

۵- آل عمران/ ۱۳۳

 

اتحاد و تعاون

 

  اتحاد پیروزی می آورد

 

 آورده‌اند که بقراط روزی به نزدیک بیماری درآمد و نبض او  بدید، آنگاه او را گفت: بدان که من و تو و بیماری  سه کسیم و هر سه مخالف یکدیگر، اگر تو یار من شوی و آن چه تو را بفرمایم از آن نگذری و آن چه تو را از خوردن آن باز دارم دست بازداری ما دو تن شویم علت (بیماری) تنها ماند و (ما) بر وی قالب آییم؛ چه ، هر گاه که دو تن هم پشت و یک دل شوند بر یک کس غلبه توانند کرد و این حکمتی عظیم و لطیف است و عاقل، حقیقت سر این داند

 

                           جوامع الحکایات

 

 

انسان راستین

 

         تصرف دل 

 

آورده‌اند که :شیخ ما آن وقت که به نیشابور بود ، استاد امام ابوالقاسم قشیری پیغام داد که می شنویم ، اوقاف در دست داری و تصرف می کنی ، می باید که دست از تصرف بازداری،  استاد امام جواب داد، که اوقاف در دست ماست ، در دل ما نیست . شیخ ما جواب داد، که ما را می باید، که دست شما ، چون دل شما باشد.

                      اسرار  التوحید

 

 

خیار تلخ 

 

و از فضائل عادات و محاسن  نظام الملک حسن اسحاق (رحمت الله علیه)آن بود که هرگاه تحفه ای به خدمت او آورندی ، هر کس که آن جا بودی از آن نصیب کردی .

 روزی یکی از باغبانان سه خیار بادلنگ پیش او تحفه آورد، نظام الملک یکی از آن بخورد، تلخ بود؛ و دو دیگر بخورد و هیچ کس را از آن نصیب نداد، و آورنده ی آن را صد دینار زر بداد، و او بازگشت، یکی از خاصان، که پیش وی گستاخ تر بود، از او سؤال کرد که ، سبب چه بود که از این نوباوه حاضران محروم ماندند و ما را از آن نصیب نکردی؟ گفت از آن که خیار او هر سه چشیدم؛ تلخ بود، و بخوردم، گفتم اگر کسی را دهم، به مرارت آن صبر نکند ، بگوید که تلخ است و آن بیچاره از تحفه خود شرم زده شود، مرا حیا مانع آمد که کسی تحفه پیش من آورد، و محروم و شرم زده گردد، به مرارت آن خیار صبر کردم تا عیش آن بیچاره تلخ نگردد

 

                           جوامع الحکایات

 

 

  گفته اند:

 روزه دار را، یعنی تا  خداوندان نعمت، حال درویشان و گرسنگی ایشان بدانند و با ایشان مواسات کنند؛ از اینجا بود که مصطفی را از اول یتیم کرد تا یتیمان را نیکو دارد، پس غریب کرد تا غریبی خود یاد آورد و بر غریبان رحمت کند، و بی مال کرد وی را، تا درویشان را فراموش نکند

 

       (کشف الاسرا و عده الابرار)

 

            ابوالفضل رشیدالدین میبدی

 

احترام به پدر و مادر

 

بایزید و رعایت حال مادر

 

 (بایزید) گفت : آن چه در جمله ی ریاضت و مجاهده و خدمت می جستم در آن یافتم که یک شب والده از من آب خواست ، برفتم تا آب آورم، در کوزه آب نبود و برسبو رفتم، نبود ، در جوی رفتم ، آب آوردم ، چون باز آمدم ، در خواب شده بود، شبی سرد بود ، کوزه بردست می داشتم. چون از خواب در آمد، آگاه شد . آب خورد و مرا دعا کرد، که دید کوزه بر دست من فسرده بود( یخ بسته بود) گفت: چرا از دست ننهادی؟ گفتم ترسیدم که تو بیدار شوی و من حاضر نباشم.

  

                            تذکره الاولیا

 

  انسان راستین 

 

شیخ ما را گفتند که : فلان کس بر روی آب می رود. گفت سهل است؛ چغزی (پشه) و صعوه ای ( گنجشک) نیز بر روی آب می رود.

