طلوع فجر چهل و دوم مبارک
خیابانها راه افتاده بودند تا رود شوند و به دریای آزادی بپیوندند.
آسمان بر شانه های شهر آمده بود تا حس آسمانی بودن، در پرنده ها فراگیر شود. پرنده ها، عطر پرواز را بر دیوارهای نقش بسته به خون مینوشتند. انسان، از سایه هایش فاصله میگرفت تا آرمان شهر را بیافریند؛ در روزهایی که بهار به سرنوشت زمستانی زمین فکر میکرد.
مردی که شبمان را به روز رساند…
آن روز، تمام دنیا به فرودگاه مهرآباد ختم میشد. انگار دنیا میخواست دوباره متولد شود! قدم که بر پله های آمدن گذاشتی، پرواز بر شانه های ما نشست و عطر لبخندهای ما، درختان را از پشت دیوارهای برفی صدا زد.
درختان، سر از پشت زمستان برآوردند و شکوفه ها، به بهار لبخند زدند تا زمستان، بودن خویش را فراموش کند. با هر قطره خونی، شکوفه سیبی به زندگی لبخند زد و بهار، به باغچه ها رسید.
کسی آمد تا جهان را تقسیم کند. کسی آمد، تا آینه ها را تقسیم کند و شب را به روز برساند و چراغهای امید را در دل همه شبهای تنهایی روشن کند. کسی آمد که چشمهایش روشنی دلهایمان بود.
نظر شما :