سفر به سرزمین نخل و آفتاب همراه با دختران جهادگر دانشگاه علوم پزشکی شاهرود
در آخرین روزهای تیرماه ۹۸، برای بازدید از اردوی جهادی دختران بسیجی دانشگاه علوم پزشکی شاهرود، همراه با دو خانم دیگر، یکی پزشک متخصص زنان و زایمان و دیگری ماما، راهی روستای "طرود" می شویم. قرار ما ۱۳۰ کیلومتر آن طرف تر، در قسمت جنوبی شاهرود است. از شهر که خارج می شویم، به تدریج منظره اطراف تغییر می کند. بعد از خط راه آهن، برای مدتی کوتاه باغ های جنوب شهر همراهی مان می کنند اما این سرسبزی کم کم جای خود را به بیابان می دهد. چند کیلومتر جلوتر، منظره شکل دیگری به خود می گیرد و کوه های سر به فلک کشیده و رنگارنگ، زیبایی مسیر را دوچندان می کند.
با اینکه صبح زود است اما انگار دمای هوا با نزدیک ظهر تفاوتی ندارد. راننده آژانس هم که پیش از حرکت اتمام حجت کرده بود ماشینش خراب است و نمی تواند کولر روشن کند. به ناچار باد سوزان ناشی از حرکت خودرو در هوای داغ کویر را روی پوستمان تحمل می کنیم. ترجیح می دهم به دماسنج نگاهی نکنم تا فهمیدن دمای هوا شدت گرما را برایم بیشتر نکند.
در جاده ای که انگار پایان ندارد به حرکت خود ادامه می دهیم. این جاده مسافرانش را تا دل کویر همراهی می کند و اگرمقصدمان طرود نبود، کم کم به قسمت هایی می رسیدیم که دو طرف تاچشم کار می کند خشکی است و پیش رویمان سراب.
آخرین کوه ها را که پشت سر می گذاریم، گله های شتر را در دوسوی مسیر می بینیم. این شترها همراه با طلوع خورشید بدون نیاز به ساربان به سمت بیابان به راه می افتند و پیش از غروب آفتاب به روستا باز می گردند.
از چند کیلومتر مانده به مقصد، روستا دیده می شود. ابتدا به مرکز جامع خدمات سلامت در ورودی "طرود" می رویم. این مرکز در سال ۹۵ با اعتبار ۸۰۰ میلیون تومان، در زمینی به مساحت دو هزار و ۷۰۰متر مربع و زیربنای ۴۹۵ متر مربع ساخته شده و سه هزار و ۲۰۰ نفر ازاهالی دهستان را زیر پوشش خود قرار داده است.
وارد ساختمان که می شویم خانم دکتر بیمارانی را که از صبح زود در نوبت نشسته اند، معطل نکرده و برای ویزیت به مطب می رود. خانم های روستا که از قبل درباره حضور پزشک مطلع شده اند، تا ظهر یکی یکی به درمانگاه می آیند. نگاه هایشان منتظر و لب هایشان خندان است. از نیازهایشان می گویند. از چشمانی که پشت دار قالی کم فروغ شده، از نفس های به شماره افتاده و از دست هایی که بخاطر کار زیر آفتاب سوزان کویر پینه بسته، صحبت می کنند.
می گویند در این چند روز که دانشجوها آمده اند، روستا حال و هوایی دیگر دارد. می خواهند برایشان کلاس های خیاطی و آشپزی و شیرینی پزی هم برگزار شود تا بتوانند از این راه، درآمدی هم برای خود به دست آورند.
اینجا سرزمین عجایب است. دیاری با ثروت های فراوان که در مقابل، مردمانش نتوانسته اند از این همه نعمت به خوبی بهره ببرند. قالی بافی، نخل داری و شترپروری با کمترین میزان درآمد، شغل اصلی آنان را تشکیل می دهد. با این وجود خرمایی صادر نمی کنند، شترپروری را به شیوه قدیمی انجام می دهند و قالی های بافته دست زنانشان نیز در ازای دستمزدی ناچیز، به اسم فرش اصفهان با قیمت هایی گزاف در شهرهای دیگر به فروش می رسد. حتی در برابر این همه زیبایی خدادادی هنوز پای گردشگری نیز به این منطقه باز نشده است. این مسائل در کنار خشکسالی سال های گذشته سبب شده تا بسیاری از جوانان حاشیه نشینی در شاهرود را به زندگی همراه با آرامش در زادگاه خود ترجیح دهند.
با مسئول اردوی جهادی دختران بسیجی دانشگاه نیز به گفت و گو می نشینم. فاطمه شریعتی می گوید: از نخستین روزی که به منطقه اعزام شدیم، صبح ها برای گروه سنی زیر ۱۴ سال و عصرها برای خانم های ۱۴ تا ۵۰ سال کلاس های آموزشی برگزار کردیم.