 گفتند : فلان کس در هوا می پرد، گفت: زغن و مگس نیز در هوا      می پرد .

گفتند فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می رود .

شیخ گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می رود.

 این چنین چیزها را چندان قیمتی نیست، مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخورد و بخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در میان خلق ستد و داد کند و زن خواهد و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدای غافل بناشد

 

                       اسرار التوحید

 

 

حکایت نویس

 

خواجه عبدالکریم،خادم خاص شیخ ما ابوسعید گفت :

 روزی درویشی مرا بنشانده بود، تا از حکایت های شیخ ما ، او را چیزی می نوشتم ، کسی بیامد که تورا شیخ می‌خواند، برفتم، چون پیش شیخ رسیدم، شیخ  پرسید، که چه کار می کردی؟

 گفتم؛ درویشی حکایت چند از آن شیخ خواست، آن را می‌نوشتم، شیخ گفت ؛ ای عبدالکریم حکایت نویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند 

درین سخن چند فایده است:

یکی آن که شیخ به فراست بدانست که خواجه عبدالکریم چه کار می کند، دوم تادیب او که چگونه باش،

 سیم آن که نخواست که حکایت کرامت او نویسد تا به اطراف برند و مشهور شود.

 

                          اسرار التوحید

 

 

بخل و حسد

 

                ظریف و بخیل

ظریفی به در خانه ی بخیلی آمد و چشم به درز در نهاد، دید که خواجه طبقی انجیر در پیش دارد و به رغبت تمام می خورد. ظریف، حلقه بر در زد خواجه طبق انجیر را در زیر دستار پنهان کرد و ظریف آن را دید پس برخاست و در بگشاد ظریف به خانه‌ی او در آمد و بنشست خواجه گفت چه کسی و چه هنر داری؟

 گفت: مردی حافظ و قاری ام و قرآن را به ده قرائت می‌خوانم و فی الجمله آوازی و لهجه یی  نیز دارم.

خواجه گفت: برای من از قرآن آیتی چند برخوان، ظریف بنیاد کرد که

ِ 《وَالزَّیْتُونِ وَطُورِ سِینِینَ وَهَذَا الْبَلَد الْأَمِینِ》

خواجه گفت:

《وَالتِّینِ 》کجا رفت؟

گفت در زیر دستار.

جوان مردی،

  رنج خود و راحت یاران طلب 》

سه تن در مسجدی خراب عبادت می کردند، چون بخفتند ، یکی از آنان ناگهان از جای برخاست و بر در مسجد ایستاد تا صبح ، او را گفتند؛ چرا چنین کردی؟

گفت؛ هوا عظیم سرد بود و باد سرد، خویشتن را به جای در ساختم تا شما را رنج کم تر بُوَد و هر رنج که بُوَد بر من بُوَد.

 

                    تذکره الاولیا 》

 

وسوسه و الهام

شیخ ابوسعید ابوالخیر با مریدی به راهی می رفت ، زمستان بود و شیخ پا برهنه، مرید اراده کرد فوطه ی  (لنگ) خود را دو نیم کند و نیمی به شیخ بدهد ، پشیمان شد.  روزی از شیخ پرسید ؛ فرق میان وسوسه و الهام چیست ؟

شیخ گفت: الهام آن بود که نیمی از فوطه ی خود را به پای من بپیچی، وسوسه آن بود که بعد منصرف شدی.

 

               [اسرار التوحید]

 

 

مهر و قهر

 روزی حضرت روح الله می گذشت، ابلهی با وی دچار شد و از حضرت عیسی سخن پرسید، بر سبیل تلطف  جوابش باز داد و آن شخص مسلم نداشت و آغاز عربده و سفاهت نهاد؛ چندان که او را نفرین می کرد و عیسی تحسین می نمود ، عزیزی به آن جا رسید گفت، ای روح الله، چرا زبون این ناکس شده ای و هر چند او قهر می کند تو لطف می فرمایی و با آن که او جور و جفا پیش می برد، تو مهر و وفا بیش  می نمایی،

 عیسی گفت؛ ای رفیق، کل اناء یترشح بما فیه》 از کوزه همان برون تراود که در اوست، از او آن صفت  می زاید و از من این صورت می آید، من از وی در غضب نمی‌شوم و او از من صاحب ادب می شود، من از سخن او جاهل نمی گردم و او از خلق و خوی من عاقل می گردد.

 

                 [اخلاق محسنی]

 

معلّمی و دردسرهایش

طالب عِلمی مدّتی پیشِ مولانامجدالدّین کرجی رَحمَه‌ُالله‌عَلَیه هر روز درسی می‌خواند و فَهم نمی‌کرد.

مولانا شَرم داشت که او را مَنع کُنَد. روزی چون کتاب بُگشاد، نوشته بود که: "قال بهزین حکیم"، او به تَصحیف می‌خواند که: "قال به زین چِکُنَم"، مولانا برَنجید و گفت: "به زین آن کُنی که کتاب دَرهَم زَنی و برَوی و بیهوده دَردسَرِ خود و ما نَدهی". 

 

       کلیاتِ عبید زاکانی؛ به اهتمام                 محمّد ‌جعفر محجوب

 

بنده خدا

روزی تابوتی از برابر محمد (ص) می گذراندند پیغمبر به محض دیدن آن به رسم ادب به پا خاست، کسی گفت: این تابوت یهودی است که به قبرستانش می برند.

 پیغمبر  در جواب فرمود،

 باشد مگر او جاندار و بنده ی خداوند نبوده است؟

             هزارو یک حکایت》

 

شرم از خدا

 

یکی از بزرگان را زانو درد کردی، گفتند زمانی پا دراز کن چون تنهایی، گفت: تنها نیستم و شرم از خداوند می دارم که ترک ادب باشد.

 

  [سعدی شش رساله، رساله ی دوم]

 

عدل علی (ع)

عاصم بن کلیب از پدر خود روایت می کند:برای علی (ع) مالی از اصفهان رسید آن را تقسیم کرد . در آن میان گرده ی نانی بود، آن را نیز بشکست و هفت قسمت کرد ، و هر قسمت تکه ای از آن نهاد . سپس امیران هفت گانه را بخواند و میان آن ها قرعه زد که سهم کدام یک را نخست بدهد . آن روزها در کوفه هفت محله بود.

 

                          [الغارات ]

 

سفره ی صوفیان

آورده اند که شیخ ما در نیشابور روزی در حلقه خانقاه با جمع متصوفه  نشسته بود بر سر سفره و طعام به کار می بردند در میان سفره خواجه امام بو محمد جوینی در آمد و سلام گفت: شیخ جواب سلام نداد و هیچ التفات نکرد خواجه امام ابو محمد بشکست و برنجید و بنشست. چون طعام به کار بردند و سفره برداشتند و دست بشستند.شیخ بر پا خاست  و سلام شیخ بو محمد جوینی را جواب داد

پس گفت: سلام نامی است از نام های حق جل جلاله و ما روا نداریم که با دهان آلوده نام او را بریم. شیخ بو محمد جوینی دل خوش گشت و گفت:آنچه از آداب شریعت و طریقت شیخ را هست هیچ کس دیگر را آن نیست؛ و جمله ی مشایخ و متصوفه که حاضر بودند از آن کلمه شیخ فایده گرفتند و از این جاست که چون صوفیان در جایی شوند که جمعی بر سر سفره باشند سلام نگویند  تا فارغ شوند  و دست بشویند آن گه سلام گویند.

 

              [اسرار التوحید]

 

تا جهان باشد از او گویند

 

آورده اند که روزی موسی علیه السلام ، در آن وقت که شبان شعیب بود و هنوز وحی بدو نیامده بود گوسفندان را می چرانید، از قضا میشی از رمه (گله) جدا افتاد ، موسی خواست که او را به رمه برد میش گوسفندان را نمی دید و از بی دلی (ترس)همی رمید و موسی از پس او همی دوید تا مقدار دو فرسنگ، چنانکه میش را طاقت نماند و از ماندگی (خستگی) بیفتاد و بر نتوانست خاست.

موسی در وی نگاه کرد و رحمش آمد گفت ای بیچاره ، کجا می گریزی و از کی می ترسی؟

برداشتش و بر گردن گرفت و بیاورد، تا به نزدیک رمه، چون چشم میش به رمه افتاد، دلش به جا باز آمد. موسی علیه السلام او را از گردن فرو گرفت و میش اندر میان رمه شد.