وی نقاشی، اریگامی، دومینو، بازی فکری، زبان و ریاضی را از جمله کلاس های آموزشی برای کودکان عنوان و اضافه می کند: کلاس های آموزشی عصر شامل کمک های اولیه، توصیه های بهداشتی و همچنین غربالگری بیماری ها در بین مردم بود که بر این اساس پزشکان متخصص داخلی، زنان، دندانپزشک و چشم پزشک به روستا فرستاده شدند.
شریعتی ادامه می دهد: پزشک متخصص داخلی و دندانپزشک که از طرف بسیج جامعه پزشکی حضور پیدا کرده و دارو را نیز خودشان در بین مردم توزیع کردند ولی برای بیماران متخصص زنان هزینه دارو از سوی هلال احمر پرداخت شده و یکی از آزمایشگاه های سطح شهر نیز به رایگان تست های لازم را انجام می دهد.
بعد از ساعتی خوش و بش با خانم های روستایی که در نوبت پزشک نشسته اند، همراه خودروی بسیج به مدرسه ای می روم که در تابستان نیز کودکان روستا را به دور خود جمع کرده است.
در خیابان اصلی طرود، خانه های گلی با نخل هایی که از داخل حیاط هایشان سر به آسمان ساییده خودنمایی می کند.در حالت طبیعی میدان اصلی باید محل تجمع روستاییان به ویژه پیرمردها باشد اماهوا به قدری گرم است که ساعت ۹و نیم صبح به سختی می توان کسی را در خیابان پیدا کرد.
سر و صدای بچه ها را می توان از بیرون مدرسه هم شنید. روی در ورودی ساختمان پشت نرده های حفاظ یک نفر با رنگ سفید این جمله را نوشته است: « می نویسم یادگاری، گر بماند روزگاری، در زمان های کهن، یادگارهای قشنگ». انگار این مدرسه از ابتدا محل آمدن آدم های مختلفی بوده که هریک یادگاری قشنگی از خود به یادگار گذاشته اند. سهم دانشجوهای دانشگاه علوم پزشکی شاهرود هم آموزش است به امید آنکه در ذهن مردم این خطه به یادگار بماند.
بچه ها در دو کلاس مختلف تقسیم شده اند. کوچکترها نقاشی می کشند و بزرگترها زبان انگلیسی یاد می گیرند. جهادگران اما برای تلاش آمده اند. تلاشی از جنس مهربانی با گام های محکم و اراده ای مصمم که دختران آفتاب ندیده شهرهای دور و نزدیک را در چله تابستان به دل کویر کشانده است. اینجا فقط عشق حاکم است، عشق به آموختنی که هم تعلیم است و هم تعلم. می گویند آمده اند تا در کنار آموزش به روستاییان، خود نیز درکنارشان درس صبرو استقامت، ایثار و محبت را بیاموزند.
دانش آموزان این مدرسه نیز حال و هوایی دیگر دارند. چشمان آنان نمایانگر شوقی برگرفته از پاکی و صفای قلبشان است. چشمان رنگی در کنار پوست آفتاب سوخته بچه های روستا زیبایی و جذابیت چهره شان را چندبرابر می کند. به کلاس درس هم انگار رنگ پاشیده اند. حرکت مدادهای رنگی بر روی کاغذ سفید هرآنچه در ذهن شان می گذرد نمایان می کند.
چند قدم آن طرف تر درانتهای سالن، بزرگترها مشغول یادگیری زبان هستند. دوربین را که می بینند کلاس به هم می ریزد. هم می خواهند عکس یادگاری بگیرند و هم با دوربین عکاسی کنند. در برابر اصرارشان تسلیم شده و با احتیاط دوربین را در اختیارشان می گذارم. پس از چند دقیقه در میان این همه ذوق و شوق به سختی از کلاس خارج می شوم.
فرصتی برای ماندن در طرود و حضور در کلاس های نوبت عصر نیست. دوباره به درمانگاه برمی گردم اما هنوز بیماران در صف انتظار نشسته اند. اما انتظار برای این مردم چیز غریبی نیست. آن ها سال ها در انتظار تغییر نشسته اند. تغییری که باید ابتدا خود آغازگر آن باشند.
ساعت ۲ بعد از ظهر است و در جاده فقط چند خودروی ترانزیت از کنارمان عبور می کند. احتمالا مسیرشان اصفهان، یزد و یا شاید جنوب است. تصویر روستا کم کم از آینه ماشین محو می شود. این راه بازگشت طولانی فرصتی برای فکر کردن است. ظرفیت ها و توانایی های روستا از یک طرف و محرومیت های مردم این خطه از طرف دیگر همچون دو نوار موازی از ذهنم عبور می کنند. ای کاش این دو خط، روزی در نقطه ای با هم برخورد کنند.
نظر شما :