ایزد تعالی به فرشتگان ندا کرد که دیدید بنده ی من با آن میش چه خلق کرد و بدان رنج که بکشید و او را نیازرد و بر وی ببخشود، به عزت من که او را بر کشم(مقام بلند بخشم)و کلیم (هم سخن خود) گردانم و پیغامبریش دهم و بدو کتاب فرستم تا جهان باشد از او، گویند این همه کرامت ها او را ارزانی داشت.

 

               [سیاست نامه]

 

جواب ابلهان خاموشی است

 

ابن سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب پورسینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار پورسینا نشست.

شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او می خورد و اسب هم به خرت لگد می زند و پایش را می شکند.

 خر سوار آن سخن نشنیده گرفت، به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد.

 ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.

خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.

شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.

صاحب خر، پورسینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.

 قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما پورسینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.

قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟

روستایی گفت : این لال نیست، بلکه خود را به لال بودن زده، تا این که تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف می زد....

قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟ چه گفت؟

صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد می زند و پای خرت را می شکند.......

قاضی خندید و بر دانش پورسینا آفرین گفت.

قاضی به پورسینا گفت: حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!

پورسینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد

 

 

جواب ابلهان خاموشی است

 

[امثال و حکم-علی اکبر دهخدا]

 

راهزن و حرمت قران

 

فُضَیل بن عیاض، که از مشاهیر مشایخ است - رحمه الله علیه - در ابتدای کار راهزن بود. کاروانی زده بود. بازرگانان را بعضی کشته و بعضی دستْ بسته و محبوس کرده، رخت‌های بازرگانان می‌گشادند به خدمت فُضَیل و بر او عرضه می‌کردند. در جامه‌دانی آیه الکرسی، نبشته به مشک و زعفران پیدا شد. فرمود بندگان را که صاحب این جامه‌دان را از میان بازرگانان بجویید که کیست و بیارید.

گفت: رختِ خود را به آیه الکرسی پناه دادی؟ گفت بلی. گفت: رخت خود را جمله برگزین از میان و برگیر و باقیان را به تو بخشیدم که نخواهم که به سبب من اعتقاد تو در آیه الکرسی فاتر شود که سودم نکرد. «والعاقلُ یَکْفیه الإشارهُ»

 

              [مکتوبات مولانا]

 

حال و قال

روزی مولانا با مریدان در کنار حوض مدرسه نشسته بود، کتابها در پیش و قیل و قال و بحث و جدل در میان، درویشی بگذشت و گفت: مولانا این کتابها چیست؟ گفت علم قال است. درویش به یک دم آن همه را در آب افکند و فریاد و فغان از مراد و مریدان برخاست که: این همه کتاب نفیس را در آب چون افکندی! درویش به دمی دیگر کتابها را از آب برگرفت و خشک در پیش روی ایشان نهاد. گفتند: این چیست؟ این علم حال است. مولانا نعره ای بزد و در دامن درویش آویخت و او

《 شمس الدین ملک داد تبریزی》 بود.

                    

 

واعظی می‌گفت:
«ماه رمضان سرآمد، اما نمی‌دانم که از ما راضی رفت یا نه.»

ظریفی گفت: «البته که راضی رفت!»

گفت: «از کجا می‌دانی؟!»

گفت: «از آن‌جا که اگر راضی نمی‌رفت، سال دیگر بازنمی‌آمد!».

      از: [لطایف‌الطوایف
      اثرِ فخرالدین علیصفی]
         (قرن دهم هجری)

 

 

رضایت حسود ناممکن است

 

سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خُردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا.

بالای سرش ز هوشمندی

می‌تافت ستاره بلندی

فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و حکما گفته‌اند: توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال ابنای جنس او بر منصب او حسد برند و به خیانتی متّهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند :

دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست؟

ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام ظِلُّهُ  ، همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی‌شود الاّ به زوال نعمت من؛ و اقبال و دولت خداوند باد !

توانم آنکه نیازارم اندرون کسی

حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست؟

بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست

که از مشقّت آن جز به مرگ نتوان رست

 

شور بختان به آرزو خواهند

مُقبلان را زوال نعمت و جاه

گر نبیند به روز شپّره چشم

چشمه آفتاب را چه گناه؟

راست خواهی، هزار چشم چنان

کور بهتر که آفتاب سیاه

 

[گلستان سعدی .تصحیح و توضیح استاد روانشاد دکتر غلامحسین یوسفی.چاپ خوارزمی. برگ ۶۳.]

 

 

 موسی اندر بنی اسرائیل قصه می گفت :

یکی برخاست و پیراهن بدرید؛ خدای تعالی وحی فرستاد به موسی که گو: دل بدر برای من، نه جامه .

 

       [ترجمه رساله مشیریه]

 

 

 

 

پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.

 یکی از ملوک خراسان محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی‌گردید و نظر می‌کرد. سایر حکما از تاویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.

[ باب نخست: در سیرت پادشاهان]


خورجینِ شخصی را دزدیدند و اموال او که در خورجین بود بر باد رفت. مردمان گفتند: سوره‌ی یاسین بخوان که با خواندن آن، مال پیدا شود! گفت: کلّ قرآن، یک‌جا درونِ خورجین بود!»

 (عبید زاکانی)

 

 

 تواضع
 
یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم؟

گر او هست حقا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید

صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جایی رسانید کار

که شد نامور لؤلؤ شاهوار

بلندی از آن یافت کاو پست شد

در نیستی کوفت تا هست شد

تواضع کند هوشمند گزین

نهد شاخ پر میوه سر بر زمین

[سعدی » بوستان » باب چهارم]

 

 

تواضع
 
شنیدم که فرزانه‌ای حق پرست

گریبان گرفتش یکی رند مست

از آن تیره دل مرد صافی درون

قفا خورد و سر بر نکرد از سکون

یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟

تحمل دریغ است از این بی تمیز

شنید این سخن مرد پاکیزه خوی

بدو گفت از این نوع با من مگوی

درد مست نادان گریبان مرد

که با شیر جنگی سگالد نبرد

ز هشیار عاقل نزیبد که دست

زند در گریبان نادان مست

هنرور چنین زندگانی کند

جفا بیند و مهربانی کند

[سعدی بوستان باب چهارم]

 

 

(سپردن کارهای بزرگ به مردم خرد)


 سلطان سنجر را در آن وقت که به دست غزان گرفتار شده بود،
 پرسیدند : علت چه بود که ملکی بدین وسعت و آراستگی که تو را بود چنین مختل شد؟
 گفت: کارهای بزرگ به مردم خرد فرمودم ، و کارهای خرد به مردم بزرگ، که مردم خرد کارهای بزرگ را نتوانستند کرد و مردم بزرگ از کارهای خرد عار داشتند و در پی نرفتند هر دو کار تباه شد و نقصان به ملک رسید و کار لشکری و کشوری روی به فساد آورد. 

     [تذکره ی دولتشاه سمرقندی]

 

 

جوانمردی و ایثار

 روایت است که شبی ، سی و چند کس از درویشان و جوان مردان نزد بوالحسن انطاکی جمع شدند و اورا گرده ای دو سه نان بود، چندان که پنج مرد را دشوار بس باشد.
 نان ها همه پاره کردند و چراغ  بکشتند و بر سر سفره نشستند تا نان خوردند و هر یکی دهان می جنبانید تا دیگران  پندارند که همی خورد.
 چون سفره را برداشتند، نان به حال خود بود و هیچ یک نخورده بودند جهت ایثار کردن بر دیگران.

                      [  تحفه الاخوان]

 

 

دعای اطفال
جمعی به دعای باران بیرون رفتند و همه ی  اطفال مکتبها را با خود بردند ظریفی گفت: این طفلان را کجا می برید؟
گفتند: تا دعا کنند که ایشان بی گناهند و دعای بی گناهان مستجاب است.
گفت: «اگر دعای ایشان مستجاب شدی، یک مکتب دار در همه عالم زنده نماندی!»

《رضی الدین علی صفی》
                     [ لطایف الطوایف]


( ۱ )